eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠 جوان نگاهی همراه با اکراه به حسین انداخت تا بلکه معافش کند اما با اشاره حسین که اصرار میکرد تا بگوید، مجبور شد، صحبت کند: اسم این منطقه، كَفَر سُوسه س. به منطقه پولدارنشین که با شیعهها میونۀ خوبی ندارن، على الخصوص با ایرانیها!. من که حسین را بعد از سال‌ها زندگی، خوب می‌شناختم فهمیدم او میخواست ما را متوجه کند که محل اسکانمان چندان هم امن نیست و باید مواظب باشیم، اما نمی خواست این مطلب را در همین لحظات اول دیدارمان، خودش بگوید به همین خاطر شرایط را طوری تنظیم کرد تا ما آن توضیحات ضروری را از زبان ابوحاتم بشنویم. خودش رفت کنج حیاط و با کسی تماس گرفت و بعد سرگرم مرتب کردن وسایل خانه شد. در این فاصله ابوحاتم اطلاعات بیشتری از گفر شویه در اختیارمان گذاشت: از اینجا تا سفارت ایران چندان راه نیست اما همه جا ناامنه، حتی خود سفارت! چند روز پیش مسلحین تا پشت دیوار کاخ ریاست جمهوری هم آمدند. ابوحاتم هم مثل حسین از واژه مسلحین استفاده کرد، با وجود اینکه سر پدرش را همین ها بریده بودند. خواستم بپرسم: چرا میگی مسلحین؟! مگه کسی که سر می‌بره تکفیری و وهابی نیس؟! این سؤالی بود که میتوانستم در فرصتی مناسب از حسین بپرسم. برای من وضعیت حرم حضرت زینب از هر سؤالی مهم تر بود. با لحنی که بوی نگرانی داشت «پرسیدم حرم خانم چطور؟ امنه؟ ابوحاتم اما آه سردی، کشید سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. برای لحظه ای فکرهای مختلفی از ذهنم گذشت، اشک تا پشت پردۀ چشمم آمد اما در همان حال بارقه‌ای دلم را روشن کرد، خوشحال شدم که در این اوضاع واحوال غربت خانم، حسین را که برای دفاع از حرم آمده، تنها نگذاشته ام! ابوحاتم که به گمانم نمیخواست دیگر سؤالاتم در مورد حرم و اوضاع واحوال آن ادامه پیدا کند، دست بر قضا برای عوض کردن زمینهٔ بحث، موضوعی را مطرح کرد که قبلاً برایم سؤال شده بود اما روی پرسیدنش را نداشتم. او گفت: در مسیر اومدن به فرودگاه از حاج آقا پرسیدم چرا زن و بچه تون رو توی این اوضاع بحرانی به دمشق میآرید؟! حاج آقا جواب جالبی بهم دادن، گفتن اتفاقاً همین موضوع رو آقای بشار اسد دیروز ازشون پرسیده که در جوابشون گفتن: من پیرو مکتب حسین بن علی‌ام. سیدالشهدا همه هستیشون رو از زن و فرزند و برادر و خواهر تا دختر سه ساله به کربلا بردن تا همه بدونن که ایشون از هیچ چیزی برای نجات مردم دریغ ندارن! وقتی صحبت‌های ابوحاتم تمام شد با خودم فکر کردم بعد از ۳۶ سال زندگی مشترک با حسین چقدر کم می‌شناسمش و او عجب روح بزرگی دارد. برایم تحسین برانگیز بود، آن قدر که احساس کردم خیلی از همسفر ۳۶ ساله ام، جامانده ام. با خودم فکر کردم البته حسینی که من طی سالهای سال زندگی می‌شناختم، مؤمن بود معتقد بود، عمیق بود، پاک باز هم بود اما این خصوصیات در مسیر انقلاب و دفاع مقدس خودمان بروز و ظهور پیدا می‌کرد. حالا چه عاملی یا چه اتفاقی او را به این حد از جانبازی رسانده که حاضر است برای این مردم، هرچه دارد و ندارد را در طبق اخلاص بگذارد. احساس کردم این هم از اثرات همین چهار ماه مجاورت و مجاهدت در راه حضرت زینب است، با خودم گفتم که من هم باید از این فرصت نهایت استفاده را بکنم تا هم سفر واقعی حسین باشم. حسین که خیالش از بابت اسکان ما راحت شد، داشت آماده رفتن می‌شد که دید زهرا و سارا پشت پنجره ایستاده اند و از لابه لای پرده کرکره، کوچه و خیابان‌های اطراف را نگاه میکنند. خواست چیزی بگوید که صدای رگباری، اجازه سخن گفتن به او نداد. همه‌مان حتی آن جوان سوری بلافاصله خوابیدیم روی زمین. گلوله ها وزوزکنان به دیوار مقابل ما اصابت کردند! زهرا زودتر از همه مان برخاست و با اشتیاق :گفت: بابا به ما هم اسلحه بدید! حسین نیم نگاهی به من کرد و گفت: میدونم که مادرتون دوتا شیر مثل خودش رو به سوریه آورده ولی هنوز زوده که شماها اسلحه دست