🦋شهید سر جدا🦋
🦋شهید نوید صفری🦋
قسمت5⃣👇👇
#بهروایتهمسرشهید
مادر شهید رسول خلیلی می گفت، پسرم دوتا ویژگی خیلی تاکید می کرد: یکی اینکه شما روی ارتباط با نامحرم حساسیت نشان می دادید و دوم اینکه بی نهایت دست و دلباز و بخشنده بودید.
جلسه ی دوم خاستگاری با آقا نوید آمده بودیم مزار شهدای گمنام، به جای همه سوال های معمولی و رایجی که توی خاستگاری می پرسند گفت:《شما چقدر کریم هستید؟》دلش پیش شهید خلیلی بود. به قول خودش استادش بود.
آقا نوید شهدا را بدون تعارف استاد خودش می دانست. شعار نمی داد، تمام تلاشش را می کرد که از شهدا درس بگیرد. بفهمد چه رویکردهایی را رعایت می کردند. چه خط قرمزهایی داشتند.
🌷🌷🌷
یک بسم الله گفت و وارد اتاقم شد.اولین چیزی که به چشمش خورد عکس شهید رسول خلیلی بود. برایم خواب شب قدر بیست وسوم ماه رمضانش را تعریف کرد نوید سه شب قدر را کنار مزار شهید رسول خلیلی گذرانده بود در آن خواب مادر شهید یک تکه از کفن شهید خلیلی که آغشته به خون بود را به آقا نوید داد و ایشون گفتند ان شاء الله تعبیرش این است که اذن شهادت را برای من گرفته است .
🌷🌷🌷
آقا نوید درمورد خبر شهادت رفیقش در پیامکی برایم نوشته بود:
《میدونید مثل چی میمونه؟ مثل اینکه با چند تا از رفقای نزدیک قرار سفر کربلا بگذارید. فردایی که قرار است بروید را خواب بمانید از این بدتر هیچ کدوم از رفقات یه زنگ هم نزنن بیدارتون کنن و مهم تر اینکه قراره ارباب رو ببینن و دیگه هیچوقت برنگردن》
🌷🌷🌷
یه گروه دو نفره توی تلگرام درست کردیم.و پیام هایی که از سبک زندگی شهدا و نصیحت های آقا به زوج های جوان را در آن بفرستیم.
اسم گروه شد باهم با رسول تا خدا.
آقا نوید گفت:《 تو این راه من و شما مهم نیستیم. راه مهمه و اون واسطه ای که دستمون رو بگیره برسونه، اسمشو بذاریم با رسول تا خدا 》
🌷🌷🌷
عید غدیر سال ۹۵ من و آقا نوید سر مزار شهید رسول خلیلی بودیم. آنموقع هنوز باهم آشنا نشده بودیم و حتی همدیگر را ندیده بودیم.
آقا نوید از شهید رسول خلیلی خواستند که یه همسر خوب برایش پیدا کنند.
صبح عید غدیر شهید روح الله قربانی آمدند به خوابم ، اول یه پیرمرد روحانی دیدم که به من گفت ما از جانب بی بی سیده زینب آمده ایم و بعد، وارد یک اتاقک مقبره مانند شدم، آقا روح الله را دیدم که بالای سر مزار سه شهید گمنام ایستاده بود. روی هر سه شهید پارچه ی سفید کشیده شده بود. یکی یکی پارچه ها را کنار می زدم نوشته بود شهید گمنام. فقط کنار مزار شهید سوم عکس یک مرد جوان بود. یادم نمیآید آقا نوید بودن یا نه .
آقا روح الله گفت :《 این همسرته، حاجت روا شدی. شناسایی شده، دیگه گمنام نیست.》
بعد از آشنایی با آقا نوید خواب را برایشان تعریف کردم . چه حالی داشتی، انگار هر دو داشتیم از یک واقعیت که حتما اتفاق میفتد حرف می زدیم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋شهید سر جدا🦋
🦋شهید نوید صفری🦋
قسمت6⃣👇👇
#بهروایتهمسرشهید
درباره جزئیات مراسم آقا نوید گفت لازم است باهم صحبت کنیم.
