eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️ خـواستـگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے ♦️ ♦️♦️ گـلسـتان یـازدهــم ♦️♦️ 🔲 خاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 🔟 💢 اون شب مردها خسته و خاک‌آلود بودن .بعد از شام رفتن خوابیدن.من و فاطمه هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم توی حیاط و پوتین‌هاش رو خوب واکس زدیم و برق انداختیم.بعد هم یونیفورم‌هاشون رو شستیم.مردها که بودن دل‌تنگ هیچ‌کس و هیچ‌جا نبودیم.اما همین‌که می‌رفتن.دلتنگی‌های ما شروع میشد. هوای دزفول برای ما همدانی‌ها از اواسط اسفندماه گرم بود.طوری که مجبور بودیم تو اون فصل از سال کولر روشن کنیم.مردها کولر قراضه‌ای رو آورده‌بودن و توی حیاط جوش داده‌بودن.شب‌ها وقتی همه‌جا ساکت میشد ، تازه متوجه میشدیم چه صدای وحشتناکی داره.چند ساعت طول می‌کشید تا به اون صدا عادت کنیم و خوابمون ببره. 💢 عید ۱۳۶۶ بود.مردها قول داده‌بودن که برای تحویل سال خونه باشن.با اینکه دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هرچند ساعت صدای انفجار میومد ولی از صبح زود که بیدار میشدیم ، شروع می‌کردیم به در و دیوار رو سابیدن و تمییز کردن.با وجود سروصدا و گروپ‌گروپ ضد هوایی‌ و انفجارها ، بمب‌ها و راکت‌ها ، حیاط رو می‌شستیم.بوی وایتکس و پودر رخت‌شویی خونه رو پُر کرده‌بود.چیزی به عید نمونده‌بود که همه چیز تمیز و خوش عطر و بو شده‌بود.سفره‌ی هفت سین رو آماده کردیم. سال تحویل که شد ، همین‌طور پشت پنجره ایستا یم و منتظر مردهامون بودیم.می‌دونستیم بعد از دی‌ماه ، عملیات کربلای ۴ و ۵و ۶ ادامه داره.نگرانشون بودیم. کنار سفره‌ی هفت‌سین اونقدر به انتظار نشستیم تا پلک‌هامون سنگین شد و خوابمون برد.صبح اولین روز عید ۱۳۶۶ با صدای در بیدار شدیم.مردهامون اومده‌بودن.سیاه‌سوخته و شلخته و بهم‌ریخته. 💢 علی‌آقا ناشیانه دست به جیب برد و اُدکلنی که شیشه‌ی سبزی داشت ، درآورد و گرفت به طرفم و گفت: 《عیدت مبارک 》 با دیدن سفره‌ی هفت‌سین مثل بچه‌ها به وجد اومده‌بودن.با ناراحتی گفتم: علی‌جان!!حیف ، ماهی قرمز پیدا نکردیم. علی‌آقا گونه‌هاش رو تو کشید ، لب‌هاش رو جمع کرد و مثل ماهی شروع کرد به باز و بسته کردن لب‌هاش.گفت: من میشم ماهی سفره‌ی هفت‌سینتون. اتفاقا از کانال ماهی اومدم.ببخشید به جای ماهی قرمز شدم ماهی دودی.مردها با همون لباس نشستن پای سفره‌ی هفت‌سین. گفتیم و خندیدیم. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 خاطره ناب از شهید مدافع حرم سردار رحیم کابلی: 👇 👈 سال ۱۳۹۱ توفیق حضور در ناحیه سپاه شهرستان بهشهر را داشتم. 👈 مراسم یادواره سرداران و ۸۰۰ شهید شهرستان بهشهر در دستور کار بود. 👈 روزی با یکی از مدیران ناحیه سپاه جهت بازدید از میزان پیشرفت کار جایگاه مراسم یادواره شهدا به مصلی نماز جمعه رفته بودیم. 👈 در ابتدای ورود به مصلی سردار شهید کابلی را دیدم که لباس بسیجی پوشیده و با تعدادی از برادران بسیج روی داربست سرگرم نصب بنر شهدا هستند. 👈 سلام و خدا قوت گفتم و مزاحم کارشان نشدم. 👈 سردار شهید هم با لبخنده همیشگی سری تکان داد و به کارش ادامه داد. 👈 به همراهم گفتم: می بینید! برادر کابلی یک مدیر بیاست، نه برو! 👈 همراهم گفت: فرق مدیر بیا و برو چیست؟! 👈 گفتم: مدیر بیا یعنی مثل برادر کابلی که به عنوان یک مدیر ارشد لشکر ویژه کربلا جلو می افتد و بعد به نیروها می گوید، بیائید! 👈 مدیر برو: یعنی مثل بنده روی صندلی مدیریت نشسته و به نیروها می گوید، بروید. 