بگیرین. فقط اینجا خیلی باید مواظب خودتون باشید چون که این اطراف پُر از تک تیراندازه که با اسلحه قناصه، منتظر فرصتی هستن برای هدف گرفتن شماها. یک آن انگار که نکته مهمی یادش افتاده باشد رو کرد به من و در حالی که یک چیزی از میان محتویات جیب پیراهنش در می آورد، سیم کارت را که عربی بود، گذاشت کف دستم دستم و گفت: محض احتیاط پیشت باشه اما تا جایی که ممکنه! نباید از تلفن همراه استفاده کنین. مسلحین، شبکه شنود قوی ای دارن. به همین علت مجبوریم دائماً شماره تلفن‌ها و محل استقرار و حتی پلاک ماشین هامون رو عوض کنیم. وقت رفتن دور از چشم دخترها و طوری که ببینم، یک کلت و یک نارنجک گذاشت زیر مبل و با ابوحاتم که تازه فهمیده بودم راننده، محافظ، حسابدار و رفیقش بود، رفتند و ما ماندیم با خانه ای پر از غربت و البته دنیایی دلهره برای سالم برگشتن حسین! ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفی شهید 💠 جلوگیری از بسیاری از ترورها! 📌 شهید تورانی در آن بحران ترور منافقین در چندین مرحله برادران را از عملیاتهائی که از آنها مطلع شده بود با خبر می کردند 📌 به طور نمونه روزی در خیابان انقلاب برادر پاسداری که قرار بود مورد ترور منافقین واقع شود، شهید تورانی وقتی آن برادر پاسدار را می بیند به ایشان اطلاع می دهد که مواظب باشید که می خواهند شما را بزنند، 📌 اما آن برادر پاسدار با توهین به این شهید می گوید شما مواظب خودت باش، 📌 پس از اینکه چند قدمی از ایشان دور می شود مورد حمله قرار می گیرد، اما گلوله به ایشان اصابت نمی کند.  شهید محمد تورانی 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
841.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻راه‌ را‌ که‌ انتخاب‌ کردی‌ دیگر‌ آه‌وناله‌ نکن.. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاج‌حسین همدانی🦋 💠 به‌قلم :حمید حسام 💠قسمت: هشتم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ 💠 برای اینکه فکر و خیال بیش از این اذیتم نکند و از همه مهم تر دخترها کمتر نگران پدرشان باشند، تصمیم گرفتم تا با کمک آنها خانه را دوباره و البته این بار با سلیقه زنانه بچینیم! در حین همین کارها کلت و نارنجکی را که حسین زیر مبل گذاشته بود مخفیانه و دور از چشم بچه ها برداشتم و بالای کمد پنهان کردم. تقریباً از سال ۵۹ و بعد از آن آموزش نظامی ای که در سپاه دیدم، دست به اسلحه و این جور چیزها نزده بودم، آرزو کردم که باز هم این رویه ادامه پیدا کند و هیچ وقت به کار نیایند. کارها که تمام شد سارا و زهرا خیلی زود، حوصله شان سر رفت و گفتند: مامان! اجازه بده بریم بیرون، ببینیم این دور و اطراف چه خبره. با اندکی تحکم و اوقات تلخی گفتم: بابا و ابوحاتم که گفتن چه خبره! کجا میخواید برید توی این مملکت غريب؟! مگه پدرتون نگفت که اینجا خیلی باید مواظب خودتان باشید؟! زهرا با همان روحیه نترس و ماجراجویش گفت: اما اینجا که کسی ما رو نمی‌شناسه، قول می‌دیم مواظب خودمون باشیم ان شاء الله که اتفاقی نمی‌افته. سارا هم خواست با او همداستان شود که صدای چند رگبار پی در پی حرفش را ناگفته گذاشت. صدا به قدری نزدیک بود که شیشه ها لرزیدند. کم کم صدای تیراندازی‌ها بیشتر و بیشتر شد. ساختمان می‌لرزید. صدای شلیک آر.پی.جی و رگبارِ سلاحهای سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم، خیلی غیر منتظره بود و البته سؤال برانگیز؛ یعنی چه اتفاقی دارد می‌افتد؟! سیم کارت عربی‌ای را که حسین بهم داده بود، انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم. هنوز نمی‌دانستم کوچه‌ای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد، از چند طرف در محاصره مسلحین قرار گرفته است اما دلم شور می‌زد. برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم، قرآن را باز کردم که بخوانم، دیدم باز هم زهرا و سارا بی خیال تیرو تیربار، دوباره پشت پنجره