eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_محمد_محمدی در خانه بودم که به یکباره با صدای وحشتناک کوبیدن در به خودم آمدم😰 رفتم سمت در، دیدم بچه‌ها هراسان و مضطربند😰 گفتم چه شده که در را اینطور می‌زنید؟ امیررضا پسر کوچکم از شدت وحشت زبانش بند آمده و تمام صورتش پر از اشک شده بود 😭و گریه می‌کرد.احمدرضا گفت مامان، بابا را با چاقو زدند 🔪🥀 سراسیمه خودم را بالای سر محمد رساندم. محمد غرق خون، کف خیابان افتاده بود. از پهلویش مثل چشمه خون می‌جوشید😔 به سختی تکلم می‌کرد و می‌گفت دارم می‌سوزم. تشنه‌ام، آب بدهید😢 هرطور بود محمد را به بیمارستان رساندیم. کمتر از دو ساعت بعد به شهادت رسید🥀 ۲۷ مهرماه سال ۹۹ در یکی از کوچه پس‌کوچه‌های تهران شهادت به سراغ مردی آمد که سال‌ها در پی شهادت بود.محمد محمدی قرار بود بار و توشه سفر به سوریه‌اش را ببندد و برای دفاع از حرم عمه سادات برود اما آنقدر مخلص بود و گمنام خدمت کرد که به اذن خدا شهادت در خانه‌اش آمد @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حـدادیـان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تــهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 6⃣ 🥀🌹مهدی بعد از یکی دو روز پیداش شد.خوشحال و خندان.با انگشت اشاره یقه‌اش رو داد پایین.سیر زیر گلوش رو بوسید.اسم بچه رو هم خودش پیشنهاد داد:متبرک به‌نام 🥀🌹مهدی به آرزوش رسیده‌بود و بعد از مدتها قبول کردن که بره جبهه.مجتبی روی پام خواب بود.آروم و بی‌صدا وسایلش رو گذاشت داخل ساک.پاورچین‌پاورچین اومد طرفم.دولا شد.مجتبی رو بوسید.سرش رو نزدیک صورتم آورد و یواش گفت: (مجتبی رو سپردم به تو و تورو سپردم به خدا) مجتبی رو آروم خوابوندم.روی زمین.می‌دونستم اگه بیدار بشه و بو ببره ، پدرش راهی سفر هست ، بهونه می‌گیره.رفت که یه ماه برگرده برای تولد مجتبی.مطمئن بودم که زیر قولش نمیزنه. 🥀🌹تا پونزده روز هیچ خبری از مهدی نداشتیم ، نه تلفنی،نه نامه‌ای،نه پیغامی.بعد از مدت‌ها وقتی زنگ زد.انگار دنیا رو به من داده‌بودن.تو همون فرصت کوتاهی که بقیه مدام غر می‌زند ، که آقا تلگرافی،آقا زود باش.خیلی شوخی کرد و من رو خندوند.آخر هم باز تکرار کرد که سر ماه برمی‌گرده.با قطع شدن تلفن انگار راه نفس کشیدنم قطع شد. 🥀🌹بی‌حوصله شده‌بودم و پکر.دل و دماغ قاطی شدن با جمع رو نداشتم.دلسوزی‌ها تبدیل شده‌بود به نق‌ونوق . با پوزخندهای گاه‌وبیگاهشون من رو اذیت می‌کردن. یه روز برادرم اومد و گفت: مجتبی چه گناهی کرده.پاشو با بقیه‌ی بچه‌ها ببریمش بیرون.بچه‌های قدونیم‌قد رو سوار مینی‌بوسش کرد و جلوی پارک پیاده کرد.مجتبی رو بوسیدم و سپردم به خواهرم ، خودم حوصله نداشتم و داخل مینی‌بوس موندم.آفتاب خردادماه ،تو مینی‌بوس نزدیک بود بپزم.پنجره رو باز کردم و آب پاشیدم روی صورتم.سرم رو تکیه دادم به صندلی.چشمم روی هم رفت. @Revayate_ravi
🥀🌹 بین خواب و بیداری ، مهدی رو دیدم که از شونه‌هاش بال درآورده‌بود.بال‌بال میزد و صورتم خنک شده‌بود.مهلت نداد زبون باز کنم.یه دفعه جیغ کشیدم.مثل خواب‌زده‌ها دوروبرم رو نگاه کردم.خواهرم اومد دستم رو گرفت و گفت: چی‌شده؟؟؟گفتم: مهدی شهید شده.پشت دستش رو زدوگفت: چه حرفیه میزنی؟؟دور از جونش!!!!!! 🥀🌹سروکله‌ی بقیه هم پیدا شد.مادرم،خاله،داداش.دم گرفتم: (مهدی شهید شده).چند روز بعد فریده، خواهر مهدی اومد دنبالم که مهدی مجروح شده بیا بریم بیمارستان.ولی توی ماشین بهم گفت: از شدت بی‌تابی بیهوش شدم.وقتی چشمم رو بازکردم.دیدم تو خونه‌ی دایی ،مهدی هستم.پشت دستم می‌سوخت.دیدم بهم سرم وصل کردن. تازه ۲۱ سالم شده‌بود. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 سلامت تن زیباست ... امّا پرندهٔ عشق تن را قفسی می ‌بیند که در باغ نهاده باشند ! و مگر نه آنکه گردن‌ ها را باریک آفریده‌اند تا در مقتل کربلای عشق آسان ‌تر بریده شوند !! و مگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستانده‌اند، که حسین {ع} را از سر خویش بیش ‌تر دوست داشته باشد ... 🌷 @Revayate_ravi
شیر مادر و نان پدر حلال کسی که ‎ رو حفظ میکنه... دندان‌های تیز دشمن را نمی‌بینید که در حال اختلاف‌افکنی‌است؟! @Revayate_ravi