.
#تلنگـــــــر
این وَعــدہ خداسـت
ڪہ حق النــــاس را نمے بخشد!
#خـــــون شهدا حـقُّ الناس اسـت🌱
.
←نمے دانم بـا این حقُّ النـــــاس
بزرگے ڪہ بہ گَردن ماســــت،
چہ خواهـیم ڪَـرد؟😔🍂
@Revayate_ravi
#شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
🔺ز #غربتش چه بگویم که سینه ها #خون است
▪️برای #صادق زهرا #مدینه محزون است
▪️دلم دوباره به یاد #رئیس_مذهب سوخت
🔻که داغ غربت #لیلی حدیث #مجنون است
▪️شهادت جانسوز
▫️رئیس مذهب شیعه
▪️امام جعفر صادق علیه السلام
▫️بر همه دوستان عزیز تسلیت باد
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@Revayate_ravi
🔰سید #پا برهنهها👣
🥀 آقاحمید قصهٔ ما،جوون بود و با #کلهای پر از باد،💨😐لاتهای محله کُلی اَزش حساب مےبردند.خلاصه بزن بهادری بود برای خودش.💪🌤یه روز مادر این آقاحمید، ایشون رو ازخونه بیرون انداخت و گفت: برو...‼
🔰دیگه پسر ِمن نیستی،خسته شدم ازبس جواب ِکاراتو دادم...همهٔ همسایهها هم، از دستش کلافه شده بودند...تا اینکه برادرش #شهید شد و حمید تحت تأثیر پیکر برادر...
🔰روزی از روزهـا یک #رانندهٔ کامیونی🚛بهش میگه حمید تو نمیخوای آدم شی⁉️بیا با من بریم جبهه،حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه،راننده به حمید میگه توبیا و ناراحت نباش...🌱|° سیدحمید ما مدتی بعد بر میگرده #رفسنجان،اولین جا هم میره پیش دوستاش که سرکوچه بود❕
🔰میگه بچه ها من دارم #میرم جبهه!!
شماها هم بیائید!!میگه بچهها خاک بر سر من و شماها؛ پاشیم بریم ناموسمون درخطره...!اومدخونه 🏚از مادر حلالیت طلبید و خداحافظی کردو رفت...✋🏻به جبهه که رسید کفشاشو داد به یکی و دیگه تو جبهه کسی اونـو با کفش👞 ندید، مےگفت:
🔰"اینجا جایی که #خون شهدامون ریخته شده.معروف شد به سید پابرهنه"🌱اونقدر موند تا آخر با #شهیدهمت دوتایی سوار موتور🏍، هدف قرارگرفتن و رفتن پیش سیدالشهدا🕊
🏜عملیات خیبر سال ۶۲
#شهید_سید_حمید_میرافضلی
@Revayate_ravi
🥀#شهید_دڪترمسعود_علیمحمدی🕊
🌷اولین دڪترای فیزیڪ ایران
اولین #شهید هسته ای ایران🕊
🌹داغت #ده ساله شد دڪتر
#دفاع از #صنعت هسته ای
پاسداشت #خون توست
#راهت ادامه دارد🕊
💐#سالروز_شهادت🕊
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣﷽❣
🔰روایت دختر جوانی ڪه با یڪ جانباز اعصابوروان ازدواج ڪرد🔰
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣3⃣ #قسمت_سی_وسوم
📖نفس های ثانیه ای ایوب جزئی، از زندگیمان شده بود. تا ان وقت از شیمیایی☠ شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست #تاول های ریز و درشت میزند.
📖دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش، تاول ها بیشتر شده بود. صورتش زخم💔 میشد و از زخم ها #خون می امد. ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند.
📖وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود😞 گفت: مردم چه #ظاهر_بین شده اند. میگویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا⁉️
بستری شدن ایوب انقدر زیاد بود ک #بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
📖از اتاق عمل که بیرون می اوردنش. نیمه هوشیار شروع میکرد به حرف زدن" #شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس میشود، بگذار خوب بشوم، میرویم انجا و من بالاخره پزشکی👨🔬 میخوانم.
📖عاشق پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی #بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش امد که وقتی #پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده❌
🖋 #ادامه_دارد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔰روایـت دختر جوانی ڪه با یڪ جانباز اعصابوروان ازدواج ڪرد🔰
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣3⃣ #قسمت_سی_وچهارم
📖یک بار بهش گفتم: نگو؛ چیزی از عملت نگذشته صبر کن. شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود👌 دکتر که امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا #نماز بخوانم.
📖وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود😰 بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت، دست خود ایوب بود و #خون ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
📖ایوب از حال رفته بود😓 که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند. دوست نداشت کسی جز من کنارش💞 باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما #ایوب قبول نکرد.
📖ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه #کتاب بود. از هر موضوعی، کتاب میخواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای📕 به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود
📖گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی کتاب بود
+باید این را #تا_صبح تمام کنم
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
🖋 #ادامه_دارد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔰روایـت دختر جوانی ڪه با یڪ جانباز اعصابوروان ازدواج ڪرد🔰
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم
📖نیمه های شب🌘 بود. با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود، پرسید: #تبر را کجا گذاشته ای؟ از جایم پریدم
_تبر را میخواهی چه کار⁉️
انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت: هیسسسس؛ کاری ندارم میخواهم #پایم را قطع کنم. درد میکند، میسوزد. هم تو راحت میشوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست😓
📖حالش خوب نبود، نباید #عصبانیش میکردم. یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین🚗 است.
-راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است. فردا صبح زود میبرمت #دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. #پایش را گذاشت لبه میز تحریر، چاقوی🔪 اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش. از صدای جیغم😵 محمدحسین و هدی از خواب پریدند.
📖با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های #خون به اطراف میپاشید. اگر محمدحسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود😦 ایوب خودش پایش را قطع میکرد.
📖محمد پتو را انداخت روی پای ایوب. #چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان، سحر شده بود که برگشتند. سرتا پای محمدحسین خونی بود😢 ایوب را روی تخت خواباند🛌 هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد.
📖پایی که حالا غیر از #بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم😖 ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
📖 #هدی مینشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید. دلم ریش میشد💓 وقتی میدیدم، برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با #محبت این کار را انجام میدهد.
🖋 #ادامه_دارد...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi