eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حـدادیـان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تــهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 6⃣ 🥀🌹مهدی بعد از یکی دو روز پیداش شد.خوشحال و خندان.با انگشت اشاره یقه‌اش رو داد پایین.سیر زیر گلوش رو بوسید.اسم بچه رو هم خودش پیشنهاد داد:متبرک به‌نام 🥀🌹مهدی به آرزوش رسیده‌بود و بعد از مدتها قبول کردن که بره جبهه.مجتبی روی پام خواب بود.آروم و بی‌صدا وسایلش رو گذاشت داخل ساک.پاورچین‌پاورچین اومد طرفم.دولا شد.مجتبی رو بوسید.سرش رو نزدیک صورتم آورد و یواش گفت: (مجتبی رو سپردم به تو و تورو سپردم به خدا) مجتبی رو آروم خوابوندم.روی زمین.می‌دونستم اگه بیدار بشه و بو ببره ، پدرش راهی سفر هست ، بهونه می‌گیره.رفت که یه ماه برگرده برای تولد مجتبی.مطمئن بودم که زیر قولش نمیزنه. 🥀🌹تا پونزده روز هیچ خبری از مهدی نداشتیم ، نه تلفنی،نه نامه‌ای،نه پیغامی.بعد از مدت‌ها وقتی زنگ زد.انگار دنیا رو به من داده‌بودن.تو همون فرصت کوتاهی که بقیه مدام غر می‌زند ، که آقا تلگرافی،آقا زود باش.خیلی شوخی کرد و من رو خندوند.آخر هم باز تکرار کرد که سر ماه برمی‌گرده.با قطع شدن تلفن انگار راه نفس کشیدنم قطع شد. 🥀🌹بی‌حوصله شده‌بودم و پکر.دل و دماغ قاطی شدن با جمع رو نداشتم.دلسوزی‌ها تبدیل شده‌بود به نق‌ونوق . با پوزخندهای گاه‌وبیگاهشون من رو اذیت می‌کردن. یه روز برادرم اومد و گفت: مجتبی چه گناهی کرده.پاشو با بقیه‌ی بچه‌ها ببریمش بیرون.بچه‌های قدونیم‌قد رو سوار مینی‌بوسش کرد و جلوی پارک پیاده کرد.مجتبی رو بوسیدم و سپردم به خواهرم ، خودم حوصله نداشتم و داخل مینی‌بوس موندم.آفتاب خردادماه ،تو مینی‌بوس نزدیک بود بپزم.پنجره رو باز کردم و آب پاشیدم روی صورتم.سرم رو تکیه دادم به صندلی.چشمم روی هم رفت. @Revayate_ravi
🥀🌹 بین خواب و بیداری ، مهدی رو دیدم که از شونه‌هاش بال درآورده‌بود.بال‌بال میزد و صورتم خنک شده‌بود.مهلت نداد زبون باز کنم.یه دفعه جیغ کشیدم.مثل خواب‌زده‌ها دوروبرم رو نگاه کردم.خواهرم اومد دستم رو گرفت و گفت: چی‌شده؟؟؟گفتم: مهدی شهید شده.پشت دستش رو زدوگفت: چه حرفیه میزنی؟؟دور از جونش!!!!!! 🥀🌹سروکله‌ی بقیه هم پیدا شد.مادرم،خاله،داداش.دم گرفتم: (مهدی شهید شده).چند روز بعد فریده، خواهر مهدی اومد دنبالم که مهدی مجروح شده بیا بریم بیمارستان.ولی توی ماشین بهم گفت: از شدت بی‌تابی بیهوش شدم.وقتی چشمم رو بازکردم.دیدم تو خونه‌ی دایی ،مهدی هستم.پشت دستم می‌سوخت.دیدم بهم سرم وصل کردن. تازه ۲۱ سالم شده‌بود. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 سلامت تن زیباست ... امّا پرندهٔ عشق تن را قفسی می ‌بیند که در باغ نهاده باشند ! و مگر نه آنکه گردن‌ ها را باریک آفریده‌اند تا در مقتل کربلای عشق آسان ‌تر بریده شوند !! و مگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستانده‌اند، که حسین {ع} را از سر خویش بیش ‌تر دوست داشته باشد ... 🌷 @Revayate_ravi
