#دانشمندشهیدمجیدشهریاری
#قسمتسوم
📚 #مجیدشهریاری ۲۶ ساله با سَرووضعی بسیار ساده ، لهجهی ترکی ، یه بچه درسخون تمام عیار بود.😎
ازدواج کرده بود.یه بار یه خانم ،با یه بچهی شیرخواره بغلش تو دانشگاه دیدیم که بچهها میگفتن: خانم آقای #شهریاری هست.
📚 #آقایشهریاری هر وقت که با خانمها صحبت میکرد تو صورتشون نگاه نمیکرد.
📚 وقتی یکی از دانشجویان که از او بزرگتر بودن وارد کلاس میشد و #آقایشهریاری استاد درس بود جلوی پایش بلند میشد.
📚 اعیاد مذهبی خیلی برایش اهمیت داشت ، حتما سَر کلاس تبریک💚 میگفت
ایام شهادت لباس مشکی🖤 میپوشید و حرمت نگه میداشت.
📚 #شهریاری کنکور فوقلیسانس سال ۶۹ رتبهی اول رو آورد.✌️
پایاننامه فوقلیسانسشو با آقای دکتر علیاکبر صالحی(رئیس سازمان انرژی اتمی) گذرونده بود.
📚 علیاکبر صالحی ، رئیس دانشگاه شریف و استاد ما بود.
یکبار رفتم از او سوال بپرسم ، گفت: هر سوالی داری از #شهریاری بپرس!!!!
@Revayate_ravi
#دانشمندشهیدمجیدشهریاری
#قسمتچهارم
📚 به #آقایشهریاری گفتم: من دوستان زیادی دارم میتونم بهتون معرفی کنم
وقتشه شما هم برید سَر خونهوزندگیتون
📚 ۵ یا ۶ ماه از حادثهی فوت همسر #آقایشهریاری میگذشت.آرومتر از قبل شدهبود.رفتم پیششون و گفتم: اجازه میدید یکی از دوستانم رو معرفی کنم.
خیلی قاطع گفتن: نه ، ممنون!!!!!!🤨
گفتم: هر وقت آماده بودید بگید. من مثل خواهر بزرگ شما هستم.
📚 #آقایشهریاری گفتن: شما چند سالتونه؟؟؟
گفتم: حالا حالاها مونده به سن من برسید.فکر میکردم ۵ یا ۶ سال از ایشون بزرگترم.
#آقایشهریاری گفت: من متولد ۴۵ هستم.
گفتم: من از شما بزرگترم ، متولد۴۳
📚 بعد مدتی یکی از دوستانم بهم گفت: یادته راجع به #آقایشهریاری و پیشنهاد ازدواجشون صحبت کردیم.
گفتم: آره!!! چطور؟؟؟؟
گفت: #آقایشهریاری گفته این پیشنهاد رو به خودت بدم.😳
📚 سَرم داغ شدهبود.گفتم: معلوم هست چی میگی؟؟؟؟
همیشه تو ذهنم بود همسرم باید ۱۰ سال از من بزرگتر باشه.حتی پسرهایی که یکی ، دو سال از من بزرگتر بودن رو میگفتم: اینه بچهان
حالا فکرش رو بکنید باید با کسی ازدواج کنم که ۲ سال از من کوچیکتره🙃🙃
📚 مهرش به دلم اُفتاده بود❤️ اما از طرفی هر کاری میکردم نمیتونستم با مردی که کوچیکتر از خودمه ازدواج کنم.
📚 #آقایشهریاری گفت: پسرم الان تنها پیش مادرم هست.شبیه این که پدرش رو هم از دست داده😔
گفتم: اون بچه هیچگناهی نداره که اینقدر اذیت بشه!!!!!
من حرفی ندارم ولی لازم هست که خونوادهها هم موافقت کنم.
@Revayate_ravi
#دانشمندشهیدمجیدشهریاری
#قسمتپنجم
📚 وقتی داخل آرایشگاه رفتم ، اذان گفتن.
گفتم: اجازه بدید اول نماز خونم ، بقیهی همراهان عروسای👸 دیگه هم بلند شدن و همراه من نماز خوندن.
