❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت: 6⃣1⃣ #بـهروایـتمــادرشـهیــد
🥀🌹بعد راهی کردن محمدحسین به سوریه اومدم خونه و زار زار گریه کردم.صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم.از جام پا شدم.نا خوداگاه گفتم: #محمدحسین!!!! وای مجتبی بود.ناامید نشستم .اشکم بند نمیومد.اگه میخواستم برم خونهی مادرم ، محمدحسین میگفت: نوچ نوچ!شما اجازه ندارین! میگفتم: از کی؟؟؟میگفت: از بنده!!! میگفتم: برای چی؟؟؟میگفت: کلید که میندازم میام در رو وا میکنم و میگم : مامان!! باید صدات تو خونه باشه و بگی: جان مامان!!!! مامانی بود همه میدونستن پاش که میرسید خونه اولین کلمهاش مامان بود ، من رو صدا میکرد.میومد توی آشپزخونه و یه کم با موهام ور میرفت.خیلی که شنگول بود و عجله نداشت من رو بغلم میکرد.میاورد وسط هال.من رو میچرخوند.جیغ میزدم.محمد نکن !کمرم!اصلا گوش نمیداد.
🥀🌹دیگه از محمدحسین دل شستم.مطمئن بودم شهید میشه.مدتی میرفت دیدن بزرگان ، مثل آقای حسنزادهی آملی.بعد از یکی از زیارتهای قم آمدوگفت: یکی بهم گفت: یه مقامی تو اجداد پدریو مادریتون هست که قراره به شما برسه!!! ولی موانعی سر راهه! برای رفع این موانع هر شب جمعه به نیت اموات پدری و ماپریتون خیرات کنین.
رفتم توی اتاقش.لباسهاش رو جالباسی بود.یکییکی بغل گرفتم.بوییدم.عطرش رو کشیدم ته ریهام.
هیچ وقت به من نگفت: چرا؟؟؟؟ ولی عاشق احمد کاظمی بود.حتی یه لحظه فکر محمدحسین من رو ول نمیکرد.انگار جلوم قدم میزد.دم در امامزاده ایستادهبود.با ذکر شمار چسبیده به انگشتش.به موتورها نظم میداد.حسرت نشستن تو سخنرانیها و سینهزنیها تو دلش میموند.میگفت: موقع روضه یه گوشه میشینم و از صدای بلندگوی حیاط گوش میدم.بقیهی وقتها هم در حال بدو بدو کردن بود.از هشت و نه صبح میرفت تا آخر شب.خوشم میومد وقتی میدیدم با جان و دل خادمی میکنه.کوتاهی نمیکرد هرجا لنگ میشد ، گوشهی کار رو میگرفت.زیر انداز انداختن، جارو زدن ، انتظامات.
🥀🌹بعضی شبها میدیدم دهنش بوی سیر میده.ازش میپرسیدم:شام چیخوردی؟؟؟میگفت: فلافل!! میفهمیدم به خودش غذا نرسیده.دست به نقد میرفت جلوی امامزاده و فلافل میخورد ، میخندید: ولی هیچی نذریهای مامانپز خودم نمیشه!!خیلی خوشش میومد غذاها رو به نیت اهل بیت میپزم.اکثر روزها میگفتم: غذا متعلق به کدوم امام هست؟؟؟ موقع آشپزی نیت میکردم: خدایا هرکی از این غذا میخوره ، عشق و محبتش به اهل بیت روز به روز بیشتر میشه.ذره ذره این غذا تو بدن هرکی میره !!!!! قوتی بشه که عبادت و خدمتی کنه برای تو و معصیت تو رو نکنه!!!
همیشه قرارهاش رو تو امامزاده کنار شهدامیگذاشت.
@Revayate_ravi
وارد هیئت که می شد، جایگاه و پست و مقام رو میذاشت کنار میشد یک آدم خاکی و مخلص
از جابجایی چرخ مخصوص حمل باند صوت گرفته تا شستن ظرف ها
هر کاری از دستش بر می اومد انجام می داد
می گفتند: آقا حامد! شما افسری و همه شما رو می شناسند بهتره این کارهارو بقیه انجام بدند
میگفت : اینجا جاییه که اگه سردار هم باشی باید شکسته بشی تا بزرگ بشی
صبر می کرد بعد از هیئت که مردم می رفتند، مشغول شستن دیگ ها می شد
میگفت : شفا تو آخر مجلسه آخر مجلس هم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت
و آخر هم حاجتش رو با #شهادت گرفت🕊 🌷
#شهید_مدافع_حرم_حامد_جوانی
@Revayate_ravi
#خاطرات_شهدا
📍خرید نان تازه برای سپاه ممنوع...
