♦️ خواستـــــگاری با چشـــــمهای آبے ♦️
♦️♦️ گلستــــــان یـــــازدهــــم♦️♦️
🔲 خـاطـــرات هـمســـر ســـردار شـهیـــد #عـلےچـیــتســــازیـــان
🔲 قسمت: 5⃣
💢 گفتم: علیآقا!!!! شنیدم شما از توی زندانیا ، جرمبالاییها و اعدامیها رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگهای میشن.پرسیدم: این آدمها خطرناک نیستن؟؟تا به حال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟؟؟
علیآقا با اطمینان گفتن: نه!!!!اصلا و ابدا.
من به نیروهام همیشه میگم : اخلاق حرف اول رو میزنه.اگه ما روی اخلاقیات کار کنیم ، جامعهی ایدهآلی داریم.ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت تو مسیر الهی قرار بگیره.امام(ره) فرمودند: #جبههدانشگاهآدمسازیه.
اگه ما پیرو امامیم باید عامل به حرفهاش باشیم.
💢 علیآقا رفت منطقه و بعد یه ماه برگشت. صبح زود اومد در خونمون.هر کاری کردیم داخل نیومد.یه روزه اومدهبود.میخواست برگرده منطقه.برای اولینبار پیشش بغض کردن و گریهام گرفت.دستم و رو گرفت و گفت: به همین زودی قرارمون یادت رفته.نگفتم: دلم میخواد صبور و مقاوم باشی؟؟شاید اینبار من برنگردم.دوست ندارم از خودت ضعف نشون بدی.با هقهق گریه خداحافظی کردم.عید قربان سال۱۳۶۵ قرار شد عروسی کنیم.
مادرم از طرفی مشغول کمکرسانی به جبههها بود و از طرفی مشغول تهیهی جهیزیهام.ما همهی تدارکان رو آماده کردیم برای عروسی ولی خونوادهی چیتسازیان اومدن و اطلاع دادن یکی از فامیلهای ما فوت کرده ، شما عروسیتون رو بگیرید ولی ما نمیگیریم.
💢 مراسم ما جشنی ساده و بیسروصدا بود. البته ، با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد.وقتی اومدن دنبال عروس ، توی کوچه ، جلوی ماشین ، بابا دست علیآقا رو گرفت و گذاشت تو دست من و گفت: علیآقا من فرشته رو به تو میسپارم.جان تو و جانِ دختر من.
علیآقا گفت: به خدا بسپارید حاجآقا!!!!
صدای علیآقا رو شنیدم که گفت: امیدوارم داماد لایقی براتون باشم و برای زهراخانم همسر خوبی.
بابا گفت: البته که هستی. به خدا قسم اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه.صد برابر بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه.
💢 چند روز بعد از عروسیمون ، یه روز علیآقا یااللهگویان با یکی از دوستاش ، برای ناهار اومد .با اوقات تلخی گفتم: شما که میخواستی مهمون بیاری،کاشکی بهم خبر میدادی.
خندید و گفت: یه نفر مهمون که خبر دادن نمیخواد.یعنی یه لقمه نون و پنیر نیست ما بخوریم........
@Revayate_ravi
⭕️هفده شهریور از #ایام_الله است
🔻 #امام_خمینی: «یادتان نرود که ما یک ۱۷ شهریور داشتیم. ۱۷شهریور از ایّام الله است. و باید یادمان نرود این را.»
🔻 به مناسبت جنایت رژیم پهلوی در به خاک و خون کشیدن مردم در روز ۱۷ شهریور ۵۷
@Revayate_ravi
آقا حساب کردند
🌺 خادمان حرم علی بنموسیالرضا با سرزدن به داروخانهها برای افرادی که مشکل مالی بابت پرداخت داروی #کرونا دارن با طرح «آقا حساب کردند» تمام هزینههای دارویی بیماران کرونایی حتی کپسول اکسیژن رو هم تقبل میکنند.
👏 البته این طرح از اوایل اومدن کرونا شروع شده.
@Revayate_ravi
👈 خیلی به بحث حجاب اهمیت میداد...
وقتی چهارشنبه ها از حوزه بیرون میزدیم تا برویم خانه، مصطفی سرش را پایین مینداخت و اخم هایش را در هم میکرد...
میپرسیدم :چی شده باز ؟!
با دلخوری میگفت: این همه شهید ندادیم که ناموس مملکت با این سر و وضع بیرون بیاد😔💔
❤️شهید مصطفے صدرزاده❤️
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
@Revayate_ravi
♦️خـواستـــگـاری بـا چشـــمهاے آبــی♦️
♦️♦️گـلســــتان یــــازدهــــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســـردار شــهیـــد #عـلیےچـیــتســازیــان
🔲 قسمت : 6⃣
💢 با جواب علیآقا خلع سلاح شدم.به شوخی گفت: حالا چی پختی؟؟ چه بو و برنگی راه انداختی ؟؟ گُلُم
گفتم: پلو و کباب تابهای
نفس عمیقی کشید و گفت: بهبه!! والله زن خوب نعمته.هر کی نداره باخته.
یک هفته از زندگی مشترکمون میگذشت.یک روز صبح علیآقا بعد از نماز صبح گفت: زهراخانم! من امروز باید برم.ساکم کجاست؟؟
با تعجب پرسیدم: کجا؟؟
خندید و گفت: خونهی عمو شجاع.خُب گُلُم منطقه.من به جز جبهه کجا رو دارم برم.با دلخوری نگاش کردم و گفتم: نمیشه نری؟؟؟گفت: نه!!! دشمن نامردی کرده.ساکش رو بستم و کمی میوه و تنقلات هم براش گذاشتم.
گفت: اینجاست که فرق آدم مجرد و متاهل معلوم میشه.نمردیم و ساک ما هم پر از کمکهای مردمی شد.
اشک تو چشمهای هر دوی ما بازی میکرد.صداش بغض داشت ، گفت: گُلُم ، مواظب خودت باش.حلالم کن.
خیلی سریع از پلهها رفت پایین و گفت: گُلُم ، من رفتم.خداحافظ.
💢 بعد از چهار روز در کمال ناباوری دیدم علیآقا برگشته.کنار در ساکش رو دستم داد و گفت: کمکهای مردمی تمام شده.
گفتم: نوش جون!!!یک روزه اومد که برگرده.یه مدت بعد از رفتن علیآقا منصورهخانم (مادرشوهرم) اومد خونمون.متوجه شد از دیدنش هول کردم.گفت: چیزی نیست فرشتهجان!!! ما میخوایم بریم تهران به مریم سر بزنیم اومدیم تو رَم با خودمون ببریم.برادرشوهرم حاجصادق که دورتر ایستاده بود گفت: راستش فرشتهخانم علیآقا مجروح شده.خواستیم تنهایی بریم.گفتیم: فردا خبردار بشی از ما ناراحت میشی. یکی از دوستای علیآقا به نام حسنآقای فرزان هم با ما میان.
که خیلی مدیون علیآقاست و علیآقا هم اون رو خیلی دوست داره.ظاهرا ماجرا از این قرار بوده ، که وقتی علیآقا خبر شهادت آقای فرزان رو میشنوه میره معراجالشهدا برای وداع.تو سردخونه میبینه پلاستیکی که روش کشیدن ، بخار زده.بالفور جنازه رو میندازه رو دوشش و میبره درمانگاه.این طوری آقای فرزان دوباره زنده میشه.
💢 تا پام رو داخل بیمارستان گذاشتم.بغضم ترکید و گریهام شروع شد.علیآقا با چشمهای آبی و مهربونش نگاهم کرد.
@Revayate_ravi