به یادِ حرف حاجقاسم افتادم:
باید به این بلوغ برسیم که دیگر
نباید دیده شویم!
آن کسی که باید ببیند، میبیند..
#به_وقت_دلتنگی
#سردار_دلها
@Revayate_ravi
عکاس این عکس می گفت :
خیلی سعی کردم ضریح سید الشهدا علیه السلام را مانند کشتی نجات به تصویر بکشم و در آخر توانستم...
#الحق_حسین_ما_کشتی_نجاته
از من تا لمس ضریحت وسعتی است به بلندای خیال...
@Revayate_ravi
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻روز عاشورا بود بیاد دارم تواون روزای شلوغ میگفت تعدادی ازدوستان و همکارانشون گوشی های همراهشان را خاموش کرده بودند که اعلام آماده باش ندهند ولی ایشون تو همان روزها پابه پای فتنهگران ایستاد.
📍دریغ از اینکه مقابل دشمنان اسلام ضعف نشان دهد، وقتی که ایشان از ناحیه گردن و دست و پا مجروح میشوند و به بیمارستان بقیه الله انتقال میدهند و در منزلمان هیئت دهه اول محرم یعنی شب شام غریبان مداح مجلس انتهای عزاداریها برای بیماران شفای عاجل خواستند که همان لحظه گفتند برای بهبودی حال آقا مرتضی هم دعا بفرمایید ما و خانواده ی ایشان سراسیمه خودمان را به ایشان رساندیم، با لباس بیمارستان به تن دست و پا شکسته و مهره های گردن آسیب دیده .
🔅 شهید کریمی در همان روزها عشق به ولایتمداری و شهادت داشتند که با مردانگی خودش رابه عشق حقیقی یعنی شهادت رساند .
#شهید_مرتضی_کریمی
یاد شهدا با صلوات
@Revayate_ravi
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے♦️
♦️♦️گـلسـتان یـازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیــان
🔲 قسمت : 8⃣
💢 علیآقاگفت: این دفعه میخوام حرف دلم رو بزنم.با تعجب به چشمهای آبیش نگاه کردم. گفت: فردا میخوام برم ولی بدون تو سخته.نمیدونم چرا اینجوری شدم؟؟؟ تعجب کردم این علیآقا بود که این حرفها رو میزد؟؟؟
اون که بزور احساساتش رو بیان میکرد.حالا چی شدهبود؟؟؟ گفت: میای با من بریم دزفول.
اون روزها اوج بمباران دزفول بود.از شنیدن این جمله ذوقزده شدهبودم.دستش رو گرفتم و گفتم: آره ، چرا نمیام.پرسید : مامان و بابات چی؟؟ میذارن؟؟ گفتم: ببخشیدها ، من زن تواَم اجازهی من دست توئه.اون بندگان خدا که حرفی ندارن.
💢 اونقدر از شنیدن این حرف خوشحال بودم که بدون فکر کردن به خطرهای دزفول شروع کردم به جمع کردن وسایل .فقط ضروریات رو برداشتیم بقیهی وسایل رو جمع کردیم و بردیم انباری مامان گذاشتیم.بعد از خداحافظی از کسایی که تو همدان بودن راه اُفتادیم سمت دزفول.توی دزفول اونقدر هوا خوب بود که از خرمآباد به بعد لباسهای گرم رو یکییکی درآوردهبودیم.فکر میکردم دزفول خالی از سکنه باشه ولی اینطور نبود.وارد شهرک پونصد دستگاه شدیم ، که علیآقا گفت: این هم #گلستانیازدهم ، به خونهی خودت خوش اومدی گُلُم.
💢 توی اون ساختمون دوست علیآقا ، آقا هادی فضلی(که بعدها به فیض شهادت رسیدن) با همسرشون فاطمه خانم و دخترش زینب هم زندگی میکردن.
بعد یه مدتی علیآقا مجروح میشن و دایی محمود میاد و به زور من رو راضی میکنه که با اونها به همدان برم.توی جادهی پلدختر بودیم که یه میگ عراقی!! به ما نزدیک میشه.اون میگ عراقی تو ارتفاع خیلی پایین موازی ما داشت پرواز میکرد.راننده گفت: محکم بنشینین و تا اونجایی که میتونست با سرعت تو جادهی پرپیچ و خم پلدختر گاز میداد.میگ عراقی که متوجهی ما شدهبود سرعتش رو کم کرد و دُرُست بالای سرما بود.سر هر پیچ ماشین اونقدر خم میشد که فکر میکردم که الانه که ماشین چپ کنه.میگ خیلی پایین اومدهبود طوری که میشد خلبانش رو دید.
@Revayate_ravi
🌅 کنج خرابه
▪️ویراننشین شدم که تماشا کنی مرا
▪️مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا
▫️گفتم میآیی و به سرم دست میکشی
▫️اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا
▪️آن شب که گم شدم وسط نیزهدارها
▪️میخواستم فقط که تو پیدا کنی مرا
▫️از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
▫️یک بوسهام بده که سر و پا کنی مرا
▪️با حال و روز صورت تغییر کردهات
▪️هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا
🖌 تصویرسازی: محمدعلی نادری
@Revayate_ravi