🌹 انشاالله با خبر خوش ورود سردار شهید کابلی از خان طومان سوریه به ایران اسلامی قلوب همه شاد گردد. صلوات. ✍راوی:شـعبـانعـلے حیـدریــان @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روضه از زبان همسر شهید کفن را باز نکردند برای بچه ریحانه پرسید اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه آرام در گوشش گفتم این بابا مهدی یکهو داد ‌زد نه، این بابای منه دوباره در گوشش گفتم ریحانه جان، یک کار برای من می‌کنی با همان حال گریه گفت چه کار؟ بوسیدمش گفتم پاهای بابا را ببوس پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟ گفتم همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم گفت من هم نمیبوسم گفتم باشه ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید و دوباره بوسید آمد توی بغلم و گفت مامان از طرف تو هم بوسیدم حالا چرا پاهایش گفتم چون پاهاش همیشه خسته بود درد می‌کرد چون برای دفاع از حرم حضرت زینب و قدم برمی‌داشت یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه سه ساله غافل بودم به برادرم التماس کردم ببردش گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر می‌دید طاقت میآورد؟ نه، به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے♦️ ♦️♦️گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️ 🔲خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 1⃣1⃣ 💢 فروردین تموم شده‌بود و اردیبهشت‌ماه با گرما از راه رسید.از صبح تا شب کولر قارقار می‌کرد.اما زورش به جایی نمی‌رسی.هوا دم‌کرده و خفه بود.مزاجم بهم ریخته بود و چیزی جز آب نمی‌تونستم بخورم.علی‌آقا تا حال و روز من رو دید گفت: جمع کنیم بریم همدان.هرچی من بیشتر برای موندن اصرار می‌کردم.علی‌آقا بیشتر به رفتن پافشاری می‌کرد.وسایل رو توی چندتا کارتن بسته‌بندی کردیم و گذاشتیم توی ماشین و همین‌جوری که اومدیم بر گشتیم.اون روز موشک باران و بمباران دزفول به اوج خودش رسیده‌بود.علی‌آقا پاش رو روی گاز گذاشت و به سرعت ما رو از مهلکه دور کرد. 💢 علی‌آقا به جبهه برگشت.اوضاع من خوب نبود به اصرار منصوره‌خانم(مادرشوهرم) به دکتر رفتیم.مادرم وقتی جواب آزمایش‌ها رو پیش دکتر برد‌.با شنیدن خبر ذوق زده شد.شب من رو به خونه‌ی خودشون برد تا من رو تقویت کنه.دلم می‌خواست زودتر از همه خبر رو به علی‌آقا بگم.زنگ که زد با خوشحالی گفتم: علی‌جان!!!داری بابا میشی.علی‌آقا هیجان‌زده شد.گفت: خیره!!!مبارکه ، فرشته!!! حال من روز به روز بدتر میشد.دکتر و دارو هم افاقه نمی‌کرد. 💢 چهارم تیرماه ۱۳۶۶ خبر آوردن که آقا امیر ( برادر علی‌آقا) به شهادت رسیده.شوکه شده‌بودم.از شدت ناراحتی حالم بهم خورد دویدم سمت دستشویی.عُق میزدم و ناباورانه به امیر فکر می‌کردم. دلم برای منصوره خانم می‌سوخت.با صدای بلند ناله میکرد. علی‌آقا آرومش می‌کرد و می‌گفت: مامان امیر مقام بالایی پیش خدا داره‌ ، مقامش رو پایین نیار‌صبور باش.اینا همه امتحانه.برای چیزی که در راه خدا دادی گریه نکن. اگه علی‌آقا نبود تا صبح همه‌مون پس می‌اُفتادیم.گاهی سر منصوره‌خانم رو در آغوش می‌گرفت و براش حرف میزد.گاهی هم کنار آقا ناصر می‌نشست و سر روی شونه‌اش می‌گذاشت و دلداریش میداد.اما تا پیش من میومد درد دلش شروع میشد. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بلا فاصله نگاهم به سر آقاابراهیم افتاد.. قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود.. مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید. با تعجب گفتم: داش ابرام سرت چی شده؟ دستی به سرش کشید ، با دهانی که به سختی باز میشد گفت: می دانی چرا گلوله جُرأت نکرد وارد سرم بشود؟ گفتم چرا؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود ،چون پیشانی بند "یامهدی" به سرم بسته بودم... @Revayate_ravi