🌟 زمانیکه مسئول مالیِ سپاه مراغه بود، چشمش خورد به اتاقی که خُرده نان و نان های خشک رو میریختند اونجا. دستور داد دیگه برای سپاه نان تازه نگیرند. همینطور هم شد. همهی بچهها، و حتی خودِ آقا مسعود از همون خُـرده نانها استفاده کردند. مسعود معتقد بود که بیتالمال نباید هدر برود...
#سردار_شهید_مسعود_کفیل_افشار
یاد شهدا با صلوات🌷
@Revayate_ravi
4.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #شهید_آوینی
🔻وقتی از این کانال ها که سنگر های دشمن را به یکدیگر پیوند می دادند بگذری ...
@Revayate_ravi
🔴 به مناسبت سالروز عملیات کوی ذوالفقاری؛
✅ مقاومت خودجوش نیروهای مردمی در برابر تجاوز بعثیها
◀ بچههای بسیج مسجد حضرت رسول (ص)، در همان منطقه ذوالفقاری از ماجرا خبردار شده، همان بچهها که تعدادشان فکر میکنم حدود ده، پانزده نفر بود، جلو حرکت عراقیها را میگیرند.
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت:7⃣1⃣ #بـهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹ماه رمضون شلهزرد و شیربرنج پای ثابت سفرهمون بود.میگفت:مامان!!!زیاد درست کن.کاسهکاسه بذار تو یخچال هر دفعه میام بخورم.عادتش بود من براش لقمه بگیرم.به عشق اون لقمهها تو امامزاده افطار نمیکرد.نون و پنیر و خرما و سبزی لقمه میکردم و ردیف میگذاشتم کنار دستش.زیاد حلیم میخریدم.زهرا میدونست چون محمدحسین دوست داره میخرم.غُر میزد ، چقدر حلیم آخه!!!!!!همهاش به محمدحسین توجه میکنی!!!!!
🥀🌹عصر پنجشنبه رفتم بهشت زهرا.سر مزار شهید طریقی.به محمدحسین و زهرا نگفته بودیم همسر اول من شهید شده.میخواستم به یه درکی برسن تا متوجه بشن که مجتبی از یه پدر دیگه هست.هر وقت میرفتیم سر مزار شهید طریقی به بچهها میگفتیم:ایشون دوست باباست ، توی جبهه شهید شده!! ولی یه بار به زهرا گفتم: اون شهید بابای مجتبی هست.زد زیر گریه ، بالا و پایین میپرید که نگین بابای مجتبی هست.اگه اون بابای مجتبی هست ،پس بابای من هم هست.شما به من دروغ گفتید.من رو ببرید سر قبر بابای خودم.خودش رو توی ماشین کشت.فرهاد گفت: قربونت برم من بابای توام!!! به خرجش نمیرفت.اونقدر مجتبی رو دوست داشت که نمیخواست اون حس جدایی رو قبول کنه.گفتم: الان هست که این بچه سنگکوب کنه.گفتم: زهراجان!!!همهی اینهایی که گفتم داستان بود.اون آقا یکی از سربازان امامزمان(عج) بود که شهید شد.
🥀🌹توی روز خیلی دوندگی میکرد. یهبار شربت درست کردم با لیوان که ببره با دوستاش بخورن.سربهسرم گذاشت:این سوسول بازیها چیه؟؟؟همین جوری میکشیم بالا.گفتم: یعنی همتون دهن میگذارید سر شیشه.خندید:آره بابا!!!
ولی محمدحسین قبلا این شکلی نبود.خیلی وسواس داشت .همش نگران بودم با این تمیزیش چطور میخواد با بچههای همسن و سالش قاطی بشه.اگه سر سفره چنگال نمیگذاشتم دست به غذا نمیزد.وامصیبتا اگه دستهی قاشقش چرب بود.ولی وقتی با رفقاش چرخید تعدیل شد.کارش به جایی رسید که زهرا رو مسخره میکرد.(خیلی پاستوریزهای!!!)اگه یه هفته بیای تو جمع ما دیگه این سوسول بازیها رو فراموش میکنی.
🥀🌹تو سوریه مجروح شد و پیام داد که ما میخوایم برگردیم.یکیدو روز جان به لب شدیم تا اینکه زنگ زد و گفت: با پرواز نظامی اومدیم اهواز.همه اومدن به استقبالش....
@Revayate_ravi