من از آقا نوید خواسته بودم که برای اینکه معنویت و برکت جلسه بیشتر شود هردو با زبان روزه حرف بزنیم.
هر دو دلمان می خواست طبق صحبت آقا مهریه مان چهارده سکه باشد.
تصمیم گرفتیم جهیزیه ساده و دور از تجمل باشد، و مراسم عقد و عروسی دور از رسومات رایج و پرهزینه باشد. حرف آقا که گفته بود جوان ها برای عملی کردن تصمیم های بزرگ باید همان اول جلوی تشریفات و سخن های گزاف بایستد و از آنچه سبک زندگی شهدا شنیده بودیم را پیاده کنیم . به قول آقا نوید:《بعضی وقت ها
برای رسیدن به خدا، باید برخلاف جریان آب شنا کنیم.》
🌷🌷🌷
آقا نوید من را ک ناهار مهمان می کرد در جواب تشکر من می گفت:《 خواهش می کنم، هم من و هم شما مهمان امام زمان بودیم.》
یا وسیله ای بر می داشت می گفت: "بر می دارم به نیابت از امام زمان"
🌷🌷🌷
خطبه عقد مان را رهبر پشت تلفن خواند.
بهم گفت: چه حس قشنگیه که مطمئن شده باشی عاقبت به خیر شدی و تموم! خدایا خیال مارو هم راحت کن. میشه دعای لحظه ی جاری شدن خطبه این باشه که من زود شهید بشم؟ خواهش می کنم.
اشتیاقش برای شهادت زیاد بود.
🌷🌷🌷
لحظه ی عقدمان وقتی قرآن را باز کرد آیه ی بیست و سه سوره ی مبارکه احزاب آمد:
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
به شدت نور بالا می زد، من می فهمیدم از چشمان ملتمسش . خوشحالم که توفیق هم نفسی و همراهی اش را برای مدتی به من داده اند.
🌷🌷🌷
اولین سفری که باهم رفتیم قم بود. با انگشتش روی سنگ مرمر حرم یک قلب کشید و گفت:《 ببین خانمم، امام صادق گفته؛ القلب حرم الله فلا اسکن حرم الله غیر الله یعنی دل حرم خداست پس در حرم خدا غیر خدا را ساکن نکن. ما ولی همه جور محبتی رو می ذاریم توی این قلب و یه گوشه هم محبت خدارو می ذاریم. زن و شوهر باید خیلی همدیگر رو دوست داشته باشن؛ ولی باید حواسمون باشه هر محبتی که توی قلبمون هست برای خدا باشه، اصل محبت خداست، همه چی تحت الشعاع اون محبت اصلیه.》
در جودش آرامش خدایی می دیدم، اثر صحبت هایش را احساس می کردم وقتی اشک هایش را موقع شنیدن روضه می دیدم می فهمیدم که یک شهید زنده است.
به شهادتش که نزدیک بود حالات و روحیات معنوی بیشتری پیدا کرده بود. روی خودش حسابی کار کرده بود. شب زنده داری و استغفار کرده بود. خطا و اشتباهی اگر داشت جبرانش می کرد.
🌷🌷🌷
وقتی میرفتیم کنار شهدای گمنام، دست می کشید روی قبرشان و اینطوری صدایشان می کرد:《خوشگلای مادراتون، عزیزای دل مادراتون...》
دعا می کرد می گفت:《خدایا، ما رو برای خودت خرج کن، مارو برای خودت تربیت کن، ما رو برای حسینت فدا کن، مارو بخر》
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋شهید سر جدا🦋
🦋شهید نوید صفری🦋
قسمت7⃣👇👇
#بهروایتهمسرشهید
آقا نوید به هرکسی که می گفت به جای سوریه رفتن بمان و وضعیت همین کشور خودمان، همین شهر خودت، همین اداره ای که محل کارت هست درست کن.
