eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ۲۶ ساله با سَرووضعی بسیار ساده ، لهجه‌ی ترکی‌ ، یه بچه درسخون تمام عیار بود.😎 ازدواج کرده بود.یه بار یه خانم ،با یه بچه‌ی شیرخواره بغلش تو دانشگاه دیدیم که بچه‌ها می‌گفتن: خانم آقای هست. 📚 هر وقت که با خانم‌ها صحبت می‌کرد تو صورتشون نگاه نمی‌کرد. 📚 وقتی یکی از دانشجویان که از او بزرگ‌تر بودن وارد کلاس میشد و استاد درس بود جلوی پایش بلند میشد. 📚 اعیاد مذهبی خیلی برایش اهمیت داشت ، حتما سَر کلاس تبریک💚 می‌گفت ایام شهادت لباس مشکی🖤 می‌پوشید و حرمت نگه می‌داشت. 📚 کنکور فوق‌لیسانس سال ۶۹ رتبه‌ی اول رو آورد.✌️ پایان‌نامه فوق‌لیسانسشو با آقای دکتر علی‌اکبر صالحی(رئیس سازمان انرژی اتمی) گذرونده بود. 📚 علی‌اکبر صالحی ، رئیس دانشگاه شریف و استاد ما بود. یک‌بار رفتم از او سوال بپرسم ، گفت: هر سوالی داری از بپرس!!!! @Revayate_ravi
📚 به گفتم: من دوستان زیادی دارم می‌تونم بهتون معرفی کنم وقتشه شما هم برید سَر خونه‌و‌زندگیتون 📚 ۵ یا ۶ ماه از حادثه‌ی فوت همسر می‌گذشت.آروم‌تر از قبل شده‌بود.رفتم پیششون و گفتم: اجازه میدید یکی از دوستانم رو معرفی کنم. خیلی قاطع گفتن: نه ، ممنون!!!!!!🤨 گفتم: هر وقت آماده بودید بگید. من مثل خواهر بزرگ شما هستم. 📚 گفتن: شما چند سالتونه؟؟؟ گفتم: حالا حالاها مونده به سن من برسید.فکر می‌کردم ۵ یا ۶ سال از ایشون بزرگ‌ترم. گفت: من متولد ۴۵ هستم. گفتم: من از شما بزرگ‌ترم ، متولد۴۳ 📚 بعد مدتی یکی از دوستانم بهم گفت: یادته راجع به و پیشنهاد ازدواجشون صحبت کردیم. گفتم: آره!!! چطور؟؟؟؟ گفت: گفته این پیشنهاد رو به خودت بدم.😳 📚 سَرم داغ شده‌بود.گفتم: معلوم هست چی میگی؟؟؟؟ همیشه تو ذهنم بود همسرم باید ۱۰ سال از من بزرگ‌تر باشه.حتی پسرهایی که یکی ، دو سال از من بزرگ‌تر بودن رو می‌گفتم: اینه بچه‌ان حالا فکرش رو بکنید باید با کسی ازدواج کنم که ۲ سال از من کوچیکتره🙃🙃 📚 مهرش به دلم اُفتاده بود❤️ اما از طرفی هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم با مردی که کوچیکتر از خودمه ازدواج کنم. 📚 گفت: پسرم الان تنها پیش مادرم هست.شبیه این که پدرش رو هم از دست داده😔 گفتم: اون بچه هیچ‌گناهی نداره که اینقدر اذیت بشه!!!!! من حرفی ندارم ولی لازم هست که خونواده‌ها هم موافقت کنم. @Revayate_ravi
