🌹با_شهدا|شهید مسعود آخوندی
✍️ تک پسر
▫️تک پسر خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانوادهاش خونه بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند بـه حسابش تـا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه.
بار آخری بود که میرفت جبهه. توی وسایلش یـه چک سفید امضـاء گذاشت و یه نامه که نوشـته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو گذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم بـه مشکل برنخورید...
📚 مجموعه تاریخی فرهنگی مذهبی تخت فولاد اصفهان
@Revayate_ravi
ــــــــــ🎈عـــــــارفـــــــانـه🎈ــــــــــــ
🎈زنــدگـے نـامـه عــارف شـهیــد احــمــد عـلـے نـیـرے🎈
🎤 بخش : نوزدهم
🔰برای مراسم چهلم احمدآقا یه مقدار سیمان و مصالح خریدیم با سنگ قبر و تابلوی آلمینیومی که بالای مزار احمدآقا نصب کنیم.نمنم باران هم در بهشت زهرا آغاز شدهبود.برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم باید کمی از بالای قبر را گود میکردیم.تا پایههای تابلو در زمین قرار گیرد.
🔰گودال عمیقی کندم.به یک سنگ خوردم.دور سنگ را خالی کردم و سنگ را بیرون کشیدم.با تعجب متوجه شدم سنگ بالای لحد است.یک راه به داخل قبر ایجاد شدهبود.رنگم پریدهبود.همین که خواستم سنگ را سر جایش قرار دهم.آنچنان بوی خوشی به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکردهبودم.
🔰سرم را بالای گودال گرفتم.هیچ بوی عطری نمیداد.اطراف قبر گل کاری نشدهبود.فقط بوی نم باران به مشام میآمد.با خودم گفتم: احمدآقا چهل روز پیش شهید شده.مگر نمیگویند جنازه بعد از چند روز متعفن میشود؟؟ دوباره سرم را داخل قبر کردم.گویی یک شیشه عطر خوشبو را داخل آن خالی کردن.بوی خوشی که با هیچ یک از عطرهای دنیا قابل قیاس نبود.
@Revayate_ravi
☀️شهیـدسیـداحمـدمـوسـوےپور☀️
🌼🌸معروفبهشهیدکیکخامهاے🌸🌼
💐🌹شنبه هفدهم مهرماه ۱۴۰۰ به همراه خواهران خادمالشــهدا دیدار داشتیم با خانوادهی شهید موسویپور
💐🌹شهید موسویپور متولد سوم تیرماه ۱۳۴۶ که دقیقا هجده سال بعد در نزدیک روز تولدشان یعنی اول تیرماه ۱۳۶۵ به شهادت رسیدند.
💐🌹پدرومادر شهید به فرزند شهیدشان پیوستند و ما در خدمت خواهر شهید موسویپور بودیم.ایشان اینطور برایمان روایت کردند که: مادرمان ۱۲ فرزندشان فوت میکنند و با نذر و توسل به امام رضا(ع) خدا به ایشان سه پسر و دو دختر میدهد که سید احمد پسر سوم بود. سیداحمد ۱۱ ساله بود که به جنگ رفت و در ۱۸ سالگی به شهادت رسیدند. اندازهی تفنگ از قدش بیشتر بود.آخرینباری که به جبهه رفتند .پدر و دو برادر بزرگترش نیز به جبهه اعزام شدند.چون همه اعضای یک خانواده بودند ، آنها را در یک جبهه نگذاشتند.
سیداحمد به جبهه غرب رفت و پدروبرادرانش به جبههی جنوب.
💐🌹سیداحمد موقع خداحافظی به پدروبرادرانش گفت: شماها شهید نمیشوید ولی من شهید میشوم.به مادرم میگفت: عراقیهاحریف من نمیشوند مگر کومله یا منافقین من را به شهادت برسانند آنهم از پشتسر یا به پیشانی من بزنند.
💐🌹همینطور هم شد.در جادهی مهران ــ دهلران ،کوملهها آنها را شناسایی میکنند.تیراندازی میکنند و لاستیک ماشینشان را پنچر میکنند و بعد یک تیر به پیشانی سیداحمد میزنند و بعد خمپاره به ماشین که بدنشان میسوزد و به همین دلیل قابل شناسایی نبود و پدر و برادرانم او را از ترکشی که در فاو به پایش خوردهبود شناسایی کردند.
@Revayate_ravi
💐🌹علت نامگذاری سیداحمد به (شهید کیک خامهای)به این دلیل است که: سیداحمد در زمان حیاتش به کیک خامهای خیلی علاقه داشت.بعد از شهادتش هم هر کس نذرش میکند و شیرینی خامهای برایش میبرد حاجتش را میدهد.
💐🌹سیداحمد فرماندهای داشتند به نام #یونس آقاجانی که با هم دوست بودند و از کوچکی با هم بزرگ شدند.آقا یونس در جنگ شیمیایی میشوند.مادرم خیلی او را دوست داشت.همیشه به او میگفت: هر وقت از جبهه اومدی بیا من پنج دقیقه تو رو ببینم بعد برو منزل.من هر وقت تو رو میبینم به جای سید احمدم قلبم آروم میشه.آقا یونس چند سال بعد از جنگ به دلیل عوارض شیمیایی در بیمارستان ساسان تهران بستری میشوند .من خیلی دعا کردم و از سید احمد خواستم تا حالش ذو خوب کنه.یه شب خواب دیدم سیداحمد آمد و گفت: از دست من کاری بر نمیاد یونس باید بیاد.که چند روز بعد از این خواب آقا یونس آقاجانی به شهادت رسیدند.
@Revayate_ravi
⭕️ نماز پشت به قبله با لباس نجس⭕️
به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست گردان را ببر جلو
آهسته گفت : بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند . . . !
امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند…..
حبیب گفت : اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر
گفتم صبر کن با بقیه بفرستشون عقب
حبیب اصرار کرد سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند
گفتم باشه
دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد ترکشی به سینه اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می داد .
سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد . تصمیم گرفتم کمی با
این نوجوان حرف بزنم گفتم برادر اسمت چیه جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ به
رو نداشت زیر لب چیزهای می گوید فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی
شده کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل
معرفی کرد .
گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی
گفت نماز می خواندم نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون…
گفتم ما که رو به قبله نیستیم تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه .
گفت حالا همین نماز را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد . گفتم نماز
عصر را هم خوندی گفت بله گفتم خب صبر می کردی زخمت را ببندند بعد لباست را
عوض می کردی ان وقت نماز می خوندی گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا
باشم فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا.
گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می گردی پیش دوستات..
با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست والا با
بدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه.در
اورژانس پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل!
گفت: تا خدا چی بخواد.
با برانکارد آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید…
بیست دقیقه ای آن جا بودم بعد خواستم بروم رفتم پست اورژانس پرسیدم حال مجروح
نوجوان چطوره؟ گفتند شهید شد با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت و
رفت….. تمام وجودم لرزید.
بعدها نواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان
فرموده: آهای بسیجی خوب گوش کن چه می گویم من می خواهم به تو پبشنهاد یک
معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود !
من دستغیب حاضرم یک جا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و
تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو، و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی
را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس
خوانده ای از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی ؟!
خاطرات سردار_شهید_حسین_همدانی
@Revayate_ravi