ایستاده اند و در کمال خونسردی مردان مسلّحی را از شکاف پرده کرکره ای به هم نشان می‌دهند. احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که: از اونجا بیایید کنار، مگه اومدید سینما؟! سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت: مامان شما توی جنگ صحنه درگیری زیاد دیدید، خب اجازه بدید مام ببینیم. دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم، چشمم توی چشمشان افتاد، باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود. توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم اما چاره ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم، چرا که اگر رهایشان می‌کردم تا کانون درگیری‌ها جلو می‌رفتند. حالا صدای شلیک خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود. گفتم: بچه ها ما برای دیدن این صحنه ها اینجا نیومدیم! اومدیم پیش بابا که... . انفجاری نزدیک، جمله ام را ناتمام گذاشت. یاد بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب در زمستان سال ۱۳۶۳ افتادم که موج انفجار چند نفر را از طبقه بالای ساختمان به کف خیابان پرتاب کرد، فکری دوید توی دهنم که نکند با انفجار بعدی، همان بلا بر سر دخترانم بیاید، ناگهان رو به دخترها گفتم: پاشید، بریم پایین! دخترها این بار انگار که از لحن محکم اما هراسانم به خوبی دغدغه ی مادرانه ام را درک کرده بودند فوری راه افتادند به سمت در. از فرصت غفلتشان استفاده کردم و فوری اسلحه و نارنجک را از روی کمد برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم، برای لحظه ای به ذهنم خطور کرد که آخر در این معرکه با یک کلت و یک نارنجک چه میشه کرد؟ بهتره برگردونم سر جاش. اما زودی نظرم برگشت؛ حتماً حسین صلاح من و بچه ها را بهتر از من می‌دانست. از پله ها پایین رفتیم و تقریباً با هم رسیدیم به طبقه همکف؛ دخترها زودتر و من چند لحظه دیرتر سرایدار با احتیاط در خانه را نیمه باز کرده بود و هراسان و دزدکی، کشیک اوضاع کوچه را می‌کشید. گوشه حیاط؛ چند مجروح که سر و رویشان خون آلود، بود دراز کشیده بودند. نزدیک تر نشدم، نمی‌دانستم که اینها کدام طرفی‌اند. معلوم بود که همان سرایدار اخمو در را رویشان باز کرده است. میان آن همه شلوغ پلوغی، تلفن همراهم زنگ خورد. به سرعت صفحه گوشی را نگاه کردم، شمارۀ حسین افتاده بود، با دیدن اسم حسین، کمی آرام شدم. گوشی را برداشتم، بدون مقدمه، حتی بدون اینکه اجازه دهد سلام بدهم، تندتند و با عجله گفت: اطراف ساختمونتون کاملاً محاصره شده، برید کف اتاق؛ دور از پنجره‌ها، پشت مبل‌ها بشینید، اون دوتا تیکه ای رو هم که گذاشتم زیر مبل، دم دستت باشه. نتوانستم بگویم که آمده ایم طبقه پایین، فقط آن قدر فرصت شد که بپرسم: سرایدار با ماست؟ گفت: آره و صدا قطع شد. نگاهم افتاد به دخترها که گویی منتظر کلامی از جانب من بودند، هیچ دلم نمی خواست بی دلیل حرف چند لحظه قبلم را نقض کنم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفی شهید 🌹 نحوه شهادت! 🍁 در جریان یکی از عملیات‌ها، جنازه پاک شهید تورانی مظلومانه در جنگل “آمل” باقی مانده و به دست ضد انقلابیون کور دل افتاد. 🍁 از تاریخ شهادت ایشان در ۲۲/۸/۶۰ تا مورخه ۱۱/۱۱/۶۰ کسی خبری از جنازه مطهر این شهید نداشت 🍁 پس از اینکه ضد انقلابیون موسوم به ”سربداران جنگل“ حمله به شهر ”آمل” را شروع کردند، عده ای از آنها کشته و عده ای هم به اسارت رسیدند 🍁 در بازجوئی که از آن مزدوران به عمل آمد معلوم شد آنها جنازه بی جان یا نیمه جان شهید تورانی را گرفتند و پس از جدا کردن سر از بدنش، جنازه اطهرش را به آتش کشاندند 🍁 با راهنمائی آنها تکه هایی از جنازه آن بزرگوار که ۲ کیلو هم نمی شد، روی دست ملائک و دوستان و آشنایان و همرزمان ساروی از مسجد “ساری” به گلزار شهدا تشییع گردید.   شهید محمد تورانی 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi