eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان✋ 🍃از امروز داستان زندگی نماد مقاومت زن ایرانی در کانال گذاشته می‌شود. 🍃زنی از خطه‌ی گیلانغرب که با تبر⛏ یک سرباز عراقی را کشت و یکی دیگر را نیز به اسارت گرفت. 🍃شجاعت و دلیر بودن بی‌نظیرش برای دفاع از وطنش مثال زدنیست و هر زن ایرانی باید داستان را بخواند و به چنین زنان قهرمانی افتخار کند. 🍃با ما همرا باشید با داستان @Revayate_ravi
🔷من اهل روستای آوه‌زین در نزدیکی گیلانغرب هستم. 🔷مادرم همیشه می‌گفت: چقدر تو شری !!! اصلا تو اشتباهی دختر به دنیا آمدی باید پسر میشدی کاری نکن که هیچ پسری به خواستگاریت نیاد.🙃 🔷شلوار مردونه می‌پوشیدم و می‌رفتم چوپونی!!! شب‌ها دخترها رو از تاریکی می‌ترسوندم!!! برای بازی می‌رفتیم قبرستون ، پسرها رو می‌ترسوندم!!!! خیلی راحت از کوه چغالوند که نزدیک روستامون بود بالا می‌رفتم!!! 🔷۱۰ ساله بودم که یه خواستگار از عراق اومد. تو کوچه مشغول بازی بودم که پدرم صدام کرد و گفت: باید بری عراق مادرم گریه می‌کرد و راضی نبود. 🔷طرف داماد وقتی بی‌قراری مادرم رو دیدند ، گفتند:نگران نباشید! از دختر خودمان هم بیشتر مواظبش هستیم!!! بالاخره همراه پدرم راهی شدم. بعد از دو روز پیاده به روستایشان در عراق رسیدیم. همه می‌آمدند تا عروس👸 را تماشا کنند. @Revayate_ravi
🔷همه منتظر داماد بودیم که کسی نعره‌زنان آمد و در را بهم کوبید گرگین‌خان بود(پسر‌عموی‌پدرم) 🔷دو تا سیلی به صورت پدرم زدو‌گفت:تو خجالت نمی‌کشی؟؟؟ دخترت را آوردی به خاک اجنبی شوهر بدی؟؟؟ تو مردی؟؟؟ناموس ما را دست عراقی‌ها می‌دهی؟؟؟ دختر ماست نه عراقی‌ها!!!👊 🔷 از پشت یقه‌ی مرا گرفت و سوار بر اسب کرد‌و‌گفت: هر کس جلو بیاید یک تیر حرامش می‌کنم. دلم برای پدرم می‌سوخت ایستاده بود و ما را نگاه می‌کرد. 🔷گرگین‌خان گفت: بیچاره مادرت از غصه داشت دیوانه میشد آنقدر قسمم داد که غیرتم قبول نکرد راه نیفتم 🔷مادرم تا مرا دید.......‌ @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت‌دوم 🌀مادرم وقتی من رو دید به سجده اُفتاد و گریه😩 کرد.با خودش عهد کرد اولین کسی که به خواستگاریم اومد بدون مهریه و شیر‌بها قبول کنه به شرط اینکه ایرانی باشه. 🌀کُردها به برادر می‌گویند: کاکه پدرم بهم می‌گفت: کاکه ، پدرم من رو مثل برادرش می‌دونست ، همین باعث شده بود مثل پسرها 👨باشم هر کس می‌خواست دعوا کند یا زور بگوید من را همراه خودش میبرد رفتار و حرکاتم خشن و پسرانه بود. 🌀چون فقیر بودیم از پدرم خواستم من را سر زمین با خودش ببرد. پدرم وقتی کار کردن من رو میدید ، می‌خندید و می‌گفت: تو از کار نمی‌ترسی ، کار از تو می‌ترسه!!!!! 🌀۱۴ ساله بودم که علیمردان به خواستگاریم اومد از اسم خوشم میومد اون اهل روستای گور‌سفید بود که به روستای ما نزدیک بود ، خوشحال بودم که نزدیک پدرومادرم هستم.😊 @Revayate_ravi
🌀سهم من اونجا هم کارگری بود چون شوهرم فقیر بود. برادرشوهرم آهنگر بود از اون تفنگ و تبر دُرُست کردن رو یاد گرفتم. 🌀سال ۵۹ تازه ۱۹ ساله شدم توی مزرعه کار می‌کردیم که دیدیم صدای دامب‌و‌دومب میاد!!! گفتند: صدامی‌ها دارن حمله می‌کنن. 🌀همه با بچه زیر بغل فرار می‌کردن ، تعجب می‌کردن که چرا ما فرار نمی‌کنیم؟؟؟ گفتیم: کجا بریم ، اینجا خونه‌ی ماست.🙄 🌀چهل تا چهل تا گلوله💥 سنگین نزدیک روستا به زمین می‌خورد. هر چی شوهرم اصرار کرد فرار کنیم ، گفتم: نه!!!!! من آخرین نفری هستم که از این روستا میرم 《برای من فرار کردن یعنی مُردن》 🌀من دُرُسته که یه زنم ولی مثل یه مرد می‌جنگم.👊 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 این کلیپ روضه 🌹روضه با اینکه چند‌بار دیدیمش ولی باز خالی از لطف نیست😔 این نامه را لیلا فقط بخونه فقط می خوام که حالم رو بدونه لیلا دارن نقل و نبات می پاشن تا عشق و خون دوباره هم صدا شن @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(:" __________________ ریاضیش خیلی خوب بود شب‌هــا بچه‌‌هــا را جمع میــکرد کنــار میدان سرپولک پشت مسجد بهشان ریـاضۍ درس میــداد زیر تیر چراغ برق... @Revayate_ravi
رفیق! حواست‌ بہ‌ جوونیت‌ باشه، نکنہ‌ پات‌ بلغزه قرار‌ه‌ با‌‌ این‌‌ پاھا‌‌ تو‌ گردان‌ صاحب‌الزمان‌‌ باشۍ! 🌿 روزتون شهدایی🌷 @Revayate_ravi