هم قد گلوله توپ بود . . .
گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟
گفت: با التماس!
گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت: با التماس!
به شوخی گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه؟
لبخندی زد و گفت: با التماس!
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .
قهرمان من #شهید_مرحمت_بالازاده - نفر دوم در ستون
@Revayate_ravi
🔰 امام حسن مجتبی فرزند جنگ است.
خیال نکنید امام حسن مجتبی آنچنانیکه در بعضی از اسطورهها و افسانههای دروغ، بهشکل یک آدم نازنازیِ تجملاتیِ اشرافیِ خوبپوشِ خوببخورِ خوببخواب معرفی شده، آنطور بوده، بههیچوجه! ❌
مردی است که از وقتی متولد شده تا هفت هشتسالگی، هیچ ماهی اتفاق نیفتاده که مرتب پدرش را پهلوی خودش ببیند، دائماً پدرش در جنگها بود. ما داخل آن خانههایی که یک نفر مرد در آن خانه در دوران طاغوت مبارز بود، میبینیم بچهها یک مقداری برجستهتر از بچههای معمولی درمیآیند. آنوقت پدر این خانه، علی است و
مادر این خانه، زن همیشهدرمحراب،
زن همیشهدرمیدان، میدان جنگ و [میدانهای] گونهگون جنگ.
امام حسن در یکچنین خانهای پرورش پیدا کرده؛ بچگی و شیرخوارگی و بزرگی. و پدربزرگش پیغمبر است. جای بازی و صحن خانهشان مسجد النبی است، محلی که پیغمبر هر چند روز یکبار، یک لشکر را به طرفی گسیل میکند و میفرستد. و پروردۀ جنگ و جهاد فیسبیلالله است.
۱۳۵۹/۵/۶
#نائب_برحق_مولا
@Revayate_ravi
❣شــب نـشینــے در بـهشــت❣
💢شب خاطره بهترین فرزندان این سرزمین
💢هماکنون در سالن بصیرت
@Revayate_ravi
♦️خـواسـتگــارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️ گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیـان
🔲 قسمت : 2⃣1⃣
💢 علیآقا میگفت: از اول جنگ تا به حال یه گردان از دوستام و رفیقام شهید شدن. اما هنوز من زندهام.امیر تازه چهارماه بود که رفت جبهه.من هفت ساله توی جبههام . این انصاف نیست.من چیکار کردم که خدا من رو قبول نمیکنه و در عوض امیر رو به این زودی میبره.چرا امیر باید به این زودی شهید بشه و من هنوز زنده باشم.
من گوش میکردم و بغض.گفتم: علی!!ناشکری نکن.به قول خودت راضی باش به رضای خدا.
از وقتی که خبر شهادت امیرآقا رو شنیدم حالم بدتر شد.هنوز عُق میزدم.دویدم سمت دستشویی که علیآقا من رو دید ، گفت: چیه؟؟ تو هنوز خوب نشدی؟؟؟ میخوای به یکی از بچهها بگم ببریمت بیمارستان؟؟؟
فکر نمیکردم علیآقا تو اون وضعیت حواسش به من باشه.چه برسه به اینکه من رو به بیمارستان بفرسته.گفتم: نه!!چیزی نیست ، الان خوب میشم.
💢 بعد مراسم تشیع جنازهی امیر ، منزل علیآقاشون مجلس ختم بود.بوی غدا تا رفت زیر دماغم ، دلم زیر و رو شد.بعد از کلی عُق زدن ، مادرم دستم رو گرفت و من رو برد توی اتاق خواب.پنکهای آورد.روبروم گذاشت و روشنش کرد.دکمههای مانتوی من رو باز کرد و چادر رو از روی سرم درآورد.چشمهام رو بستم.دلم میخواست بخوابم.
علیآقا هراسون اومد توی اتاق.فرشتهخانم ، گُلُم ، چی شده؟؟؟میخوای بریم بیمارستان؟؟
با چشم و ابرو اشاره کردم ، نه!!!گفت: ناهار خوردی؟؟؟مادر به جای من جواب داد.از بوی غذا حالش بهم خوره.
علیآقا با ناراحتی گفت: 《اینطوری که نمیشه گُلُم.باید بالاخره یه چیزی بخوری.چی میخوای برات بخرم؟؟
گفتم: #سیبگلاب
فقط سیب گلاب دوست داشتم و میتونستم ، بخورم.سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخید.تا اینکه آمبولانس خبر کردن و بهم سرم وصل کردن تا حالم کمی بهتر شد.
@Revayate_ravi
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀مراسم یادواره شهدای بهشهر
🥀سالگرد آیتالله جباری
🥀هفتهی دفاع مقدس
#عمورحیم چقدر این روزها جات خالیه
@Revayate_ravi