💘خواهرش این طور تعریف میکرد:
کفشمان ساییده شده بود از بس برایش خواستگاری رفتیم.
💘میگفت:اینها راستهی کار من نیستند
اینها با عقاید من جور در نمیآیند
دنبال پایـــــــه برای کارهایش میخواست.
پَــــــــر پرواز برای شهادتش می خواست.
💘بالاخره کسی را که می خواست پیدا کرد ولی بانذر و چله نشینی و به سختی بلــــــــه گرفت
💘فرزند اولش بعد از ۵۰ روز براثر نارسایی قلبی فوت کرد.
💘به هیچکس اجازه نداد بیایند
خودش به تنهایی بچه را داخل قبر گذاشت و روضهی علی اصغر را خواند.
💘فرزند دومش را امیر حسیـــــــن گذاشت.
میگفت:اگر چهار پسر هم داشتم همهی آنها را حسیــــــــن میگذاشتم.
💘وقتی بچه به دنیا آمد، چون بیمارستان خصوصی بود لباس پوشید و رفت داخل اتاق زایشگاه
در گوشش اذان گفت
تربت کربلا گذاشت به کامش
و پیش دکتر و پرستارها روضهی علی اصغر را خواند.
@Revayate_ravi
دقت کردین👌
کانال ما روندش مثل بورس شده😳
چند روز پست نمیگذاریم،بعد اون چند روز، سود خوبی میده😉
💛در سوریه فرمانده تیپ سیدالشهدا بود، ولی به همه میگفت من اونجا باغبونم.
💛نام جهادیش عمار بود ولی به دلیل مجاهدتهای زیادش در سوریه به عمار حلب لقب یافت.
💛به زبان عربی تسلط داشت
حتی به عربی برای مدافعان حرم سوری و عراقی و لبنانی مداحی می کرد.
💛نیروهایافغانستان و پاکستان ، بچههای حزب الله لبنان و عراق از سر و کولش بالا می رفتن آنقدر که به او علاقه داشتند.
💛۱۰۰نفر از نیروهای سوری زیر دستش را نماز خوان کرده بود.
💛یک مسیحی سوری به واسطهی رفتار محمد حسیــــــــن مسلمان و شیعه شد.
💛همیشه جوراب خودش را گم میکرد و جوراب هر کسی که گیر میآورد را میپوشید.
گاهی حتی در جلساتی که با سردار سلیمانی داشت بدون جوراب و پا برهنه میرفت.
@Revayate_ravi
💛این سر روی سر گذاشتن عکس بالا را ببینید نشانهی علاقه سردار به حاج عمار است.
💛سردار هر روز برایش صدقه میگذاشت.
💛سردار همیشه میگفت هیچکس برای من عمار نمیشود.
💛وقتی عمار جلوی سردار میایستاد سردار فکر میکرد حاج همت جلوی او ایستاده و همیشه می گفت: تو برای من حاج همتی.
💛 وقتی محمد حسیـــــــن شهید شد سردار گفت کمرم شکست.
@Revayate_ravi
💙از هم رزمان محمد حسیــــــن می گفت:
یک بار بیسیم تکفیریها دست ما اُفتاد
خواستم به عربی فحش بدهم ولی عمار نگذاشت.
گفت: هر چیزی که من میگویم برایشان تکرار کن.
💙ما همه مسلمانیم
گلولهای که به سمت ما می زنید باید به سمت اسرائیل بزنید(چند بار این را به عربی تکرار کردم).
💙کمی آرم شدند.
از ما سوال کردند شما که هستید و چرا با ما میجنگید؟
💙پاسخ دادیم:ما همانها هستیم که اسرائیل را از لبنان بیرون کرد.
همانهایی که آمریکا را از عراق بیرون کرد
هدف ما مبارزه با اسرائیل و آزادی قدس است.
💙ما دعوایی با شما نداریم.
💙 این بحث ادامه پیدا کرد تا زمان اذان
محمد حسیـــــــــن گفت اذان سُنی بگو.
💙حضرت آقا در سفر خود به کردستان به موذن سُنی گفت اذان بگوید.
💙بعد از مدتی ۱۲نفر از آنها آمدند و تسلیم ما شدند و گفتند به ما گفته بودند شما کافر هستید.
@Revayate_ravi
💔و........
بالاخره در ۱۶ آبان ۱۳۹۴ در حلب سوریه به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت میرسد
@Revayate_ravi
📚این دو کتاب در مورد این شهید عزیز چاپ شده است.
📚مطالب امروز برگرفته از کتاب عمار حلب است که بیشتر به قلم دوستان و اقوام محمد حسیـــــــن است.
📚ولی کتاب دوم یعنی قصهی دلبری به روایت همســـــــر شهیداست.
📚یک طرف پازل محمد حسیـــــــن در کتاب عمار حلب است اما پازل دیگر آن را باید در عاشقانههایش و زندگی سراسر محبت او با همســــــــرش جستجو کرد.
📚محمدحسیـــــــــن عاشق میشه
عشقش رو عفیفانه بروز میده
اما جواب منفی میشنوه
از او اصرار و از معشوق انکار
ولی اوچنان در عشقش مصمم هست که گاهی سوتی هم میده.
📚در سرمای اردوی راهیان نور،از بین چند دختر دانشجو که عقب وانت دو کابین نشسته بودن ، اُورکتش رو درمیاره و روی شونههای مرجان میندازه
📚اما دختری که نگاه منفی و تنفرآمیز بهش داشت و حتی خواستگاری اون رو یک شوخی و گستاخی تلقی میکنه چطور عاقبت گرفتار عشق محمد حسیــــــــــن میشه
و....
محمد حسیـــــن چطور عشقی که به سختی به دست آورده رو با فرزند خردسالش تنها میگذاره و پرواز آسمانیش رو شروع میکنه.
@Revayate_ravi
♦️ما کفتـــــر جلد آسمان حرمیـــــــــم
♦️آســـــــوده به زیر سایبان حرمیــــــم
♦️این امنیت کشـــــورمان را به خـــــــدا
♦️مدیون همه مدافعـــــــان حر میـــــــــم
@Revayate_ravi