🌺چند دفعه جلوی نمازخونه که اومدم کفش بپوشم ، دوستم به پهلوم زد و گفت: #محمد_خانی رو نگاه!! چطور چشم انداخته به تو!!
دائم از پشت سر صدای کفشش مثل سوهان روی مغزم کشیده میشد.
🌺 از چنین آدم ماخوذ به حیایی بعید بود دنبال یه نفر بیفته
یه جوری هم تو دانشگاه رفتار میکرد که همه متوجه میشدن ، منظوری داره.
🌺گاهی بعد از جلسه چند بار با چربزبانی به من خسته نباشید میگفت
بعد از مراسمهای دانشگاه پیله میکرد به من که با کی؟ و با چی برمی گردی؟
یه بار بهش گفتم: به شما ربطی نداره که من با کی میرم!
اصرار میکرد که یا با ماشین بسیج برید یا من براتون ماشین بگیرم.
بهش گفتم: اینجا شهرستانه ! اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین
اگر هم پدرم میومد تا دم در دانشگاه میومد تا مطمئن بشه.
🌺توی یکی از اردوهای مناطق جنگی ، چند تا از بچهها مریض شدن ، تماس گرفتیم که باید برسونیمشون درمانگاه
#محمد_حسین با یکی از وانتهای دو کابین با معاونش مثل فشنگ خودش رو رسوند.
🌺هوای اسفند اندیمشک خیلی سرد بود
چند متر جلوتر صدای کشیده شدن لاستیکها رو روی آسفالت شنیدم.
پیاده شد . همه از سرما سرمون رو در هم فرو کرده بودیم.
اورکت جنگیش رو انداخت روی شونههام. از خجالت سرم رو انداختم پایین که با بچهها چشم تو چشم نشم
آرزو میکردم زمین دهن باز میکرد و من رو میبلعید.
@Revayate_ravi
823.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 دیگر چیزی به آخر داستان نمانده است. این ودیعهی الهی، چه ماجراهایی از سر گذرانده تا به شما رسیده و اینک شما آمدهاید تا امانت را به صاحبش برسانید. ارثیه تاریخ با دست شما تحویل وارثش میشود. نقطه اوج داستان، فرزند شماست، دست پروردهی شماست.
🌅 فصل بعد، فصل نتیجهگیری است؛ چه پایان خوشی دارد این داستان...
💠 ولادت #امام_حسن_عسکری را به فرزند بزرگوارشان و شما شیعیان تبریک عرض میکنیم.
@Revayate_ravi
🌺سعی کردم یه جوری خودم رو گم و گور کنم و کمتر تو برنامههای دانشگاه آفتابی بشم ، شاید از سرش بیفته
ولی فایده نداشت.
🌺یک کلامبودنش ترسناک به نظر میرسید.
مرغش یک پا داشت.
میگفتم: جهانبینیش نوک دماغشه!!
آدمِ خودمچکر بینیه!!!
🌺توی اروی مشهد با روحانی کاروان جلو مینشست و با حالتی دیکتاتورانه تعیین میکرد چه کسی باید کجا بشینه.
🌺صندلی من رو دقیقا گذاشت پشتسرش
صندلی بقیه عوض میشد ولی صندلی من نه!
خواستم کاری بکنم که منصرف بشه
کفشش رو درآورد که پاش رو دراز کنه ، یواشکی اون رو از پنجرهی اتوبوس بیرون انداختم.
یه بار هم کولش رو شوت کردم عقب
🌺شال سبزی داشت که خیلی بهش تعصب داشت.
وقتی روحانی کاروان گفت: باند رو به سقف اتوبوس آویزون کنین تا همه صداش رو بشنون ، من سریع با اون شال باندها رو بستم.
با این ترفندها ادب نمیشد و جای من رو عوض نمیکرد.
🌺به هر حال رفتارهاش رو قبول نداشتم.
فکر میکردم ادای رزمندههای دوران جنگ رو درمیاره
زندگی با چنین آدمی اصلا کار من نبود.
دنبال آدم بیادعایی میگشتم که به دلم بشینه.
@Revayate_ravi
🌺دیگه کارد به استخونم رسیده بود
رفتم دفتر بسیج بهش گفتم : من دیگه مسئول روابط عمومی نیستم.
خیلی آرام و با طمانینه گفت: یه نفر رو جای خودتون مشخص کنین و برین!
🌺حس کسی رو داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد بشه
به خیالم بازی تموم شده بود.
🌺زهی خیال باطل!تازه اولش بود.
هر روز پیغام میفرستاد و میخواست بیاد خواستگاری.
جواب سربالا میدادم. داخل دانشگاه جلوم سبز شد و خیلی جدی و بیمقدمه گفت: چرا هر کی رو میفرستم ، جلو ، جوابتون منفیه؟؟
🌺بدون مکث گفتم:ما به درد هم نمیخوریم!
