🔻حتما ممنوع الماموریتش میکنم !
#شهید_سید_جواد_اسدی
یادواره مجازی شهدای خانطومان👇👇
T.me/khantuoman
instagram.com/khantuoman
@Revayate_ravi
🔻حالا بذار یه کم بی نمازها، نماز بخونن!
شهید_رضا_حاجی_زاده
یادواره مجازی شهدای خانطومان👇👇
T.me/khantuoman
instagram.com/khantuoman
@Revayate_ravi
سلام✋
بلباسی هستم✌️
امروز همسفرهای شهیدم #حسین_مشتاقی
#سید_جواد_حسینی
#رضا_حاجی_زاده
مهمان شما بودن
من هم طبق وعده هر شب ماه مبارک🌙 مهمان شما هستم
راستی روز معلم هم به معلمین کانال مبارک باشه👌👌
یا علی
@Revayate_ravi
📌برای سرکشی به یکی از روستاهای چهاردانگه که مشکل آب داشتند رفته بودیم
ساعت ۹ صبح بود .. برف میبارید و به شدت هوا سرد بود
📌متوجه شدم که #محمد بند پوتینش را باز کرد .. گفتم :چکار میکنی؟ گفت: میخواهم وضو بگیرم .. گفتم در این برف؟ #محمد گفت :
علامه حسن زاده ی آملی فرمودند : تمام محیط زیست و موجودات عالم پاک و مطهر هستند چرا من که موجود زنده روی کره زمین هستم پا ک و مطهر نباشم؟؟!!
@Revayate_ravi
📌من سید یوسف موسوی اهل روستای کردمیر هستم.
همه در روستا از وضعیت بد خانه ما اطلاع داشتن،همه چیزش گِلی بود.
کسی میخواست وارد اتاق بشه باید سرش رو خم کنه.
📌هر چی پول داشتم خرج دوا و دکتر دو تا بچه هام کردم
آقای بلباسی و گروه جهادیش وارد روستای ما شدند.
📌#محمد همیشه حرمت طرف مقابلش رو حفظ میکرد.
گفت:اومدیم برای شما خونه محبت بسازیم.
یه روز ازشون سوال کردم این آقای بلباسی که این همه ازش تعریف می کنن کجاست؟؟
📌اشاره کردن که اینه!!!
گفتم: این که مثل عَمَله و بنا داره کار میکنه
📌ماه رمضان شد باید برمی گشتن.
آقای بلباسی پیگیر پرونده فرزندم شد.
هفته ای یک بار یا سر میزد یا تلفن میزد
طوری پیگیر کار ما بود که انگار من برادر واقعی اون هستم
حتی پنجره و در و کاشی ساختمون ما رو تهیه کرد.
📌یک ماهی بود که سراغی از ما نگرفت
تا اینکه خبر اومد....#محمد_بلباسی شهید شده❤️
@Revayate_ravi
🔻غربت اموات کرونایی یا غربت مادران شهدای مفقودالجسد!
#شهید_حسین_مشتاقی
یادواره مجازی شهدای خانطومان👇👇
T.me/khantuoman
instagram.com/khantuoman
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
#با_نامحرم
#بخش_دوم
📌بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمی کردی ، گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می دادی. جوان پشت میز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: (( اگر علاقه مند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد..)).
📒خوب آن ایام را بخاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. از طرف فرماندهی به من گفتند: شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر، کار اردو را پیگیری می کنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نکن.
📕من سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو می رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ کس حرفی نمی زدم. شب اول، یکی از دخترانی که در اردو بود، دیر تر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است، خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. من سرم پایین بود و فقط جواب سلام را دادم.
📗روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اینکه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب دیگری گفت و خندید و حرف هایی زد که ... من هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.
📘شنیده بودم که قرآن در بیان توصیف اینگونه زنان می فرماید: (( ان کیدکن عظیم. مکر و حیله (برخی) زنان بسیار بزرگ است )). در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی، به جز آبرو، کار و حتی خانواده ات را از دست می دادی!! برخی گناهان، اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد....
📙یکی از دوستان همکارم، فرزند شهید بود. خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی می کردیم. یکبار دوست دیگر ما، به شوخی به من گفت: تو باید بری با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل بشوید. اگه ازدواج کنی فلانی هم میشه پسرت! از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد. من دیگه این رفیق را پسرم صدا می کردم. هر زمان به منزل دوستمان می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدم، ناخود آگاه می خندیدیم.
📖در آن وادی وانفسا ، پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی می کردیم. ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان این طور شوخی کنید؟
نثار #شهداء 🌹صلوات💐💐💐
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#معرفیشهید☺️
#شهیدمحسنحججی
#قسمتدو
#ماجرایآشناییشهیدحججیباهمسرش😍
از زبان همسر شهید
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم...
پیام دادم براش...
برای اولین بار...
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! #نگران شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم دل توی دلم نبود😣فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
#ادامهدارد
@Revayate_ravi