💢یک آلمانی روی شیشه عقب ماشینش نوشته بود:
*نه فیس بوک،نه وات ساپ،نه توییتر،نه اینستاگرام داره*
🔘اما یک میلیارد و هشتصد میلیون دنبال کننده داره
او محمد پیامبر خداست(ص)
@Revayate_ravi
🌹شهید_محمد_محمدی #علمدار_امر_به_معروف_و_نهی_از_منڪر
در خانه بودم که به یکباره با
صدای وحشتناک کوبیدن در به خودم آمدم😰
رفتم سمت در،
دیدم بچهها هراسان و مضطربند😰
گفتم چه شده که در را اینطور میزنید؟
امیررضا پسر کوچکم از شدت وحشت
زبانش بند آمده و تمام صورتش پر از اشک شده بود
😭و گریه میکرد.احمدرضا گفت مامان،
بابا را با چاقو زدند 🔪🥀
سراسیمه خودم را بالای سر محمد رساندم.
محمد غرق خون، کف خیابان افتاده بود.
از پهلویش مثل چشمه خون میجوشید😔
به سختی تکلم میکرد و میگفت دارم میسوزم.
تشنهام، آب بدهید😢
هرطور بود محمد را به بیمارستان رساندیم.
کمتر از دو ساعت بعد به شهادت رسید🥀
۲۷ مهرماه سال ۹۹ در یکی از کوچه پسکوچههای
تهران شهادت به سراغ مردی آمد که سالها در پی
شهادت بود.محمد محمدی قرار بود بار و توشه
سفر به سوریهاش را ببندد و برای دفاع از حرم
عمه سادات برود اما آنقدر مخلص بود و گمنام
خدمت کرد که به اذن خدا شهادت در خانهاش آمد
@Revayate_ravi
4.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ها شهید همت بشید|°•
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحـدادیـان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تــهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 6⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹مهدی بعد از یکی دو روز پیداش شد.خوشحال و خندان.با انگشت اشاره یقهاش رو داد پایین.سیر زیر گلوش رو بوسید.اسم بچه رو هم خودش پیشنهاد داد:متبرک بهنام #مجتبی
🥀🌹مهدی به آرزوش رسیدهبود و بعد از مدتها قبول کردن که بره جبهه.مجتبی روی پام خواب بود.آروم و بیصدا وسایلش رو گذاشت داخل ساک.پاورچینپاورچین اومد طرفم.دولا شد.مجتبی رو بوسید.سرش رو نزدیک صورتم آورد و یواش گفت: (مجتبی رو سپردم به تو و تورو سپردم به خدا)
مجتبی رو آروم خوابوندم.روی زمین.میدونستم اگه بیدار بشه و بو ببره ، پدرش راهی سفر هست ، بهونه میگیره.رفت که یه ماه برگرده برای تولد مجتبی.مطمئن بودم که زیر قولش نمیزنه.
🥀🌹تا پونزده روز هیچ خبری از مهدی نداشتیم ، نه تلفنی،نه نامهای،نه پیغامی.بعد از مدتها وقتی زنگ زد.انگار دنیا رو به من دادهبودن.تو همون فرصت کوتاهی که بقیه مدام غر میزند ، که آقا تلگرافی،آقا زود باش.خیلی شوخی کرد و من رو خندوند.آخر هم باز تکرار کرد که سر ماه برمیگرده.با قطع شدن تلفن انگار راه نفس کشیدنم قطع شد.
🥀🌹بیحوصله شدهبودم و پکر.دل و دماغ قاطی شدن با جمع رو نداشتم.دلسوزیها تبدیل شدهبود به نقونوق . با پوزخندهای گاهوبیگاهشون من رو اذیت میکردن.
یه روز برادرم اومد و گفت: مجتبی چه گناهی کرده.پاشو با بقیهی بچهها ببریمش بیرون.بچههای قدونیمقد رو سوار مینیبوسش کرد و جلوی پارک پیاده کرد.مجتبی رو بوسیدم و سپردم به خواهرم ، خودم حوصله نداشتم و داخل مینیبوس موندم.آفتاب خردادماه ،تو مینیبوس نزدیک بود بپزم.پنجره رو باز کردم و آب پاشیدم روی صورتم.سرم رو تکیه دادم به صندلی.چشمم روی هم رفت.
@Revayate_ravi
🥀🌹 بین خواب و بیداری ، مهدی رو دیدم که از شونههاش بال درآوردهبود.بالبال میزد و صورتم خنک شدهبود.مهلت نداد زبون باز کنم.یه دفعه جیغ کشیدم.مثل خوابزدهها دوروبرم رو نگاه کردم.خواهرم اومد دستم رو گرفت و گفت: چیشده؟؟؟گفتم: مهدی شهید شده.پشت دستش رو زدوگفت: چه حرفیه میزنی؟؟دور از جونش!!!!!!
🥀🌹سروکلهی بقیه هم پیدا شد.مادرم،خاله،داداش.دم گرفتم: (مهدی شهید شده).چند روز بعد فریده، خواهر مهدی اومد دنبالم که مهدی مجروح شده بیا بریم بیمارستان.ولی توی ماشین بهم گفت: #مهدیشهیدشده
از شدت بیتابی بیهوش شدم.وقتی چشمم رو بازکردم.دیدم تو خونهی دایی ،مهدی هستم.پشت دستم میسوخت.دیدم بهم سرم وصل کردن.
تازه ۲۱ سالم شدهبود.
@Revayate_ravi
#شهید_آوینی
🔻 سلامت تن زیباست ...
امّا پرندهٔ عشق تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند !
و مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسان تر بریده شوند !!
و مگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستاندهاند، که حسین {ع} را از سر خویش بیش تر دوست داشته باشد ...
#شهیدسیدمرتضی_آوینی 🌷
@Revayate_ravi