🌺مدتی پیداش نبود ، نه تو برنامههای بسیج ، نه کنار معراج شهدا
داشتم بال در میاوردم
از دستش راحت شدهبودم
کنجکاویم گل کرده بود که بدونم کجاست ولی خجالت میکشیدم از کسی سوال کنم.
🌺تا اینکه اتفاقی کنار معراج شهدا شنیدم که یکی داشت میگفت: معلوم نیست این #محمدخانی این همه وقت توی مشهد داره چیکار میکنه.
🌺نمیدونم چرا؟؟ یک دفعه نظرم عوض شد. دیگه به چشم یه بسیجی افراطی نگاش نمیکردم.
راستش خندم میگرفت ، خجالت میکشیدم به کسی بگم دل من رو هم با خودش برده!!
🌺وقتی از مشهد برگشت سریع پیغام داد که میخواد بیاد خواستگاری
خانم ایوبی گفت: دو ، سه ساله این بندهی خدا رو معطل کردی حداقل بگذار بیاد خواستگاری و حرفهاش رو بزنه
گفتم: بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه
🌺نمیدونم پافشاریهاش باد کلهام رو خوابوند یا تقدیرم؟؟
برای خواستگاری با همون ریش بلند و تیپ سادهاش اومد.
از همون در حیاط که وارد شد با خالهام اون رو از پنجره دیدیم.
خالهام خندید گفت: مرجان!،این پسره چقدر شبیه شهداست.
@Revayate_ravi
🌺قرار شد دو تایی بریم توی اتاق و حرف بزنیم.
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودم حالا باید مینشستم و در مورد آینده حرف میزدم.
🌺تا وارد شد نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت: چقدر آینه!
از بس خودتون رو میبینید اینقدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!!
نشست رو بروم و گفت: دیدی #بالاخره_به_دلت_نشستم.
🌺من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویل میدادم ، حالا لال شده بودم.
خودش جواب داد: رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم ، حالا که بهم بله نمیگی امام رضا(ع) تو رو از تو دلم بیرون کنه
پاکِ پاک که دیگه به یادت نیفتم.
🌺نشسته بودم گوشهی رواق که سخنران گفت: اینجا ، جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست رو براتون خیر کنن و بهتون بدن.
نظرم عوض شد ، دو دههی دیگه دخیل بستم که برام خیر بشی!
🌺از نوزده سالگیش گفت که قصد ازدواج داشت و چه جاهایی برای خواستگاری رفته بود.
دقیقا جملهاش این بود:《راست کارم نبودن،گیر و گور داشتن》
🌺مادرم در زد و چای و میوه آورد تو ،
از بس دلشوره داشتم ، دست و دلم به هیچ چیز نمیرفت.
یک ریز حرف میزد و لا به لاش میوه پوست میکند
گاهی با خنده به من تعارف میکرد: بفرمایید خونهی خودتونه!!
@Revayate_ravi
▪️مائیم گدای حضرت معصومه
▪️محتاج عطای حضرت معصومه
▪️همراه رضا زدیده خون می ریزیم
▪️در روز عزای حضرت معصومه(س)
🏴فرا رسیدن سالروز وفات حضرت معصومه (س) رو خدمت همهی اعضای کانال راویان تسلیت عرض میکنیم🏴
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
▪️مائیم گدای حضرت معصومه ▪️محتاج عطای حضرت معصومه ▪️همراه رضا زدیده خون می ریزیم ▪️در روز عزای حضرت
مادر که میشوی ؛
کوچک و بزرگ،زیر چادرت پناه میگیرند!
اما شما معصوم ترین جلوهی فاطمهای،
که گفتهاند ؛
مادرانههایت
برای شفاعت تمام اهل محشر کافیاست .!
[یا فاطمه إشفعی لی فی الجنه]
🌺راجع به آینده شغلیش گفت: میخوام برم سپاه اون هم سپاه قدس
پررو پررو گفت: اسم بچههامون رو هم انتخاب کردم:
امیر حسین
امیر عباس
زینب
زهرا
انگار کتری آبجوش رو ریختند روی سرم
کسی نبود بهش بگه هنوز نه به باره نه به داره.
🌺یکی یکی دست میکشید توی جیبای کتش ، هر چی بیرون میاورد تمومی نداشت
با همون هدیهها جادوم کرد:
تکهای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود
پلاک شهید
مهر و تسبیح تربت
با کلی خرت و پرتهایی که از لبنان و سوریه خریده بود
تیر خلاصی رو زد
و
دو تا نامه یکی از کنار حرم امام رضا(ع) یکی هم از کنار شهدای گمنام بهشت زهرا برام نوشته بود ، گذاشت جلوم
و کاغذ کوچکی که درشت روی آن نوشته بود:
تو مرجانی ، تو در جانی ، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد ، میان آن تو پنهانی
انگار تو این عالم نبود، سرخوش!