می گفت:《 وضعیت جوریه که فقط با خون دادن میشه به اسلام کمک کرد!》
🌷🌷🌷
از آقا نوید پرسیده بودم: حد دوست داشتن و محبت کردن چیه؟
گفت:《 تا وقتی به طرف مقابلت محبت کنی که این کارت به خاطر خدا باشه. اگه احساس کردی
داری محبت می کنی که بازخورد ببینی و برات جبران کنن، این کار رو اصلا نکن؛ چون اگه برات جبران کنن، اون وقت کار خراب می شه! 》
🌷🌷🌷
در آخرین سفرش به سوریه در تماسی که باهم داشتیم بهم گفته بود برایم دعا کن شهید بشم.
توی ذهن من عاقبت آقا نوید همیشه شهادت بود. اما این بار نه! دلم می خواست می رفتیم سر خانه و زندگی خودمان.
روز بعد تماس گرفت در ادامه حرف هایش گفت:《 میدونی عزیزم، خدا یه محبت و علاقه ای نسبت به فرزند داشتن توی دلمون انداخته. ولی اگه خدا به من بگه ببین بنده من، می خوام بهت شهادت بدم، من بگم نه خدایا اجازه بده من برم بچه دار بشم بعد؟
اصلا در محضر خدا بی ادبیه که من بخوام تعیین تکلیف کنم. ولی اگه هم من هم شما به شهادت و هر چیزی که خدا برامون مقدر کنه راضی بشیم، من شهادت رو بپذیرم و شما هم بر این امتحان صبور باشی، خدا نه تنها اجر شهادت رو بهمون میده، اجر اون تربیت فرزند صالح رو هم به ما میده.》
جوری کلمات را برای رضای خدا کنار هم می چید که راه هر بهانه ای را می بست.
🌷🌷🌷
روز اول محرم بود. با آقا نوید رفتیم حرم حضرت رقیه و آنجا لباس عزایش را پوشید.
می گفت؛ من همیشه اذن پوشیدن پیراهن مشکی ام را توی یکی از حرم ها می گیرم.
به لباس عزایش خیلی مقيد بود. حتی با پیراهن مشکی دراز نمی کشید. می گفت این لباس حرمت داره. چون ماه صفر بود با لباس رزم به عملیات نرفته بود و با همین لباس مشکی به شهادت رسید.
🌷🌷🌷
آقا نوید ماند در سوریه و من برگشتم، همان روز ها خواب دیدم که من و آقا نوید باهم رفتیم حرم حضرت رقیه، ولی من را گذاشت کنار ضریح و خودش عقب عقب با احترام رفت. طوری که انگار من را سپرده باشد به حضرت رقیه.
اصلا به شهادتش فکر نمی کردم .
روز عید غدیر آقا نوید خواب دید "که یه دختر سه چهار ساله همش دور مامانشون می چرخه و ماچ و نوازشش میکنه و میگه شما هر کاری دارید بدید من انجام بدم."
🌷🌷🌷
چند روزی بود از آقا نوید خبری نداشتم نه تماسی نه پیامکی ، همه نگران بودیم.
غروب یکشنبه بیست ویک آبان همسر رفیق آقا نوید تماس گرفت گفت:《آقا نوید با حبیب بدری که از شهدای اهواز بود ، رفته بودن عملیات. حبیب بدری شهید شده و پیکرش پیدا شده؛ اما از آقا نوید خبری نیست.》
من شرکت بودم. همینطور پیاده تو خیابون راه میرفتم و با خودم حرف می زدم.
بیست روزی که آقا نوید مفقود بود، خیلی سخت گذشت. یکی می گفت زنده است و مشغول عملیات فوق سری ست و یکی می گفت شهید شده. تا اینکه یک شب رفیق آقا نوید وهمسرشون آمدند دم در خانه .
گفتند آقا نوید شهید شده و پیکرش را شناسایی کردند . پرسیدم سر داره؟ گفت: نه
سه بار گفتم خوش به حالش
آن لحظه به حسرت و اشتیاقی که توی چشم های آقا نوید بود فکر کردم و تنها دل خوشی ام این بود که دیگر چشم انتظار نیست.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋شهید سر جدا🦋
🦋شهید نوید صفری🦋
قسمت8⃣👇👇
#بهروایتهمسرشهید
نوید عاشق مشهد بود. امام رضا را همیشه
ابا الجواد صدا میزد. همیشه می گفت آقا را به جوادش قسم دهید.
