۵آذرماه ، #سالروز_شهادت #شهید_سیدحمید_حسینی گرامی باد .🥀
نام پدر : سید عباس
نام مادر : حاجیه زبیده محمدی
تاریخ تولد :1341/01/01
تاریخ شهادت : 1363/09/05
محل شهادت : پیرانشهر - سرو
گلزار : بهشت فاطمه بهشهر
فرمانده عملیات سپاه بوکان
@Revayate_ravi
#سیره_شهدا
#شهید_سیدحمید_حسینی
🌷ذکر خاطرهای از خواهرانش در اینخصوص شنیدنی است: «او و دوستانش، جهت انجام فعالیتهای سیاسی و دینی، در خانهمان جلسه برقرار میکردند. یک شب که شوهرعمه پدرم مهمان ما بود، نیمههای شب حمید و دوستش شهید«اکبر انزانی» علیرغم حکومت نظامی، در خیابان ما مشغول توزیع اعلامیه بودند که مورد تعقیب مأموران قرار گرفتند. آنها از بالای دیوار خانههای مردم، به وسط حیاط خانه ما پریدند. بعد، دیدیم چند نفر دیگر هم، همراهشان آمدند. آن شب دست شهید انزانی آسیب دیده بود. شوهر عمه که شکستهبند بود، دستش را باندپیچی کرد. برادرم به او میگفت: تو را به خدا دستش را خوب ببند که فردا خیلی کار داریم.»
🌷با تشکیل جهاد و بسیج، سیدحمید به عضویت این نهادهای مردمی در آمد و با هدف حراست از دستاوردهای انقلاب، فعالیتهایش را در این راستا از سر گرفت
در 21 بهمن 1360، جهت دفاع از میهن، در جامه بسیجی، رهسپار پیرانهشر شد.
همزمان با عضویت در سپاه در 20 اسفند 1360، به سمت فرمانده عملیات سپاه بوکان منصوب گشت.
او در 16/5/1362، در کسوت فرماندهی عملیات شهری، در قرارگاه حمزه سیدالشهداء، و در 21 بهمن همین سال(62) به عنوان فرمانده عملیات تیپ ویژه قدس به ادای تکلیف پرداخت.
در سال 1363 نیز، در سمت فرماندهی عملیات ارومیه، خدمات شایانی از خود ارائه نمود.
🌷و اما روایتی دیگر از نرگس درباره برادر: «آن موقع لشکر مازندران بیشتر به آبادان و اهواز میرفتند و کمتر به کردستان. آن روزها آن منطقه خیلی خطر داشت؛ هم به دلیل هوای سرد و هم به دلیل حضور کومله و دموکرات. وقتی سیدحمید از کردستان به مرخصی آمد، گفتم: حمیدجان! تو از گروهک دموکرات نمیترسی؟ کاش آبادان میافتادی! گفت: هر کجا که باشم، به خدا توکل دارم. من برای امر امامخمینی رفتم و باید جهاد در راه خدا را انجام دهم. برایش بوکان، ارومیه یا جای دیگر فرقی نمیکرد. در مدت حضورش در جبهه، متوجه نشده بودیم که فرمانده است. آنقدر تواضع داشت که هر وقت از او درباره کارش سوال میکردیم، میگفت: برای خدا به جنگ رفتهام.»
🌹دلگفته راضیه نیز، در باب برادرش، خالی از لطف نیست: «در ایام محرم، همیشه در جبهه بود. اما در آخرین ماه محرم زندگیاش، با اینکه بیست روز از گچگرفتن پایش نمیگذشت و میبایست چهل روز استراحت میکرد، با عصا، در همه دستهرویها و مراسم عزاداریها شرکت کرد. میگفت: امسال برای من، سال دیگری است.»
و سرانجام، سیدحمید در پنجمین برگ از تقویم آذر 1363، در پیرانشهر گرم، طلوعی دوباره کرد و به مقام شامخ شهادت نائل گشت. سپس با بدرقه اهالی قدرشناس بهشهر، در گلزار شهدای «بهشت فاطمه» آرام گرفت.
🌷روحش شاد و یاد و نامش گرامی باد🌷
#_شهید_سیدحمید_حسینی
@Revayate_ravi
🌺مدتی پیداش نبود ، نه تو برنامههای بسیج ، نه کنار معراج شهدا
داشتم بال در میاوردم
از دستش راحت شدهبودم
کنجکاویم گل کرده بود که بدونم کجاست ولی خجالت میکشیدم از کسی سوال کنم.
🌺تا اینکه اتفاقی کنار معراج شهدا شنیدم که یکی داشت میگفت: معلوم نیست این #محمدخانی این همه وقت توی مشهد داره چیکار میکنه.
🌺نمیدونم چرا؟؟ یک دفعه نظرم عوض شد. دیگه به چشم یه بسیجی افراطی نگاش نمیکردم.
راستش خندم میگرفت ، خجالت میکشیدم به کسی بگم دل من رو هم با خودش برده!!
🌺وقتی از مشهد برگشت سریع پیغام داد که میخواد بیاد خواستگاری
خانم ایوبی گفت: دو ، سه ساله این بندهی خدا رو معطل کردی حداقل بگذار بیاد خواستگاری و حرفهاش رو بزنه
گفتم: بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه
🌺نمیدونم پافشاریهاش باد کلهام رو خوابوند یا تقدیرم؟؟
برای خواستگاری با همون ریش بلند و تیپ سادهاش اومد.
از همون در حیاط که وارد شد با خالهام اون رو از پنجره دیدیم.
خالهام خندید گفت: مرجان!،این پسره چقدر شبیه شهداست.
@Revayate_ravi
🌺قرار شد دو تایی بریم توی اتاق و حرف بزنیم.
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودم حالا باید مینشستم و در مورد آینده حرف میزدم.
🌺تا وارد شد نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت: چقدر آینه!
از بس خودتون رو میبینید اینقدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!!
نشست رو بروم و گفت: دیدی #بالاخره_به_دلت_نشستم.
🌺من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویل میدادم ، حالا لال شده بودم.
خودش جواب داد: رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم ، حالا که بهم بله نمیگی امام رضا(ع) تو رو از تو دلم بیرون کنه
پاکِ پاک که دیگه به یادت نیفتم.
🌺نشسته بودم گوشهی رواق که سخنران گفت: اینجا ، جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست رو براتون خیر کنن و بهتون بدن.
نظرم عوض شد ، دو دههی دیگه دخیل بستم که برام خیر بشی!
🌺از نوزده سالگیش گفت که قصد ازدواج داشت و چه جاهایی برای خواستگاری رفته بود.
دقیقا جملهاش این بود:《راست کارم نبودن،گیر و گور داشتن》
🌺مادرم در زد و چای و میوه آورد تو ،
از بس دلشوره داشتم ، دست و دلم به هیچ چیز نمیرفت.
یک ریز حرف میزد و لا به لاش میوه پوست میکند
گاهی با خنده به من تعارف میکرد: بفرمایید خونهی خودتونه!!
@Revayate_ravi
▪️مائیم گدای حضرت معصومه
▪️محتاج عطای حضرت معصومه
▪️همراه رضا زدیده خون می ریزیم
▪️در روز عزای حضرت معصومه(س)
🏴فرا رسیدن سالروز وفات حضرت معصومه (س) رو خدمت همهی اعضای کانال راویان تسلیت عرض میکنیم🏴
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
▪️مائیم گدای حضرت معصومه ▪️محتاج عطای حضرت معصومه ▪️همراه رضا زدیده خون می ریزیم ▪️در روز عزای حضرت
مادر که میشوی ؛
کوچک و بزرگ،زیر چادرت پناه میگیرند!
اما شما معصوم ترین جلوهی فاطمهای،
که گفتهاند ؛
مادرانههایت
برای شفاعت تمام اهل محشر کافیاست .!
[یا فاطمه إشفعی لی فی الجنه]
🌺راجع به آینده شغلیش گفت: میخوام برم سپاه اون هم سپاه قدس
پررو پررو گفت: اسم بچههامون رو هم انتخاب کردم:
امیر حسین
امیر عباس
زینب
زهرا
انگار کتری آبجوش رو ریختند روی سرم
کسی نبود بهش بگه هنوز نه به باره نه به داره.
🌺یکی یکی دست میکشید توی جیبای کتش ، هر چی بیرون میاورد تمومی نداشت
با همون هدیهها جادوم کرد:
تکهای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود
پلاک شهید
مهر و تسبیح تربت
با کلی خرت و پرتهایی که از لبنان و سوریه خریده بود
تیر خلاصی رو زد
و
دو تا نامه یکی از کنار حرم امام رضا(ع) یکی هم از کنار شهدای گمنام بهشت زهرا برام نوشته بود ، گذاشت جلوم
و کاغذ کوچکی که درشت روی آن نوشته بود:
تو مرجانی ، تو در جانی ، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد ، میان آن تو پنهانی
انگار تو این عالم نبود، سرخوش!
🌺مادر و خالهام اومدند و به #محمد_حسین گفتند:
#مرجان هیچ کاری توی خونه بلد نیست
اصلا دور گاز پیداش نمیشه
یه پوست تخمه جابهجا نمیکنه!
خیلی ناز نازیه!
خندید و گفت:من فکر کردم چه مسئلهی مهمی رو میخواین بگین ! اینا که مهم نیست !
🌺 حرفهامون که تموم شد ، پاهام خواب رفته بود.
موقع بیرون رفتن از اتاق
التماس میکردم 《شما بفرمایید،من بعد از شما میام 》ول کن نبود مرغش یک پا داشت.
دیدم بیرون برو نیست دل رو به دریا زدم و گفتم:《پام خواب رفته》
از سر لغزپرانی گفت:《فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!》
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیره.
🌺موقع رفتن دم در بهم گفت: رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین(ع) گفتم:
《برام پدری کنید ،فکر کنید منم علیاکبرتون!هر کاری که قرار بود برای ازدواج پسراتون انجام بدین برای من هم بکنین!》
@Revayate_ravi