انگار دلشون میخواست ولی خجالت میکشیدن.😥
📚 ما حتی سالن هم برای عروسیمون کرایه نکردیم. تو همون سلفسرویس دانشگاه مراسم گرفتیم.
غذا هم باقلیپلو با گوشت بود.
📚 فامیل دوستداشتن موسیقیوپایکوبی باشه
اما....
آغاز زندگی با کار حرام غیرممکن بود.😡
گفتم: اگه میخواین آهنگ بزارین من میرم بیرون خودتون شاد باشین.
دختر برادرم اُرگ بلد بود ، یه مقدار آهنگ بادابادامبارک رو زد.😍
📚 با همون لباس عروس تا طبقهی چهارم خوابگاه دانشجویی رفتم.
واونقدر آروم که کسی متوجه نشد به این خونه عروس آوردن.
📚 هنوز لباس عروسم رو در نیاوردهبودم که #دکتر شروع کرد به نمازشب خوندن.
تو پوست خودم نمیگنجیدم ، نشستم و مَردَم رو تماشا کردم
گفتم: خدایا!! تو بهتر از خواهش ما به ما عطا میکنی.😎
@Revayate_ravi
#دانشمندشهیدمجیدشهریاری
#قسمتششم
📚 با اینکه مشغلهی زیادی داشتیم ولی بچهداری اولویت اولم بود.احساس مسئولیت زیادی نسبت به #محسن(پسر مجید) داشتم.همهی سعیام رو برای رسیدگی به اون به کار بردم.👶
📚 وضعیت مالیمون چندان تعریفی نداشت ولی کسی خبر نداشت.
همه فکر میکردن وضع مالی خوبی داریم.میومدن و از ما پول قرض میکردن.🙄
گاهی حتی کرایه تاکسی هم نداشتیم.🙁
📚 خیلی وابسته به #مجید شدهبودم
بدون اون جایی نمیموندم ، حتی خونهی مادرم!!!! مسافرت که میرفت ، گریه😭 میکردم.
📚 بعد از چند ماه دخترم #متین👶 هم به دنیا اومد.#مجید خیلی من رو همراهی میکرد .#محسن هم خیلی خواهرش رو دوست داشت.
📚 با هر سختی که بود یه خونه ۸۰ متری خریدیم.منزل ما تا دانشگاه دور بود.ماشین هم نداشتیم.
محسن و متینِشیرخواره رو باید چند مسیر سوار ماشین میکردم تا به مهد میرسیدم.
📚 یه روز اونقدر بارون🌧 زیاد بود که چکمهی محسن پُر از آب شدهبود و متین هم که زیر چادرم بود خیس شدهبود.
مجبور شدم دوباره به خونه برگردم.
@Revayate_ravi
#دانشمندشهیدمجیدشهریاری
#قسمتهفتم
📚 #مجید تو هیچ عروسی آمیخته به گناه شرکت نمیکرد ، حتی اگر فرزند برادر و خواهر خودش بودن.
📚 #مجید سال ۷۷ مدرک دکترای خودش رو تو رشتهی فناوری هستهای گرفت.😎
📚 شبها که از سَرکار برمیگشت با اینکه جونی براش نمونده بود وقتی شبها میومد میز ناهارخوری رو کنار میگذاشت و با محسن کُشتی میگرفت
یا
میز ناهارخوری رو به میز تنیس تغییر میداد.
📚 #محسن دومراهنمایی بود که قرار شد راز زندگیشو بهش بگیم.
بهش گفتم: من همسر دوم پدرت هستم
محسنگفت: میخواین بگین من پسر شما نیستم؟؟؟!!!
محسن من رو بغل کرد و گفت: عیبش چیه مامان؟؟؟؟
من که مامانم رو ندیدم....از وقتی چشم باز کردم شما رو دیدم ، پس شما مامان😍 واقعی من هستید
#مجید محسن رو به شیراز پیش پدربزرگ و مادربزرگ واقعیش برد.
📚 #مجید بچهها رو مثل خودش بار آورده بود.هیچ توقعی نداشتن؟؟؟
برای خرید لباس باید التماسشون میکردی؟؟؟
اگه یه جفت کفش و لباس داشتن ، اجازه نمیدادن باز براشون بخرم!!!!
@Revayate_ravi