خیلی با اعتماد به نفس گفت: ولی من فکر میکنم خیلی هم میخوریم
گفتم: آدم کسی رو که میخواد باید #به_دلش_بشینه!
🌺خندهی پیروزمندانهای کرد و گفت:یعنی این مسئله حل بشه؟مشکل شما هم حل میشه؟؟
جوابی نداشتم.چادرم رو محکم گرفتم و صحنه رو خالی کردم
از همون جایی که ایستاده بود ، صدا بلند کرد:
ببین! 《حالا اینقدر دست دست میکنی، ولی میاد زمانی که حسرت این روزها رو بخوری》
با خودم گفتم: چه اعتماد به نفس کاذبی!
@Revayate_ravi
۵آذرماه ، #سالروز_شهادت #شهید_سیدحمید_حسینی گرامی باد .🥀
نام پدر : سید عباس
نام مادر : حاجیه زبیده محمدی
تاریخ تولد :1341/01/01
تاریخ شهادت : 1363/09/05
محل شهادت : پیرانشهر - سرو
گلزار : بهشت فاطمه بهشهر
فرمانده عملیات سپاه بوکان
@Revayate_ravi
#سیره_شهدا
#شهید_سیدحمید_حسینی
🌷ذکر خاطرهای از خواهرانش در اینخصوص شنیدنی است: «او و دوستانش، جهت انجام فعالیتهای سیاسی و دینی، در خانهمان جلسه برقرار میکردند. یک شب که شوهرعمه پدرم مهمان ما بود، نیمههای شب حمید و دوستش شهید«اکبر انزانی» علیرغم حکومت نظامی، در خیابان ما مشغول توزیع اعلامیه بودند که مورد تعقیب مأموران قرار گرفتند. آنها از بالای دیوار خانههای مردم، به وسط حیاط خانه ما پریدند. بعد، دیدیم چند نفر دیگر هم، همراهشان آمدند. آن شب دست شهید انزانی آسیب دیده بود. شوهر عمه که شکستهبند بود، دستش را باندپیچی کرد. برادرم به او میگفت: تو را به خدا دستش را خوب ببند که فردا خیلی کار داریم.»
🌷با تشکیل جهاد و بسیج، سیدحمید به عضویت این نهادهای مردمی در آمد و با هدف حراست از دستاوردهای انقلاب، فعالیتهایش را در این راستا از سر گرفت
در 21 بهمن 1360، جهت دفاع از میهن، در جامه بسیجی، رهسپار پیرانهشر شد.
همزمان با عضویت در سپاه در 20 اسفند 1360، به سمت فرمانده عملیات سپاه بوکان منصوب گشت.
او در 16/5/1362، در کسوت فرماندهی عملیات شهری، در قرارگاه حمزه سیدالشهداء، و در 21 بهمن همین سال(62) به عنوان فرمانده عملیات تیپ ویژه قدس به ادای تکلیف پرداخت.
در سال 1363 نیز، در سمت فرماندهی عملیات ارومیه، خدمات شایانی از خود ارائه نمود.
🌷و اما روایتی دیگر از نرگس درباره برادر: «آن موقع لشکر مازندران بیشتر به آبادان و اهواز میرفتند و کمتر به کردستان. آن روزها آن منطقه خیلی خطر داشت؛ هم به دلیل هوای سرد و هم به دلیل حضور کومله و دموکرات. وقتی سیدحمید از کردستان به مرخصی آمد، گفتم: حمیدجان! تو از گروهک دموکرات نمیترسی؟ کاش آبادان میافتادی! گفت: هر کجا که باشم، به خدا توکل دارم. من برای امر امامخمینی رفتم و باید جهاد در راه خدا را انجام دهم. برایش بوکان، ارومیه یا جای دیگر فرقی نمیکرد. در مدت حضورش در جبهه، متوجه نشده بودیم که فرمانده است. آنقدر تواضع داشت که هر وقت از او درباره کارش سوال میکردیم، میگفت: برای خدا به جنگ رفتهام.»
🌹دلگفته راضیه نیز، در باب برادرش، خالی از لطف نیست: «در ایام محرم، همیشه در جبهه بود. اما در آخرین ماه محرم زندگیاش، با اینکه بیست روز از گچگرفتن پایش نمیگذشت و میبایست چهل روز استراحت میکرد، با عصا، در همه دستهرویها و مراسم عزاداریها شرکت کرد. میگفت: امسال برای من، سال دیگری است.»
و سرانجام، سیدحمید در پنجمین برگ از تقویم آذر 1363، در پیرانشهر گرم، طلوعی دوباره کرد و به مقام شامخ شهادت نائل گشت. سپس با بدرقه اهالی قدرشناس بهشهر، در گلزار شهدای «بهشت فاطمه» آرام گرفت.
🌷روحش شاد و یاد و نامش گرامی باد🌷
#_شهید_سیدحمید_حسینی
@Revayate_ravi