#خاطرات_شهدا🌷
🔰بهش گفتم: از این #سیدعلی تون که این قدر سنگش رو به سینه میزنی، برام بگو. راستش آن اوایل تا میدیدمش، مدام به رهبر، بد و #بیراه می گفتم او هم سرش را میانداخت پایین و لام تا کام حرفی نمیزد.
🔰آن روز گفت: #گفتنی نیست، باید راهش رو بری تا بشناسیش! چشم انداخت توی #چشمم و بهم قول داد: اون وقت محسن نیستم اگه تو رو ننشونم جلوی آقا.بعد از #شهادتش، خواهرم زنگ زد 📞گفت: داریم میریم دیدار رهبری ، گفتیم تو هم بیای پیش خودم گفتم: حتماً باید از پشت میله ها ببینمش. باورم نمی شد نمازم رو پشت سر رهبر بخوانم، نه از پشت میله ها، به فاصله یک و نیم متری.
🔰 عزت از این #بالاتر که بروی دست مجروح💥 رهبر را بگیری و ببوسی😘 و دستت را در دست #سالمش فشار بدهد و بگوید: عاقبت بخیر بشی! همانجا به محسن گفتم: تو قول دادی و به قولت عمل کردی، منم عوض شدم؛ ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم.
📚 برگرفته از کتاب سربلند
📝#وصیت_نامه: از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقیه رسیدم که امام #خامنهای نائب بر حق امام زمان است.
🔹راوی: دایی همسر شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
@Revayate_ravi
🔴۱۰ نکته حضرت آقا به مسئولین در ستاد ملی کرونا
✍️بیداری ملت
@Revayate_ravi
#حاج_حسینیکتا:
اصلا اسمش قاسم بود! میدونی معنیش چیه⁉️
یعنی تقسیم میکرد.. میگفت غصه غمها مال من، شادیا مال شما! قاسم بود دیگه.. میگف بی خوابیا مال من، تو راحت بخواب.. قاسم بود دیگه، تقسیم میکرد!😊 میگفت دور از خانواده بودن مال من، تو راحت پیش خانمت باش ،پیش مامانت باش، پیش بابات باش! قاسم بود دیگه، تقسیم میکرد.. میگف تو راحت تو امنیت باش، موشک و بمب مال من...😇
#قاسمبوددیگهتقسیممیکرد..💔
@Revayate_ravi
مراسم عروسی یکی از دوستان بود
و مهدی هم به آن مراسم دعوت شده بود .
حضور مهدی در آن مراسم واجب بود و باید حاضرمیشد بخاطر شرایط خاصی که در آن موقع بود
مهدی قبل از اینکه بخواهد به آن مراسم برود با من هماهنگ کرد که با موتورم به دنبال او بروم و چند دقیقه در مراسم بماند و برگردد
مهدی درآن مراسم در حد ادب به صاحب مجلس حاضر شد و لحظاتی بعد آمد و با ناراحتی سوار موتور شدیم که برویم سمت پادگان .
تعجب کردم و گفتم چقدر زود اومدی ؟لااقل شام میخوردی
گفت نه نمیشد دیگه تو اون مراسم با سروصدا و اون رعایت نکردن ها بیشتر ایستاد
مهدی گفت داداش هرجا مغازه سوپرمارکت بود بایست تا برم بیسکویت بخرم .مهدی عادت داشت که بیشتر وعده غذایی شام و ناهار خودش را چای و بیسکویت بخورد
رفتیم پادگان و خلاصه از اتاق مهدی رفتم بیرون و کاری پیش اومد و برگشتم دیدم چراغ ها خاموشه !
