🌷هفت روز دیگه🌷
قسمت1⃣#بهروایتپدرشهید🍂🌱
یک روز در زمین کشاورزیمان محمد تقی موقع کار ندانسته خانه موش ها را خراب کرده بود.
مادرش گفت:با بیل بزن بکششان.
گفت:نه، مادر! گناه دارند،بی آزارند..
با بیل گِل بر می داشت و لانه موش ها را ترمیم می کرد.ما راحت مگس ها را می کشتیم اما محمد تقی یا هدایتشان می کرد بیرون یا با دست می گرفت و می فرستادشون بیرون.
🍃🍃🍃
صمیمی ترین رفیقش "عبدالرحیم فیروزآبادی"
بود. مثل یک روح بودند در دو بدن. در یک ساختمان باهم زندگی می کردند. وقتی او به شهادت رسید.محمد تقی از این رو به آن رو شد.
انگار زندگی محمد تقی را می شود به دو قسمت تقسیم کرد.قبل از شهادت عبدالرحیم و بعد ازشهادتش.انگار به دل همه این آگاهی را داده بودندکه محمدتقی بعد از عبدالرحیم خیلی زنده نمی ماند ،به هر بهانه ای با او عکس می گرفتند.
محمد تقی می خندید و به آنها می گفت:
《شهادت زمینه می خواهد و کار هرکسی نیست.این طور نیست که هرکسی از راه رسید، برود شهید بشود.》
🍃🍃🍃
دوستانش می گفتند: در حساس ترین نقاط ماموریتی وکاری هم نمازش را سعی می کرد اول وقت بخواند. به روزه خیلی دل بستگی داشت غیر از ماه رمضان خیلی پیش می آمد که روزه بگیرد.
🍃🍃🍃
رفته بودیم به مراسم شهید میثم علیجانی.جوانی از لا به لای جمعیت آمد طرفم .
پرسید:شما پدر شهید سالخورده هستید؟
گفتم: بله ،پسرم
گفت:راستش من اصلا شهید رو از نزدیک ندیده بودم فقط عکسش را دیدم ،اشکش در آمده بود.
گفت:دیشب آمد به خوابم که به شما بگویم دیگر دستش را نبوسید. من به شهید گفتم؛ نه شما را می شناسم نه پدرت را .
همین جایی که شما الان نشسته اید را نشان داد و گفت:《فردا پدرم به مراسم می آید و همین جا می نشیند.》
حالا اشک من هم در آمده بود. درست می گفت،چون قدَّم نمی رسید که صورتش را در عکس بزرگی که در خانه از او داریم، ببوسم. برای همین همیشه دست های محمد تقی را در عکس می بوسیدم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi