9.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍حکایت( کل زهرا ) زنی که حاج قاسم گفت روی مزارش چریک پیر حک شود.
🔹کربلایی زهرا اسدی بانویی ارزشمند که در زمان دفاع مقدس مسئولیت اداره گردان نانوایان خانوک شهری که حاج قاسم فرمود بدون وضو به آن وارد نشوید و همچنین کارگاه خیاطی و رخت شویی لباس های رزمندگان را داشت.
🔸مادر شهید محمد جواد زادخوش و مادر بزرگ شهیدان مهدی و جابر مهدوی
💢راوی در فیلم خانم فاطمه زادخوش مادر شهیدان جابر و مهدی مهدوی...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا نرفتی؟
مادر سهم بچه نیومده رو کنار میذاره
بیشتر از سهمش هم کنار میزاره...💔
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی
❣"یادت باشه"❣
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
✍خدا لعنتت كند صدام ! تو روز و شب حاليت نيست ؛ بابا ساعت يازده شب است بگير بخواب فردا هر غلطی خواستی بكن...
🔹در سال ۱۳۶۳ از طرف جهاد به جبهه اعزام شده و در منطقة بستان مسئوليت روابط عمومی و تبليغات، برگزاری نماز، نصب تابلو در بين راه های منطقه را به عهده گرفتم.
🔸يک شب در منطقة طلائيه در سنگر خوابيده بوديم كه ناگهان آب با شدت زياد وارد سنگر شد.
🔹مانده بوديم كه اول وسايلمان را جمع كنيم يا اول از سنگر خارج شويم.
🔸خلاصه پتوها مان را زير بغل زده و از سنگر بيرون پريديم.
🔹وقتی رفتيم بيرون متوجه شديم نيروهای عراقی آب را پمپاژ كرده و به سوی سنگرهای ما فرستاده اند.
🔸يكی از بچه ها كه بدخواب شده بود با لحن غضب آلودی گفت: خدا لعنتت كند صدام ! تو روز و شب حاليت نيست ؛ بابا ساعت يازده شب است بگير بخواب فردا هر غلطی خواستی بكن!
🔹بچه ها كه از خيس شدن در آن موقع شب و در آن هوای سرد خيلی دلخور شده بودند با اين حرف دوستمان همه چيز را فراموش كرده و از ته دل شروع به خنديدن كردند.
🔸او می گفت انگار صدام بی خوابی به سرش زده كه نيمه شب هم ول كُن ما نيست.
💢راوی: آقای عباس سالار محمدی کرمان
#طنز_جبهه
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💢 سرباز امام زمان
🔸امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق نق می کرد. شیشه شیرش را دادم دستش.
آقامصطفی گفت:
«اگه بچه ها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچه ت هستن، به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.»
#شهید_مصطفی_عارفی
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❇️ انتشار برای نخستین بار!
دستخط شهید #مصطفی_صدرزاده...
عملیات نظم در خانواده!
🔸۱_با اعضای خانواده تمام احترام رعایت شود (در اوج محبت)
🔸۲_باید حدقل هفته یک مرتبه برای همسر گل خریده شود
🔸۳_ساعت خوابیدن و بیدار شدن همیشه باید یکی باشد
🔸۴_لباس های شخصی خود را حدقل بشورم
🔸۵_ظرف های داخل آشپزخانه به محض رویت باید شسته شود
🔸۶_هرگونه ریخته و پاش در منزل باید به سرعت جمع آوری شود
🔸۷_باید در خانه همیشه نان تازه باشد
🔸۸_وضعیت لباس فرزند وهمسر باید کنترل شود و زمانی برای خرید ماهانه یا سالانه مشخص شود
🔸۹_بخشی از حقوق به خود همسر داده شود
🔸۱۰_به هیچ وجه سر همسر و فرزند نباید داد کشید
🔸۱۱_دیدار پدر و مادر و فامیل بسیار حساب شده و طی زمان بندی باشد
🔸۱۲_باید برنامه های منزل از یک هفته قبل تنظیم شود
🔸۱۳_باید زمان تفریح همسر و فرزند کامل منظم و مشخص شده باشد
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #معرفی_شهدا
#شهید_اسماعیل_حیدری
نامه پدر : علی نقی
تاریخ تولد :1347/12/2
محل تولد : آمل
تاریخ شهادت:1392/5/28
محل شهادت : سوریه
✯خاطرهای ماندگار از زبان همسر شهید اسماعیل حیدری
ماه رمضان سال 97 همراه با خانوادۀ شهدا برای افطار دعوتشده بودیم. حاج قاسم هم حضور داشت. خودش سر تکتک میزها میآمد و احوالپرسی میکرد. بهمحض اینکه من را دید احوال فرزندانم حسین، فاطمه و زینب را پرسید. همیشه اینطور بود، اسم بچههای خانوادۀ شهدا خوب یادشان میماند. پسرم حسین کنارم نشسته بود. از او تشکر کردیم که در مهمانی حضور دارد و ما ر ا به این افطاری دعوت کردهاند. با رویی گشاده گفت: «شما هم دعوت کنید ما میآییم.»
باورمان نمیشد که حاج قاسم وقت داشته باشد به منزل ما بیاید. گفتم: «شما بااینهمه گرفتاری چطور میتونید وقت بذارید به خونۀ ما بیایید؟ اصلاً چطور شمارا پیدا کنیم؟» نگاهش را به حسین انداخت و گفت: «حسین آقا به من زنگ بزنه من میام.» حاج قاسم هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که از حسین پرسیدم: «حسین جان، حاج قاسم شوخی که نمیکنه؟» حسین هم حسابی تعجب کرده بود و فقط جواب داد: «فکر نمیکنم، کاملاً جدی بود.»
دوهفتهای گذشت. به حسین گفتم: «زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن.» حسین به شماره تلفن یکی از رفقای حاج قاسم زنگ زد، حاج قاسم در ایران نبود. دو هفتۀ بعد باز هم زنگ زدیم، دومرتبه حاج قاسم نبود. چند روز گذشت. ساعت ۷ صبح بود. تلفن منزلمان زنگ خورد، یکی از پشت تلفن گفت: «حاج قاسم سلام رساندند و گفتند برای ناهار به منزل شما میام.»