🌀فـرنگیــس،زن قهـرمان ایـرانے🌀
📚قسمت:نهم
🌸🌼 بالاخره قطعنامه صلح امضا شد.
تیرماه ۶۷ همه با خیال راحت رفتیم پیِ زندگیمون🙂
از جهاد وام گرفتم و طلاهام رو فروختم و باهاش رفتم گاو🐄 و گوسفند خریدم.
🌸🌼 ولی دوباره صدای توپ و گلوله💥 شنیدیم. دیدیم حتی نظامیها هم دارن فرار میکنن.گفتن: عراقیها با منافقین حمله کردن به هیچکس رحم نمیکنن ، همه فرار کنین(عملیات مرصاد)
🌸🌼صحرای محشری شده بود😱
مردم مثل موروملخ فرار میکردن
سهیلا رو بغل کروم و دست رحمان رو گرفتم و همراه مردم دویدم
یه تراکتور پُر از مردم داشت میرفت دید بچههام گریه😭 میکنن دلش سوخت ما رو هم سوار کرد.
🌸🌼 بچهها رو تو یکی از روستاهای بعد از گیلانغرب دست فامیل گذاشتم و با شوهرم برگشتم
هرچی علیمردان اصرار کرد که نریم خطرناکه ، قبول نکردم .گفتم: عجله کردم برای بچهها لباس نگرفتم به گاو🐄 و گوسفندها هم باید غذا بدم.
🌸🌼 راه رو بلد بودم از کوهها🏔 و تپهها رفتیم تا رسیدیم خونه
یه گونی گرفتم لباس و مدارک و پول داخلش گذاشتم
جلوی گاو 🐄و گوسفندها علف ریختم
دست کشیدمشون و گفتم: من باز برمیگردم
علیمردان میگفت: نصفهشبی داری با گوساله درد دل میکنی!!!بیا بریم خطرناکه!!!!
🌸🌼وقتی برگشتم خواهرم سهیلا و لیلا گفتن: #فرنگیس گاو و گوسالههات زندهاند؟؟؟
با شوخی گفتم : اگه مال من هستن باید زرنگ باشن و خودشون رو نجات بدن😎
یکی از زنهای فامیل گفت: #اگهگاووگوسفندهاتهممثلتوباشن ، #نسلعراقیهارونابودمیکنن.😂