eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
💜شهید عزیز💜 🖇فرمانده رزمنده🖇 قسمت3⃣ 🌈 پدرم مغازه سوپری داشت و سیگارهم می فروخت. به خاطر شیطنتی که داشتم، گاهی از سیگارها کش می رفتم پنهانی می کشیدم. چهارمین یا پنجمین بار بود که محمود مرا دید.از ترس داشتم زهره ترک می‌شدم. گفتم:《محمود، توروخدا به مادر چیزی نگو! هرچه بگویی انجام می دهم. هرچه هم می خواهی مرا بزن؛ولی به مادر چیزی نگو!》 خودم را برای یک کتک مفصل آماده کرده بودم. وقتی رسید، نگاهی به من کرد و گفت:《دیگرنکش!》گفت:《قول می دهی؟》گفتم:《بله،فقط به کسی نگو!》 گفت:《خیالت راحت،به کسی نمی گویم؛ولی باید ده روز خرید نان خانه را بر عهده بگیری. ده روز هم باید سفره غذا را دستمال بکشی!》 گفتم:《به چشم!》و ازآن تاریخ به بعد دیگر لب به سیگار نزدم. □■□ 🦋🌹 دبیرستان که بودیم،یک بار شخصی به نام 《عباسی》بازی را به هم زده بود و من هم حسابی از خجالتش در آمده بودم.چنان با زانو رفتم توی زانو هایش که در راه مدرسه می لنگید. خودم هم زانوهایم درد آمده بود.در راه برگشت بودیم که به محمود قضیه را گفتم. محمود نگاهی به او انداخت و به من گفت:《بیا برویم کمکش کنیم؛لااقل کیفش را برایش بیاوریم.》 رفتیم و تا یک جاهایی کیفش را برداشتیم و موقع خداحافظی محمود به اوگفت :《برادرم عمدا این کار را کرد. ازت می خواهم او را ببخشی!》 با همه جسارت وبی باکی وسر نترسی که آن روزها در مدرسه داشت، دلش به اندازه دل یک گنجشک نازک بود. □■□ خیاطی که می کردم،او هم کنارم می نشست و کمکم می کرد.بقیه بچه ها هم می آمدند.تا دیر وقت می نشستند ودکمه می زدند ونخ می چیدند ومی بردند اتوشویی و بعد می آوردند تحویلم می دادند.خیلی مراقبم بودند!انگار من بچه آنها بودم. □■□ خانه ما محل تجمع بچه ها بود هر کاری می کردند چیزی نمیگفتم ، خیالم راحت بود که در خانه هستند .در حین بازی هم محمود آیات قرآن و احادیثی را که حفظ کرده بود،برای بقیه می خواند و باهم درباره اش بحث می کردند. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi