انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
#بازگشت
#بخش_اول
📌کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردن و به قول خودشان بیمار احیا شد. روح به جسم برگشته بود حالت خاصی داشتم هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشته ام. پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم. بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند.
📙من در تمام آن لحظات شاهد کارهایشان بودم پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت. حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی خواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم. من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم چقدر سخت بود. چه شرایط سختی را طی کردم.
📘من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم من افراد گرفتار را دیدم، من تا چند قدمی بهشت رفتم من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها را با کمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی دارد، برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود.
دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند، همین که از دور آمدن از مشاهده چهره یکی از آنان وحشت کردم و او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد، مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند یکی دو نفر از بستگانم می خواستند به دیدنم بیایند، آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند من این را به خوبی متوجه شدم!
📕 یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم. بدنم لرزید. به یکی از همراهانم گفتم تماس بگیر بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است. باطن اعمال و رفتار و ...
به غذاهایی که برایم می آوردند نگاه نمیکردم میترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم .
📒دوست نداشتم هیچ کس رو نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد. بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم میخواستم هیچکس را نبینم اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره پرید! من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم. دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمیکنم.
📖آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود و نمیتوانستم این گونه ادامه دهم. با این وضعیت حتی با برخی نزدیکان خود نمیتوانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم! خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت، اما دوست داشتم تنها باشم دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم تنهایی را دوست داشتم، در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم چقدر لحظات زیبایی بود آنجا زمان مطرح نبود آنجا احتیاج به کلام نبود با یک نگاه آنچه میخواستیم منتقل میشد.
نثار #شهداء 🌹صلوات💐💐💐
@Revayate_ravi
▫️ روز پانزدهم #رمضان_کریم
دلم که از همه می گیرد
"مُجیر" را باز می کنم
"سُبحانَکَ یا اللهُ،
تَعالَیتَ یا رَحمنُ، اَجِرنا مِنَ النارِ یا مُجیر"
کم کم، معصیت هایم از ذهنم عبور می کند
اشک، اشک... دانه های مروارید اشک هایم را به نخ می کشم،
وقتی به صد و یکی رسید، نخ را گره میزنم،
شروع می کنم: استغفرالله ربی و اتوب علیه...
اما مگر معصیت های من با یک دور تسبیح پاک می شود؟
تو نگاهم کردی،
گناه کردم
گفتی توبه کن،
نکردم
گفته بودی
"شما را نیافریدم مگر برای عبادت"، اما من........
اما تو باز هم روزی ام را نبریدی
خندیدم و شکر نگفتم
سالم بودم و سجده نکردم
اما بعد از هر قطره اشک شکایت کردم
باز نگاهم کردی و خندیدی
ناشکرتر از من نیافریدی، نه؟
"سُبحانَکَ یا سَیِّدی، یا مَولی، اَجِرنا مِنَ النارِ یا مُجیر"
ای مولای من
معصيت هايم بسيار است.
اما تو آن بخشنده ی مهربانی!
یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لهُ
یا حَبیبَ مَن لا حبیبَ لَهُ
جز خودت چه کسی رفیقم خواهد شد؟
من که جز تو کسی را ندارم!
اگر تو هم نبخشی به چه کسی پناه ببرم؟
#قبول_باشه
#التماس_دعا
@Revayate_ravi
🔴 ازدواج آسمانی
🔸تصاویری از مراسم عقد آسمانی دو زوج جوان بهشهری در آستانه میلاد امام حسن مجتبی(ع)
🔹 در جوار مرقد ۵ شهيد گمنام و مضجع آيت الله جباری(ره)
🌸بهمراه جشن تولد شهدای متولداسفند، فروردین و اردیبهشت ماه
🔸با رعایت فاصله اجتماعی
#حسینیه_شهدا
(مرکز فرهنگی دفاع مقدس شهرستان بهشهر)
@Revayate_ravi
شاید بشه به جرات گفت: شهید مصطفی جعفری، اولین شهدای فاطمیون بود که عکسش چاپ میشد☝️
از بچه های باصفا ی پاکدشت تهران بود. جزء فرماندهان گروه 15 بود و سیدابراهیم جزء فرماندهان گروه 14 💪
به خاطر همین همدیگه رو میشناختن ولی یه حرف مصطفی جعفری، بدجوری سیدابراهیم رو مجذوب خودش کرده بود.❗️
یه شب وقتی هجوم سنگینی از طرف مسلحین شده بود، مصطفی جعفری پشت بیسیم اعلام میکنه : بچه ها،سر میدهیم، سنگر نمیدهیم" ✌️
سر همین جمله خیلی سید ابراهیم دوستش داشت، تا حدی که عکس مصطفی رو تو ماشین خودش نصب کرده بود تا همیشه به یادش باشه❤️
شهید مدافع حرم
مصطفی جعفری🌹
لشکر پر افتخار فاطمیون✌️
@Revayate_ravi
#ما_قوی_هستیم
#فواید_دفاع_مقدس_چه_بود؟؟؟
▫️ما انقلابمان را در جنگ به جهان صادر نموده ایم.
▫️ما مظلومیت خویش و ستم متجاوزان را در جنگ ثابت نموده ایم.
▫️ما در جنگ، پرده از چهره تزویر جهانخواران کنار زدیم.
▫️ما در جنگ، دوستان و دشمنانمان را شناخته ایم.
▫️ما در جنگ به این نتیجه رسیده ایم که باید روی پای خودمان بایستیم.
▫️ما در جنگ ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شکستیم.
▫️ما در جنگ ریشه های انقلاب پر بار اسلامیمان را محکم کردیم.
▫️ما در جنگ حس برادری و وطن دوستی را در نهاد یکایک مردمان بارور کردیم.
▫️ما در جنگ به مردم جهان و خصوصاً مردم منطقه نشان دادیم که علیه تمامی قدرتها و ابرقدرتها سالیان سال میتوان مبارزه کرد.
▫️جنگ ما کمک به افغانستان را به دنبال داشت.
▫️جنگ ما فتح فلسطین را به دنبال خواهد داشت.
▫️جنگ ما موجب شد که تمامی سردمداران نظام های فاسد در مقابل اسلام احساس ذلت کنند.
▫️تنها در جنگ بود که صنایع نظامی ما از رشد آنچنانی برخوردار شد.
▫️و از همه اینها مهمتر استمرار روح اسلام انقلابی در پرتو جنگ تحقق یافت.
امام خمینی رحمه الله علیه
صحیفه امام،۹۴ ج۲۱، ص: ۲۷۳تا ۲
#نکته_مهم: امام خامنه ای: بدخواهان ملت ایران، به دنبال آن هستند دوران دفاع مقدس از یاد برود.
@Revayate_ravi
🕊مواسات در سیره شهدا
🌹شهید علی_امرایی
💠از کار کردن ابایی نداشت و با برادر دامادمان به مدارس میرفت و در و دیوار مدارس را رنگ میکردند و نقاشی میکشید و از این راه درآمد خوبی هم داشت اما حتی یک هزاری از درآمد این سالهای علی را ندیدیم. لباس تنش راهم خودم برایش میخریدم. بعد از شهادتش از طریق کمیته امداد فهمیدیم که او دو خانواده و سه یتیم را تحت پوشش مالی خود داشت و تمام درآمدهایش را خرج آنها می کرد.
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#معرفیشهید🕊⚘
#شهیدمحسنحججی
#قسمتهفتم
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙
🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.😇
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻♀️
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیداکردهبودم
@Revayate_ravi
سلام✋
عبادات همگی قبول🙏
امروز اینجا به خاطر تولد امام مجتبی(ع) غوغایی بود❤️
قرار همیشگی ما ساعت ۱۰ شب
آمادهاید
یا علی✌️
@Revayate_ravi
✍#محمد حق ماموریت نمی گرفت.
✍پایان کار اداری می رفت کارت میزد و دوباره بر می گشت و تا ۵ یا ۶ غروب کار می کرد(یعنی اضافه کاری نمی گرفت)
✍سرباز راننده اش را تاجویبار که خانه اش بود می رساند.
خودش رانندگی می کرد.
سرباز می گفت :شما چرا رانندگی می کنید؟؟؟
✍#محمد جواب داد:دنبال این چیزها نباش.
همه چیز که این بایدها و نبایدها نیست
ما اونقدر خودمون رو درگیر القاب و عناوین کردیم که یادمان رفت....
همه با هم برادریم و باید کنار هم باری از روی دوش مردم برداریم🤝
@Revayate_ravi