وصیت کرده بود پیکرش را برای زیارت ببریم مشهد.
من احساسی را داشتم که یک عروس شب مراسم عروسی اش دارد. شب سالگرد ازدواج پیامبر و حضرت خدیجه بود. تاریخی که ما برای مراسم عروسی مان در نظر داشتیم.
پیکر را که وارد حرم کردند، ما پشت سر تابوت بودیم. انگار روی ابرها راه می رفتم، آقا نوید از سوریه برگشته بود و ما برای مراسم عروسی آمده بودیم حرم امام رضا.
چادرم کشیده می شد روی زمین خواهر آقا نوید جمع کرد چادرم را و بی اختیار گفت:《 مریم شبیه عروسا شدی یکی باید پشت سرت بیاد چادرت رو بگیره بالا》
🌷🌷🌷
پیامک بلند بالایی را از سوریه برای من و مادرش فرستاده بود و از ما حلالیت طلبید:
《 من تمام مسائل رو برای ازدواج و بقیهی کارها درک می کنم. اما یه چیزایی اینجا هست که چون شما نمی بینید و من نمی تونم تعریف کنم برای شما قابل درک نیست. یه وقتایی یه کارایی پیش میاد اینجا که از هر کاری مهمتره و به جون آدما ربط داره. کسانی هستند با شرایط بدتر از من ایستادن اینجا و دارن کار می کنن که فقط خدا میدونه. آدم خجالت میکشه جلوشون بگه که من می خوام برم به عروسیم برسم.
خلاصه حلال کنید اگه یه وقتایی از دستم عصبانی می شید که چرا نمیای! ببخشید من رو》
🌷🌷🌷
همیشه می گفت:《 ما باید توی زمان حال زندگی کنیم》 همیشه طوری برای زندگی شور و نشاط و برنامه ریزی داشت که انگار قراره صد سال زندگی کنه. جوری هم بفکر آخرتش بود و هم اینکه انگار همین فردا صبح از دنیا میره.
جوری زندگی می کرد که وابسته ی دنیا نشه، که دلش اسیر نشه. دنبال عاقبت به خیری می دوید.
تلاش می کرد برای ترک گناه و روز به روز بهتر شدنش برای چه بوده! نفسش را به حال خودش رها نمی کرد.
از دستش حرص می خوردم، وقتی می گفتم بیا بیشتر کنار هم باشیم و از فرصت های باهم بودنمان استفاده کنیم و جواب میدداد:《 ما باید دلبسته ی هم باشیم ولی وابسته ی هم نباشیم.
اگه به هم وابسته بشیم دیگه دل کندن خیلی سخت میشه، خیلی از دوستام رو دیدم که لحظه ی آخر که شهادت بهشون نزدیکه چهره ی زن و بچه سون میاد جلوی چشمشون و می بینن نمی تونن دل بکنن.
🌷🌷🌷
آقا نوید همیشه می گفت:《 شهادت منوبازه! هر طوری که دوست داشته باشی می برنت، می خرنت!》
دست نوشته های شهید که دلش می خواست با تمام وجود به سمت امام حسین برود:
《طریقه ی شهادت مهم نیست و باکی ندارم از نوع آن که تیر بخورم، ذبح شوم... اما از همه بهتر زیر دست وپای دشمنان لگد مال شدن است و بعد ذبح شدن که می دانم لذتش از همه بیشتر است و نمی خواهم هیچ وقت بدنم سالم بماند، زیرا دوست ندارم فردای قیامت شرمنده ی مادر شما باشم و دوست دارم درحالی محشور شوم که بدنی پر از زخم داشته باشم و سر خود را به روی دست گرفته باشم و تقدیم کنم، باشد که مورد لطف مادرتان قرار گیرم.》
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi