eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ادامه داستان قصه‌ی دلبری《شهید محمد حسین محمد‌خانی》به روایت همسر شهید 《مرجان دُرعلی》 🍃قسمت سوم
🌺سعی کردم یه جوری خودم رو گم و گور کنم و کمتر تو برنامه‌های دانشگاه آفتابی بشم ، شاید از سرش بیفته ولی فایده نداشت. 🌺یک کلام‌بودنش ترسناک به نظر می‌رسید. مرغش یک پا داشت. می‌گفتم: جهان‌بینیش نوک دماغشه!! آدمِ خود‌مچکر بینیه!!! 🌺توی اروی مشهد با روحانی کاروان جلو می‌نشست و با حالتی دیکتاتورانه تعیین می‌کرد چه کسی باید کجا بشینه. 🌺صندلی من رو دقیقا گذاشت پشت‌سرش صندلی بقیه عوض میشد ولی صندلی من نه! خواستم کاری بکنم که منصرف بشه کفشش رو درآورد که پاش رو دراز کنه ، یواشکی اون رو از پنجره‌ی اتوبوس بیرون انداختم. یه بار هم کولش رو شوت کردم عقب 🌺شال سبزی داشت که خیلی بهش تعصب داشت. وقتی روحانی کاروان گفت: باند رو به سقف اتوبوس آویزون کنین تا همه صداش رو بشنون ، من سریع با اون شال باندها رو بستم. با این ترفندها ادب نمیشد و جای من رو عوض نمی‌کرد. 🌺به هر حال رفتارهاش رو قبول نداشتم. فکر می‌کردم ادای رزمنده‌های دوران جنگ رو درمیاره زندگی با چنین آدمی اصلا کار من نبود. دنبال آدم بی‌ادعایی می‌گشتم که به دلم بشینه. @Revayate_ravi
🌺دیگه کارد به استخونم رسیده بود رفتم دفتر بسیج بهش گفتم : من دیگه مسئول روابط عمومی نیستم. خیلی آرام و با طمانینه گفت: یه نفر رو جای خودتون مشخص کنین و برین! 🌺حس کسی رو داشتم که بعد از سال‌ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد بشه به خیالم بازی تموم شده بود. 🌺زهی خیال باطل!تازه اولش بود. هر روز پیغام می‌فرستاد و می‌خواست بیاد خواستگاری. جواب سربالا می‌دادم. داخل دانشگاه جلوم سبز شد و خیلی جدی و بی‌مقدمه گفت: چرا هر کی رو می‌فرستم ، جلو ، جوابتون منفیه؟؟ 🌺بدون مکث گفتم:ما به درد هم نمی‌خوریم! خیلی با اعتماد به نفس گفت: ولی من فکر می‌کنم خیلی هم می‌خوریم گفتم: آدم کسی رو که میخواد باید ! 🌺خنده‌ی پیروزمندانه‌ای کرد و گفت:یعنی این مسئله حل بشه؟مشکل شما هم حل میشه؟؟ جوابی نداشتم.چادرم رو محکم گرفتم و صحنه رو خالی کردم از همون جایی که ایستاده بود ، صدا بلند کرد: ببین! 《حالا اینقدر دست دست می‌کنی، ولی میاد زمانی که حسرت این روزها رو بخوری》 با خودم گفتم: چه اعتماد به نفس کاذبی! @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵آذرماه ، گرامی باد .🥀 نام پدر : سید عباس نام مادر : حاجیه زبیده محمدی تاریخ تولد :1341/01/01 تاریخ شهادت : 1363/09/05 محل شهادت : پیرانشهر - سرو گلزار : بهشت فاطمه بهشهر فرمانده عملیات سپاه بوکان @Revayate_ravi
🌷ذکر خاطره‌ای از خواهرانش در این‌خصوص شنیدنی است: «او و دوستانش، جهت انجام فعالیت‌های سیاسی و دینی، در خانه‌مان جلسه برقرار می‌کردند. یک شب که شوهرعمه پدرم مهمان ما بود، نیمه‌های شب حمید و دوستش شهید«اکبر انزانی» علی‌رغم حکومت نظامی، در خیابان ما مشغول توزیع اعلامیه بودند که مورد تعقیب مأموران قرار گرفتند. آن‌ها از بالای دیوار خانه‌های مردم، به وسط حیاط خانه ما پریدند. بعد، دیدیم چند نفر دیگر هم، همراه‌شان آمدند. آن شب دست شهید انزانی آسیب دیده بود. شوهر عمه که شکسته‌بند بود، دستش را باندپیچی کرد. برادرم به او می‌گفت: تو را به خدا دستش را خوب ببند که فردا خیلی کار داریم.» 🌷با تشکیل جهاد و بسیج، سیدحمید به عضویت این نهادهای مردمی در آمد و با هدف حراست از دستاوردهای انقلاب، فعالیت‌هایش را در این راستا از سر گرفت در 21 بهمن 1360، جهت دفاع از میهن، در جامه بسیجی، رهسپار پیرانهشر شد. هم‌زمان با عضویت در سپاه در 20 اسفند 1360، به سمت فرمانده عملیات سپاه بوکان منصوب گشت. او در 16/5/1362، در کسوت فرماندهی عملیات شهری، در قرارگاه حمزه سیدالشهداء، و در 21 بهمن همین سال(62) به عنوان فرمانده عملیات تیپ ویژه قدس به ادای تکلیف پرداخت. در سال 1363 نیز، در سمت فرماندهی عملیات ارومیه، خدمات شایانی از خود ارائه نمود. 