شیر مادر و نان پدر حلال کسی که ‎ رو حفظ میکنه... دندان‌های تیز دشمن را نمی‌بینید که در حال اختلاف‌افکنی‌است؟! @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ متن نامه شهید عباس دانشگر به همسرش: 🍃... می گن آدما دو دسته اند: یا زنده اند یا مرده 🌱زنده هاشون دو دسته اند: یا خوابن یا بیدار ✨بیداراشون دو دسته اند: یا معمولی اند یا عاشق 💚عاشقاشون دو دسته اند: کسایی که فقط لاف عشقو می زنن و اداشو در می آرن که همیشه تا آخر باهات نمی آن و کسایی که واقعا عاشقن 🌱کسایی که واقعا عاشقن فقط یه دسته اند؛ کسایی که زندگی شون طعم مهربونی و رابطه شون بوی صداقت می ده. باید با هم تلاش کنیم تا عاشق بشیم. عشقم... تولد: ۱۳۷۲ شهادت:خرداد ۹۵ @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیـان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلـب تــهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت :7⃣ 🥀🌹تازه ۲۱ سالم بود.با مهدی چهار سال زیر یک سقف زندگی کردم‌ ولی اگه جمع بزنم.همش چهار ماه هم کنار هم نبودیم.مهدی روز عید فطر سال ۶۶ به شهادت رسید. تا شب ،دوست و فامیل اومدن برای تبریک و تسلیت.مراسم تشیع ،تو بهشت‌زهرا ، وقتی صورت مهدی رو دیدم.سالم‌سالم بود.فقط یه کم بالای صورتش آثار خراشیدگی بود.گفتن :از پشت ترکش خورده ، اگه زنده می‌موند،قطع نخاع میشد.از گردن به پایین ، ترکش بدنش رو سوراخ‌سوراخ کرده‌بود.گفتم: پس چرا صورتش خراشیده؟؟گفتن: با صورت به زمین خورده. 🥀🌹از مراسم خاکسپاری برگشتیم منزل دایی مهدی.مجتبی ساکت نمیشد.بچه‌های زیادی بازی می‌کردن.مجتبی نمی‌رفت قاتی اونها.یک‌بند گریه می‌کرد.جیغ می،کشید: چرا بابامو گذاشتین توی اون چاله؟؟چرا روی صورت بابام خاک ریختین؟؟چرا تو گوش و بینی بابام پنبه بود؟؟؟تازه فهمیدم این بچه مو‌به‌موی مراسم رو دیده!!! زن‌دایی مهدی مجتبی رو کول کرد و گفت: من ساکتش می‌کنم.مجتبی رو برد بیرون براش کتاب و نوار قصه خرید ولی بی‌فایده بود.اصلا ساکت نمیشد.روی پله‌ی اتاق نشست.گوشه‌ی کتاب رو با دندون می‌جویید.هرکس می‌رفت سمتش ، جیغ میزد و عقب‌عقب می‌رفت. 🥀🌹آخر اومد بغل خودم ولی گریه‌اش قطع نمیشد.دیگه از دست کسی کاری برنمیومد.رفتم داخل حیاط.سرش رو گذاشت روی شونم.راه می‌رفتم و میزدم به پشت مجتبی و مهدی می‌توپیدم.اشک می‌ریختم که این بچه ساکت نمیشه!!!خودت بیا ساکتش کن.مگه نمیگن شهدا زنده‌ان؟؟؟ کم‌کم هق‌هق بچه کمتر شدو خوابش برد.همه‌ی خونه انگار جشن گرفتن.یکی بالشت آورد،یکی پتو آورد.هیس‌هیس می‌کردن که کسی بلند حرف نزنه.آروم روی زمین خوابوندمش ،خودم هم کنارش دراز کشیدم. @Revayate_ravi