نگران شدم مهدی رو صدا زدم دیدم مهدی به حالت سجده افتاده و گریه میکند
چراغ ها رو روشن کردم گفتم چیشده داداش ؟ چرا #گریه میکنی ؟
گفت میدونی اگر #جان من تو اون مراسم گرفته میشد در وسط اون همه #گناهی که انجام میشد چکار میکردم ؟
حتی همون چند دقیقه هم در آن شرایط گناه بودن درست نیست
#خاطرات
#به_نقل_از_همکار_شهید
#شهید_مهدی_ذاکر_حسینی
@Revayate_ravi
🔰سید #پا برهنهها👣
🥀 آقاحمید قصهٔ ما،جوون بود و با #کلهای پر از باد،💨😐لاتهای محله کُلی اَزش حساب مےبردند.خلاصه بزن بهادری بود برای خودش.💪🌤یه روز مادر این آقاحمید، ایشون رو ازخونه بیرون انداخت و گفت: برو...‼
🔰دیگه پسر ِمن نیستی،خسته شدم ازبس جواب ِکاراتو دادم...همهٔ همسایهها هم، از دستش کلافه شده بودند...تا اینکه برادرش #شهید شد و حمید تحت تأثیر پیکر برادر...
🔰روزی از روزهـا یک #رانندهٔ کامیونی🚛بهش میگه حمید تو نمیخوای آدم شی⁉️بیا با من بریم جبهه،حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه،راننده به حمید میگه توبیا و ناراحت نباش...🌱|° سیدحمید ما مدتی بعد بر میگرده #رفسنجان،اولین جا هم میره پیش دوستاش که سرکوچه بود❕
🔰میگه بچه ها من دارم #میرم جبهه!!
شماها هم بیائید!!میگه بچهها خاک بر سر من و شماها؛ پاشیم بریم ناموسمون درخطره...!اومدخونه 🏚از مادر حلالیت طلبید و خداحافظی کردو رفت...✋🏻به جبهه که رسید کفشاشو داد به یکی و دیگه تو جبهه کسی اونـو با کفش👞 ندید، مےگفت:
🔰"اینجا جایی که #خون شهدامون ریخته شده.معروف شد به سید پابرهنه"🌱اونقدر موند تا آخر با #شهیدهمت دوتایی سوار موتور🏍، هدف قرارگرفتن و رفتن پیش سیدالشهدا🕊
🏜عملیات خیبر سال ۶۲
#شهید_سید_حمید_میرافضلی
@Revayate_ravi
✅#سیره_اخلاقی_آقا
🚨 گمان کردم خانه شما #با_اثاثیه است!
💠بد نیست برایتان بگویم که آقای ربانی املشی -که از دوستان #صمیمی و #هم_مباحثه های من در حوزه علمیه بود- در تابستان یکی از سال ها به مشهد آمد . من در آن هنگام ساکن مشهد بودم و خانه داشتم اما در آن تابستان ، خانه را چند هفته ترک کردم و در یک نقطه ییلاقی نزدیک شهر ( که معمولا طلاب ، در تعطیلات تابستان با هزینه پایین آنجا اقامت میکردند ) اقامت گزیدم .
به آقای ربانی گفتم: شما می توانید در خانه من اقامت کنید که در طی هفته -به جز دو روز - خالی است . این دو روز را به جلساتی برای جوانانی که از نقاط مختلف ایران میآمدند ، اختصاص داده بودم که از صبح تا ظهر ، خانه از آنها پر میشد . کلیدِ خانه را به او سپردم و رفتم .
چند روز بعد که مرا دید ، پس از تشکر گفت: گمان کردم خانه شما با #اثاثیه است ، نمی دانستم اثاث خانه را تخلیه کرده اید و به ییلاق بردید ، اگر این را می دانستم به#هتل می رفتم و با لحنی حاکی از رابطه#صمیمی میان من و او ، مفصلاً از کمبودهای اثاثیه خانه گلایه کرد . مطلب را دریافتم و به او گفتم من از داخل خانه،جز چند #پتو، تعداد کمی #بشقاب و یک #کاسه و چند#قاشق ، چیزی بر نداشتم.
با شگفتی و حیرت به من نگاه کرد و گفت: چه می گویید؟!گفتم: بله اینها چیزهایی است که من دارم و اثاثیه ما هم همین است که اکنون در خانه میبینید، من بیش از این اثاثیه ای ندارم. چهره ایشان در هم رفت،سری تکان داد و از گلایه خویش متأسف شد.
📚 #خون_دلی_که_لعل_شد (با اندکی تغییر)
فصل دهم (فرش پوسیده) ، ص 161 و 162
@Revayate_ravi