📚 وقتی داخل آرایشگاه رفتم ، اذان گفتن. گفتم: اجازه بدید اول نماز خونم ، بقیه‌ی همراهان عروسای👸 دیگه هم بلند شدن و همراه من نماز خوندن. انگار دلشون می‌خواست ولی خجالت می‌کشیدن.😥 📚 ما حتی سالن هم برای عروسیمون کرایه نکردیم. تو همون سلف‌سرویس دانشگاه مراسم گرفتیم. غذا هم باقلی‌پلو با گوشت بود. 📚 فامیل دوست‌داشتن موسیقی‌و‌پایکوبی باشه اما.... آغاز زندگی با کار حرام غیر‌ممکن بود.😡 گفتم: اگه می‌خواین آهنگ بزارین من میرم بیرون خودتون شاد باشین. دختر برادرم اُرگ بلد بود ، یه مقدار آهنگ بادابادا‌مبارک رو زد.😍 📚 با همون لباس عروس تا طبقه‌ی چهارم خوابگاه دانشجویی رفتم. واونقدر آروم که کسی متوجه نشد به این خونه عروس آوردن. 📚 هنوز لباس عروسم رو در نیاورده‌بودم که شروع کرد به نماز‌شب خوندن. تو پوست خودم نمی‌گنجیدم ، نشستم و مَردَم رو تماشا کردم گفتم: خدایا!! تو بهتر از خواهش ما به ما عطا می‌کنی.😎 @Revayate_ravi
📚 با اینکه مشغله‌ی زیادی داشتیم ولی بچه‌داری اولویت اولم بود.احساس مسئولیت زیادی نسبت به (پسر مجید) داشتم.همه‌ی سعی‌ام رو برای رسیدگی به اون به کار بردم.👶 📚 وضعیت مالیمون چندان تعریفی نداشت ولی کسی خبر نداشت. همه فکر می‌کردن وضع مالی خوبی داریم.میومدن و از ما پول قرض می‌کردن.🙄 گاهی حتی کرایه تاکسی هم نداشتیم.🙁 📚 خیلی وابسته به شده‌بودم بدون اون جایی نمی‌موندم ، حتی خونه‌ی مادرم!!!! مسافرت که میرفت ، گریه😭 می‌کردم. 📚 بعد از چند ماه دخترم 👶 هم به دنیا اومد. خیلی من رو همراهی می‌کرد . هم خیلی خواهرش رو دوست داشت. 📚 با هر سختی که بود یه خونه ۸۰ متری خریدیم.منزل ما تا دانشگاه دور بود.ماشین هم نداشتیم. محسن و متینِ‌شیرخواره رو باید چند مسیر سوار ماشین می‌کردم تا به مهد می‌رسیدم. 📚 یه روز اونقدر بارون🌧 زیاد بود که چکمه‌ی محسن پُر از آب شده‌بود و متین هم که زیر چادرم بود خیس شده‌بود. مجبور شدم دوباره به خونه برگردم. @Revayate_ravi
📚 تو هیچ عروسی آمیخته به گناه شرکت نمی‌کرد ، حتی اگر فرزند برادر و خواهر خودش بودن. 📚 سال ۷۷ مدرک دکترای خودش رو تو رشته‌ی فناوری هسته‌ای گرفت.😎 📚 شب‌ها که از سَرکار برمی‌گشت با اینکه جونی براش نمونده بود وقتی شب‌ها میومد میز ناهارخوری رو کنار می‌گذاشت و با محسن کُشتی می‌گرفت یا میز ناهارخوری رو به میز تنیس تغییر می‌داد. 📚 دوم‌راهنمایی بود که قرار شد راز زندگیشو بهش بگیم. بهش گفتم: من همسر دوم پدرت هستم محسن‌گفت: می‌خواین بگین من پسر شما نیستم؟؟؟!!! محسن من رو بغل کرد و گفت: عیبش چیه مامان؟؟؟؟ من که مامانم رو ندیدم....از وقتی چشم باز کردم شما رو دیدم ، پس شما مامان😍 واقعی من هستید محسن رو به شیراز پیش پدربزرگ و مادربزرگ واقعیش برد. 📚 بچه‌ها رو مثل خودش بار آورده بود.هیچ توقعی نداشتن؟؟؟ برای خرید لباس باید التماسشون می‌کردی؟؟؟ اگه یه جفت کفش و لباس داشتن ، اجازه نمی‌دادن باز براشون بخرم!!!! @Revayate_ravi