🌺مادر و خالهام اومدند و به #محمد_حسین گفتند:
#مرجان هیچ کاری توی خونه بلد نیست
اصلا دور گاز پیداش نمیشه
یه پوست تخمه جابهجا نمیکنه!
خیلی ناز نازیه!
خندید و گفت:من فکر کردم چه مسئلهی مهمی رو میخواین بگین ! اینا که مهم نیست !
🌺 حرفهامون که تموم شد ، پاهام خواب رفته بود.
موقع بیرون رفتن از اتاق
التماس میکردم 《شما بفرمایید،من بعد از شما میام 》ول کن نبود مرغش یک پا داشت.
دیدم بیرون برو نیست دل رو به دریا زدم و گفتم:《پام خواب رفته》
از سر لغزپرانی گفت:《فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!》
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیره.
🌺موقع رفتن دم در بهم گفت: رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین(ع) گفتم:
《برام پدری کنید ،فکر کنید منم علیاکبرتون!هر کاری که قرار بود برای ازدواج پسراتون انجام بدین برای من هم بکنین!》
@Revayate_ravi
🌺شب تا صبح خوابم نبرد.دور حیاط راه میرفتم.تمام صحنهها مثل فیلم تو ذهنم رد میشدن.
از آقای قرائتی شنیده بودم:《۵۰درصد ازدواج تحقیقه،۵۰درصدتوسل》
نمیشه به تحقیق امید داشت،ولی میتونیم به توسل دل ببندیم.
🌺یه بار بین صحبتهاش بهم گفت:
《دنبال پایه میگشتم، باید پایهام باشی،نه ترمز! زن اگه حسینی باشه ، شوهرش زهیر میشه》
بعد هم نقل قولی از #سیدمجتبی_علمدار گفت: 《هر کس رو که دوست داری ،باید براش آرزوی شهادت بکنی》
🌺قرار شد عقدمون تو امامزاده جعفر یزد باشه
وقتی با کت و شلوار دیدمش زدم زیر خنده،هیچ کس باورش نمیشد این آدم تن به کت و شلوار بده🙃
شوخی بهش گفتم: شما کت و شلوار و پوشیدی یا کت و شلوار شما رو؟😉
🌺وسط هیروویر گیر داده بود که برای شهدتم دعا کن🙏
میگفت: اینجا جاییکه دعا مستجاب میشه و تو سبب شهادت منی، این رو از ارباب خواستم و مطمئنم که شهید میشم
🌺بعد عقد رفتیم آتلیه
دهن خونوادش باز موند که چطور زیر بار رفته بیاد آتلیه😳
اصلا خوشش نمیومد ولی دید من دوست دارم کوتاه اومد،ولی وقتی اومد اونجا قصه عوض شد
سه ،چهار ساعت از عقدمون میگذشت من هنوز یخم باز نشده بود ولی برای خانم عکاس جالب بود که یه آدم مذهبی با اون ریش و پشم اونقدر مسخرهبازی در بیاره که در عکسها بخندم.
بعد اون هر چی #شهیدگمنام تو شهر بود رو رفتیم زیارت کردیم ، توی ماشین مدام این شعر رو میخوند:
دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم
خیلی حسین زحمت ما را کشیده است
🌺سر جلسهی امتحان بچهها با چشم و ابرو به من تبریک میگفتن
وقتی بهشون گفتم : با #محمدخانی ازدواج کردم ، همشون جیغ کشیدن
هر چی قسم و آیه خوردم باور نکردن
🌺گفتم : بهم زنگ زده دانشگاه میاد دنبالم میتونین بیاین ببینین
همه پشت سرم راه اُفتادن
نزدیک در دانشگاه گفتم: ایناها،باور کردین؟؟
گفتن: نه تا سوار موتور نشی باور نمیکنیم!
وقتی نشستم پشت سرش،پرسید: این همه لشکرکشی برای چیه؟؟؟
گفتم:اومدن ببینن واقعا تو شوهرمییا نه!!
@Revayate_ravi
#او_مرگ_را_کشت ، یک کتاب بینظیر که خواندنش واجب است.
کاش میشد همه ی #نوجوان ها، همه ی دختر و پسرهای در آستانه #ازدواج، همه ی #دانشجوها و اساتید و... این کتاب را بخوانند.
کتاب #خاطرات همسر #شهید_مجید_شهریاری از #شهدای_هستهای ...
🛑قیمت ۱۷۰۰۰تومان
@ketab_hesan سفارش
@Revayate_ravi