🌷و اما روایتی دیگر از نرگس درباره برادر: «آن موقع لشکر مازندران بیشتر به آبادان و اهواز می‌رفتند و کمتر به کردستان. آن روزها آن منطقه خیلی خطر داشت؛ هم به دلیل هوای سرد و هم به دلیل حضور کومله و دموکرات. وقتی سیدحمید از کردستان به مرخصی آمد، گفتم: حمیدجان! تو از گروهک دموکرات نمی‌ترسی؟ کاش آبادان می‌افتادی! گفت: هر کجا که باشم، به خدا توکل دارم. من برای امر امام‌خمینی رفتم و باید جهاد در راه خدا را انجام دهم. برایش بوکان، ارومیه یا جای دیگر فرقی نمی‌کرد. در مدت حضورش در جبهه، متوجه نشده بودیم که فرمانده است. آن‌قدر تواضع داشت که هر وقت از او درباره کارش سوال می‌کردیم، می‌گفت: برای خدا به جنگ رفته‌ام.» 🌹دل‌گفته راضیه نیز، در باب برادرش، خالی از لطف نیست: «در ایام محرم، همیشه در جبهه بود. اما در آخرین ماه محرم زندگی‌اش، با این‌که بیست روز از گچ‌گرفتن پایش نمی‌گذشت و می‌بایست چهل روز استراحت می‌کرد، با عصا، در همه دسته‌روی‌ها و مراسم عزاداری‌ها شرکت کرد. می‌گفت: امسال برای من، سال دیگری است.» و سرانجام، سیدحمید در پنجمین برگ از تقویم آذر 1363، در پیرانشهر گرم، طلوعی دوباره کرد و به مقام شامخ شهادت نائل گشت. سپس با بدرقه اهالی قدرشناس بهشهر، در گلزار شهدای «بهشت فاطمه» آرام گرفت. 🌷روحش شاد و یاد و نامش گرامی باد🌷 @Revayate_ravi
🍃 ادامه داستان قصه‌ی دلبری《شهید محمد حسین محمد‌خانی》به روایت همسر شهید 《مرجان دُرعلی》 🍃قسمت چهارم
🌺مدتی پیداش نبود ، نه تو برنامه‌های بسیج ، نه کنار معراج شهدا داشتم بال در میاوردم از دستش راحت شده‌بودم کنجکاویم گل کرده بود که بدونم کجاست ولی خجالت می‌کشیدم از کسی سوال کنم. 🌺تا اینکه اتفاقی کنار معراج شهدا شنیدم که یکی داشت می‌گفت: معلوم نیست این این همه وقت توی مشهد داره چیکار میکنه. 🌺نمی‌دونم چرا؟؟ یک دفعه نظرم عوض شد. دیگه به چشم یه بسیجی افراطی نگاش نمی‌کردم. راستش خندم می‌گرفت ، خجالت می‌کشیدم به کسی بگم دل من رو هم با خودش برده!! 🌺وقتی از مشهد برگشت سریع پیغام داد که میخواد بیاد خواستگاری خانم ایوبی گفت: دو ، سه ساله این بنده‌ی خدا رو معطل کردی حداقل بگذار بیاد خواستگاری و حرف‌هاش رو بزنه گفتم: بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه 🌺نمی‌دونم پافشاریهاش باد کله‌ام رو خوابوند یا تقدیرم؟؟ برای خواستگاری با همون ریش بلند و تیپ ساده‌اش اومد. از همون در حیاط که وارد شد با خاله‌ام اون رو از پنجره دیدیم. خاله‌ام خندید گفت: مرجان!،این پسره چقدر شبیه شهداست. @Revayate_ravi
🌺قرار شد دو تایی بریم توی اتاق و حرف بزنیم. با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودم حالا باید می‌نشستم و در مورد آینده حرف می‌زدم. 🌺تا وارد شد نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت: چقدر آینه! از بس خودتون رو می‌بینید اینقدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!! نشست رو بروم و گفت: دیدی . 🌺من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می‌گذاشتم و تحویل میدادم ، حالا لال شده بودم. خودش جواب داد: رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم ، حالا که بهم بله نمی‌گی امام رضا(ع) تو رو از تو دلم بیرون کنه پاکِ پاک که دیگه به یادت نیفتم. 🌺نشسته بودم گوشه‌ی رواق که سخنران گفت: اینجا ، جاییه که می‌تونن چیزی رو که خیر نیست رو براتون خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد ، دو دهه‌ی دیگه دخیل بستم که برام خیر بشی! 🌺از نوزده سالگیش گفت که قصد ازدواج داشت و چه جاهایی برای خواستگاری رفته بود. دقیقا جمله‌اش این بود:《راست کارم نبودن،گیر و گور داشتن》 🌺مادرم در زد و چای و میوه آورد تو ، از بس دلشوره داشتم ، دست و دلم به هیچ چیز نمی‌رفت. یک ریز حرف میزد و لا به لاش میوه پوست میکند گاهی با خنده به من تعارف میکرد: بفرمایید خونه‌ی خودتونه!! @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا