eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
انجمن راویان شهرستان بهشهر
👈 💐 از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌ڪند ڪه نمی‌رود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمی‌خورد. حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود می‌ڪرد ڪه نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. پنج‌شنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یڪ‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آن‌قدر ساده‌دل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی می‌فرستد ڪه در آن‌یڪ رزمنده ڪوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خوردڪه من این ڪار را انجام نداده‌ام.» مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌ڪند. سرش را پایین می‌گیرد و اشڪ‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان می‌دهد و می‌رود. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌ڪند و حالا جدی جدی راهی می‌شود. ✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید مجید قربانخانی برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ... @Revayate_ravi
🔸پــای درس شهیـــد.... 📿 ✍تیـر تراش می زدند. دوشکا و تیر بار را ڪار گذاشته بودند توی خاک، درست مماس با زمین. سرت را ڪه می آوردی بالا می زدند. خوابیده بود روی زمین. همان جا دستش را زد توی خاڪ و تیمم ڪرد. دراز ڪش نمـازش را خواند.  رفت پیش آیت الله دستغیب.پرسید " تڪلیف آن نماز چه می شود. جواب داد حاضرم تمـام عمــرم را بدهم ثــواب دو رکعـت نمـاز شما را بگیرم. 🌹شهید_علی_محمودوند @Revayate_ravi
2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 لحظات دلجویی حاج‌ قاسم سلیمانی از دختر خردسال شهید مدافع حرم، حامد بافنده شهید بافنده گرامی باد. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
HoseinYekta.IRShabhayeBaleBoroon.mp3
زمان: حجم: 33.16M
📻 🎙صوت کامل ویژه برنامه روایتگری با روایتگری حاج حسین یکتا @Revayate_ravi
📌 کتب معرفی شده توسط حاج حسین یکتا 📙 خداحافظ سالار 🔹 حاج حسین یکتا: 💬 از کتاب‎های جدید هم "خداحافظ سالار" را مطالعه کنید. 🔰 "خداحافظ سالار"، خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی، قافله سالار مدافعان حرم است، که به زندگی و فراز و نشیب های این شیرزن بزرگ پرداخته که از کودکی آغاز و نهایتا به شهادت سردار همدانی در سال ۱۳۹۴ ختم می شود. شروع کتاب از سال ۹۰ و بحران سوریه و دمشق که در آستانه سقوط قرار داشت آغاز می شود و با بازگشت و تداعی خاطرات دوران کودکی همسر شهید در دهه ۴۰ ادامه می یابد. این کتاب حاصل ۴۴ ساعت مصاحبه با همسر شهید است که نوع روایت داستانی هیچ دخل تصرفی را در آن وارد ننموده است. @Revayate_ravi
📚 📌حسابی به مشکل برخورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخی های بیش از حد و صحبت های پشت سر مردم و غیبت ها و ... نابود می شد و اعمال زشت من باقی می ماند. البته وقتی یک کار خالصانه انجام داده بودم ، همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت می شد. چرا که در قرآن آمده است : ((ان الحسنات یذهبن السیئات)). اما خیلی سخت بود. اینکه هر روز ما ، دقیق بررسی و حسابرسی می شد. اینکه کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار می گرفت خیلی مشکل بود. همین طور که اعمال روزانه بررسی می شد ، به یکی از روزهای دوران جوانی🙍‍♂️ رسیدیم. اواسط دهه هشتاد. 📘یکباره جوان پشت میز گفت: به دستور آقا اباعبدالله ع🚩 پنج سال از اعمال شما را بخشیدیم . این پنج سال بدون حساب طی شد. با تعجب گفتم یعنی چی؟ گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند. نمی دانید چقدر خوشحال🤗 شدم. اگر در آن شرایط بودید ، لذتی که من از شنیدن این خبر پیدا کردم را حس می کردید. پنج سال بدون حساب و کتاب!؟ گفتم: علت این دستور آقا چی بود؟ همان لحظه ماجرا را به من نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام ، بنده چندین بار توفیق یافتم که به سفر کربلا 🚩بروم. در یکی از این سفرها ، یک پیر مرد کرو لال در کاروان ما بود. 📕مدیر کاروان به من گفت: می توانی این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم ، اما با اکراه قبول کردم. کار از آنچه فکر می کردم سخت تر بود. این پیرمرد هوش و هواس درست و حسابی نداشت. او را باید کاملا مراقبت می کردم. اگر لحظه ای او را رها می کردم گم می شد. 📗خلاصه ، تمام سفر کربلای ما تحت الشعاع حضور این پیرمرد شد. این پیر مرد هر روز با من به حرم می آمد و بر می گشت. حضور قلب من کم شده بود. چون باید مراقب این پیرمرد می بودم. روز آخر قصد خرید یک لباس داشت. فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود، قیمت را چند برابر گفت. 🔹من جلو آمدم و گفتم: چی داری میگی؟ این آقا زائر مولاست. چرا اینطوری قیمت می دی؟ این لباس قیمتش خیلی کمتره. خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزان تر برای این پیرمرد خریدم. با هم از مغازه بیرون آمدیم. من عصبانی و پیرمرد خوشحال بود. با خودم گفتم: عجب دردسری برای خودمون درست کردیم. ایندفعه کربلا اصلا به ما حال نداد. یکباره دیدم پیرمرد ایستاد . رو به حرم کرد و با انگشت دست ، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد. جوان پشت میز گفت : به دعای این پیرمرد ، آقا امام حسین ع شفاعت کردند و گناهان پنج سال تو را بخشیدند. باید در آن شرایط قرار می گرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در کتاب📖 اعمال من جلو رفت. اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود. نثار 🌹صلوات💐💐💐 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈 💐 حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سوریه ڪه می‌رسد بی‌قراری‌های مادرش آغاز می‌شود. طوری ڪه چند بار به گردان می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌ڪند ڪه ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول می‌دهند هر طور ڪه شده مجید را برگردانند. مجید برای بی‌قراری‌های مادرش هرروز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر ڪوچڪ‌تر مجید می‌گوید: «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌گرفت. اینڪه شام و ناهار چه خورده‌ایم. اینڪه ڪجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید. آن‌قدر ڪه خواهرش می‌گفت: «مجید تهران ڪه بودی روزی یڪ‌بار حرف می‌زدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری. ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرڪسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را ڪرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌ڪرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. شنیده‌ایم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر هایش طوری در سوریه وضو می گرفته ڪه معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یڪی از رزمندها را می شست. یڪی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست داری؟ مجید هم جواب می دهد: این یا فردا پاک می شود، یا خاڪ می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینڪه چند تیر به شڪمش خورده باز شوخی می‌ڪرده و فحش می داده است. حتی به یڪی از هم‌رزم‌هایش گفته بیا یڪ تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شڪلی حرف می زنم.  یڪی از دوستانش می‌گوید  هرڪسی تیر می‌خورد بعد از یڪ مدت بی‌هوش می‌شود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌ڪرد و حرف می‌زد تا اینڪه شهید شد.» ✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید مجید قربانخانی برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ... @Revayate_ravi
📌 کتاب معرفی شده توسط حاج حسین یکتا 📙 پایی که جا ماند 🔹 حاج حسین یکتا: 💬 «پایی که جا ماند» را برای نبرد با نفس عماره و شیطان حتماً باید بخوانید. 🔰 "پایی که جا ماند" یادداشت‌های روزانه سید ناصر حسینی‌پور از زندان‌های مخفی عراق است. سید ناصر حسینی پور این کتاب را به گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت، که در زمان اسارت، او را بسیار شکنجه و آزار داده، تقدیم کرده است. سید ناصر چهارده ساله است که به جبهه می‌رود و شانزده ساله است که در آخرین روزهای جنگ، در جزیره مجنون به اسارت عراقی‌ها درمی آید؛ درحالی که دیده‌بان است و در واحد اطلاعات فعالیت می‌کند. وقتی اسیر می‌شود یک پایش تقریباً قطع شده و به رگ و پوستی بند بوده است. با این حال تصمیم می‌گیرد در دوره بعد از اسارت باز هم دیده‌بان اتفاقات و حوادث باشد، اما این بار بدون دوربین و دکل. او دیده‌ها و شنیده‌هایش را، در کاغذهای کوچکی که از حاشیه روزنامه‌ها و کتاب‌های ارسالی سازمان مجاهدین خلق جمع آوری کرده است، با رمز می‌نویسد و در لوله عصایش جاسازی می‌کند. @Revayate_ravi