❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_هفتاد_وسوم
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_هفتاد_وچهارم
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💫زمینه سازی برای قیام منجی عالم
🌹امام خمینی :
و آخرین سخنم در اینجا با شما اینکه به جمهوری اسلامی که ثمرهٔ خون پدرانتان است تا پای جان وفادار بمانید و با آمادگی خود و صدور انقلاب و ابلاغ پیام خون شهیدان، زمینه را برای قیام منجی عالم و خاتم الاوصیا و الاولیا، حضرت بقیة الله - روحی فداه - فراهم سازید.
(صحیفه امام خمینی، ج۲۰، ص۳۸)
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فقط حسین آی دنیا...
🔸میلاد امام حسین(ع) و روز پاسدار مبارک
✍ازدواج با واسطه شهید محمد سلیمی کیا به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید حسین آتش افروز...
🔹دختر عينكی كه روز عاشورا همراه با دسته عزادارها به گلزار شهدا رفته بود از ميان آن همه قبر دنبال قبر شهيد محمد سليمی كيا می گشت.
🔸او خواسته ای داشت كه به نظرش می رسيد برای اجابتش شهيد سليمی كيا بهترين شفيع است.
🔹بالای قبر او ايستاد و گفت ای شهيد عزيز من نمی توانم به جبهه برم و دينم را به امام و انقلاب ادا كنم حالا هم كه برايم خواستگار آمده و من نمی خواهم با او ازدواج كنم من می خواهم با كسی ازدواج كنم كه مثل خودت رزمنده و مخلص باشه....
🔸نسرين كه خودش در سپاه كار می كرد و از خصوصيات اخلاقی رزمنده ها با خبر بود آن روز با شهيد سليمی كيا خيلی درد و دل كرد.
🔹وقتی به خود آمد دسته های عزاداری رفته بودند و او تنها به خانه برگشت.
🔸ماه صفر تمام شده بود كه فرمانده سپاه نسرين را خوست و به او گفت كه يكی از پاسدارها از او خواستگاری كرده است و ادامه داد حسين آتش افروز كه خواستگار شماست يكی از بهترين بچه های سپاهه ايشون يكی از دوستان صميمی و قديمی شهيد سليمی كيا هم هست...
🔹اسم شهيد سليمی كيا كه آمد نسرين دلش لرزيد و به ياد دعاهايی افتاد كه روز عاشورا سر قبر آن شهيد كرده بود.
🔸سليمی كيا كار خودش را كرده بود.
#شهید_حسین_آتش_افروز
#گلزارشهدای_کرمان
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi