eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❣شـهیــدمـحمـدحـسیـن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدی ڪه دراویـش گـنـابـادے در قـلـب تـهـران او را اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت :3⃣ 🥀🌹یه دختر چهارده،پونزده ساله ، تنها نصف‌شب از این مجلس به اون مجلس . پدرم مستقیم سیم‌جین نمی‌کرد،که کجا میری و کی میای؟؟ از اخم و تَخم‌هاش متوجه ناراحتی و نگرانیش میشدم کم‌کم روسری رو با مقنعه‌ی مشکی چونه‌دار عوض کردم.وقتی می‌پوشیدم ،فقط چشم و بینی‌ام معلوم بود. 🥀🌹وقتی همراه دوستم به مسجد می‌رفتم عذاب وجدان داشتم که نباید بدون چادر برم اونجا.بالاخره یه روز دلم رو به دریا زدم و یکی از چادرهای مامان جمیله رو بردم کوتاه کردم تا بتونم سرکنم.خجالت می‌کشیدم با چادر برم داخل خونه‌مون.داخل خونه تا برادرهام من رو میدیدن میزدن زیر خنده(حالا مثلا چی؟؟ می‌خوای بگی من آدم شدم،بزرگ شدم)دخترهای همسایه هم کم مسخرم نمی‌کردن ولی من پای همه‌چی وایستادم. @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمـدحـسیـن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویـش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 4⃣ 🥀🌹می‌خواستن پا پیش بگذارن برای خواستگاری.من اصلا تو حال‌وهوای ازدواج سیر نمی‌کردم.شش دونگ حواسم به جمکران و سربازی امام زمان(عج) بود.وقتی تلوزیون صحنه‌های جنگ رو نشون میداد ، اشک می‌ریختم که چرا پسر نیستم؟؟چرا نمی‌تونم بجنگم؟؟ دوست نداشتم از این فضا دور بشم و بیفتم پی ازدواج. 🥀🌹به مامان جمیله گفتم: نه!!!! مامان جمیله به حالت التماس گفت: بذار بیان ولی بعد بگو نمی‌خوام.با این شرط قبول کردم.وقتی پرویز اومد خواستگاری ۲۱ سالش بود و من ۱۷ ساله.به من گفتن برو با آقا پرویز صحبت کن.خودم رو آماده کردم که هر چی زودتر جواب دندان‌شکن نه رو مثل شمشیر فرو کنم تو سینه‌ی مادرش.ولی به محض ورود..... @Revayate_ravi
❣شـهیـدمـحمـدحـسیـن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدی ڪه دراویـش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت:5⃣ 🥀🌹شهریور سال۶۱ تو خونه‌ی مادرم یه جشن عروسی ساده گرفتیم.خبر داشتم با حقوق سپاه توانایی خرید آنچنانی نداره.قید سرویس طلا رو زدم.من لباس عروس پوشیدم ولی مهدی با همون لباس سبز سپاه اومد.اختلاف ما با خونواده‌ها به اینجا ختم نشد.روز جشن نیش و کنایه‌ها شروع شد.که این چه مدل عروسیه؟ نه آهنگی ، نه رقصی ، نه ترانه‌ای!!!!!! @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے اورا در قـلـب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قیمت: 8⃣ 🥀🌹کیک گرفتم و کادو و وسایل جشن.یکی از اتاق‌ها رو تزیین کردیم.وسط فوت کردن شمع یکی در زد.یکی از رزمندگان ساک مهدی رو آورده‌بود.خیلی خودم رو کنترل کردم .نمی‌خواستم جشن عزا بشه.خنده‌کنان به مجتبی گفتم: دیدی بابا بدقول نبود!!!!!بابا خودش تو آسمونهاست ولی ساکش رو فرستاده.مجتبی خیلی خوشحال شد تا آخر جشن از کنار ساک تکون نخورد.هر از گاهی بند اون رو توی دستش فشار میداد.بعد از جشن ساک رو بردم توی اتاق باز کردم.لباس خاکی،بلوز،شونه،جزوه،خودکار،چفیه،تک‌ به تک می‌چسبوندم به سینه و می‌بوسیدم. 🥀🌹می‌نشستم با خدا حرف میزدم.کسی رو نداشتم جلوش سینه سبک کنم.دورو بَری‌هام شوخ و شنگی روزم رو میدند.کجا بودن ببینن شب تا صبح یک‌ریز اشک می‌ریزم.نگاه سنگین مردم از نبود مهدی سنگین‌تر بود.هر کجا پا می‌گذاشتم ، زن‌ها به هول و ولا می‌افتادن.من رو شبیه عقابی می‌دیدن که از غیب رسیده تا زندگی‌شون رو چنگ بزنه و ببره.کسی که با هم دوست صمیمی بودیم و با مهدی بارها خونه‌شون رفته‌بودیم.با شوهرش اومد خونه‌ی ما جلوی عالم و آدم سکه‌ی یه پولم کرده‌بود.به جرم اینکه وقتی اومدن کنار قبر مهدی با شوهرش سلام‌علیک کردم.دیگه با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم.به کی می‌گفتم: مجتبی توی خیابون مدام برمی‌گرده و زُل میزنه به پدروفرزندی که دست تو دست هم راه میرن؟؟؟به کی می‌گفتم پسرم توی پارک مثل جوجه اردک ، پشت‌سر مردها راه میفته و التماس میکنه که پدرم بشین؟؟؟ 🥀🌹از یه زمانی خونواده‌ی مهدی گفتن: یا باید با ما زندگی کنی یا با بابات اینا!!! مُصر بودم تو خونه‌ی خودم باشم.نمی‌خواستم استقلال خودم رو از دست بدم.روی تربیت مجتبی حساس بودم.بالاخره تصمیم گرفتم یکی از خواهرهای خودم رو بیارم پیش خودم زندگی کنه. @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 2⃣1⃣ 🥀🌹 شیر به شیر بچه‌ی سوم رو آوردم. یک‌سال و هشت ماهش بود که براش آبجی آوردم.از قبل به همه گفته‌بودم اگه دختر بود،اسمش رو زهرا می‌گذارم.تو اتاق زایمان وقتی متوجه شدم که دختره ، اشک از گوشه‌ی چشمم راه افتاد.متوسل شدم به حضرت زهرا(س) گفتم: به عشق شما اسم دخترم رو می‌گذارم زهرا.به نیت سلامتیش هر سال ، سوم جمادی الثانی ، روز شهادت شما پنج کیلو برنج آب می‌ریزم. 🥀🌹خونه‌ی مشیریه رو دوست نداشتم.فرهنگ اونجا با من هم‌خونی نداشت.چنددفعه به فرهاد گفتم : که بیا از این محله بریم.بیشتر نگران ترببت بچه‌ها بودم.بعد از کلی گشتن فرهاد گفت: می‌خوای یه سری هم به چیذر بزنیم.اول از همه توی محله چرخ زدیم.حجاب خانم‌ها برام مهم بود.توی چیذر دیدم چقدر خانم چادری!!!!امام‌زاده علی‌اصغر هم نورعلی‌نور بود.به فرهاد گفتم: من از این محله جای دیگه نمیام. 🥀🌹فرهاد و محمدحسین خیلی زود پاشون به مسجد قائم چیذر باز شد.تفریح پدروپسریشان هم داخل امام‌زاده بین قبور شهدا بود.فرهاد بعد از نماز مغرب دست محمدحسین رو می‌گرفت و میبرد تو حیاط امام‌زاده بین قبور شهدا قدم میزد.زود هم سرگرم کارهای پایگاه بسیج شد.سال ۷۸ که اتفاقات کوی دانشگاه افتاد ، فرهاد خیلی فعال بود.از خواب و خوراک افتاد.گاهی محمدحسین رو هم همراه خودش میبرد.محمدحسین مثل دوربین همه‌ی مشاهداتش رو ضبط می‌کرد.شب که میومد خونه برای ما تعریف می‌کرد. 🥀🌹۱۰سال بعد آشوب‌های سال ۸۸ شروع شد.می‌خواستم برم نمازجمعه.به محمدحسین گفتم: نانچیکوتو بردار بیا!!!!!! با تعجب پرسید: برای چی می‌خوای مامان؟؟؟گفتم: می‌خوام با خودم ببرم نمازجمعه!!! نمازجمعه برا چی؟؟؟گفته‌بودن سبزی‌ها می‌خوان شلوغ کنن.ازشون برمیومد که چادر از سر زنها بردارن.یک چشمه‌اش‌رو خونواندگی چشیده بودیم.شب آخر تبلیغات ریاست جمهوری بود.از خیابون ولی‌عصر اومدیم بالا.سر خیابون فرشته رسیدیم به کارناوال یکی از ستادها..... @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 4⃣1⃣ 🥀🌹وقت خادمی هیات رو به هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌داد.مراسم هیات (رایه‌العباس) ساعت ۳ بعدازظهر شروع میشد.از ساعت دو چنان کیپ در کیپ می‌نشستند که سوزن نمی‌افتاد.خدام درها رو می‌بستند.محمدحسین تا سه‌ونیم کلاس داشت.اگر می‌خواست تا زنگ آخر بمونه،به مراسم هم نمی‌رسید چه برسه به خادمی.روز اول نامه نوشته‌بود.داده‌بود به دوستش که برسونه به ناظم.ناظمش زنگ زد که پسرتون پرو‌پرو نامه نوشته که من باید برم هیات حاج‌محمود کریمی، معذرت می‌خوام به خاطر غیبتم!!چقدر کفری شده‌بود که امضا هم کرده!!!روز بعد بازخواستش کرده‌بودن ولی باز قبل از ظهر فلنگ رو بسته بود.از چهارده سالگی هم فرم پر کرد و رسما شد خادم هیات.عشق می‌کرد که اجازه دادن لباس سبز خادمی رو تنش کنه.می‌گفت: این لباس خادمی اباعبدالله هست و با هیچ چیز عوضش نمی‌کنه. 🥀🌹پیش دانشگاهی محمدحسین مصادف شده‌بود با انتخابات ۹۲ .با دو سه تا از معلم‌هاش سرِ کاندیداها بگومگو کرده‌بود.می‌گفت: اینا تو خط نظام نیستن!!!! زهرشون رو بهش ریختن و سر جلسه‌ی امتحان راهش نداده‌بودن.دوسه ماهی درگیر تسویه حساب معلم‌هاش بود.موقع کنکورش زهرا بیشتر از محمدحسین استرس داشت.زهرا تا صبح خوابش نبرد انگار خودش می‌خواست کنکور بده ولی محمدحسین خونسرد بود.بهش گفتم: مامان جان!!! نا سلامتی کنکوری هستی،چرا هیچ اضطرابی نشون نمیدی؟؟؟می‌گفت: اضطراب من زیر پوستیه!!!! زهرا مدادوپاکن‌وتراش گذاشته‌بود تا ببره.دیدم فقط دو تا گوشی خودش رو برداشت.زهرا با تعجب گفت: وسایلت؟؟؟؟خندید: نمی‌خواد.میرم همون‌جا از یکی می‌گیرم!!! زهرا داشت شاخ در می‌آورد.علوم سیاسی قبول شد.دانشگاه آزاد ،سمت غرب تهران.با هم رفتیم ثبت‌نام کردیم.مهرماه هرچی نگاه کردم دیدم هیچ نشونی از دانشگاه رفتن نمی‌بینم.نشسته بود جلوی تلوزیون و فوتبال میدید.پرسپولیسی دو آتیشه بود.ازش پرسیدم: کلاسات شروع نشده؟؟؟نگاش به تلوزیون بود.گفت: یه پرونده‌ای دارم پیگیری می‌کنم.وقت ندارم ، دیگه از ترم بهمن میرم. 🥀🌹پدرش هر از گاهی می‌گفت: محمدحسین داره برای سوریه به درودیوار میزنه.اما پیش ما صداش رو در نم‌آورد.یه روز وقتی برای نماز صبح بیدار شدم ، دیدم زهرا بهم‌ریخته روی مبل نشسته.تا من رو دید اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد.پرسیدم: چی‌شده؟؟؟بی‌معطلب گذاشت کف دستم که محمدحسین می،خواد بره سوریه!!!آستینم رو بالا زدم: کی؟؟؟ یواش گفت: همین امروز ظهر.ساکش رو هم بسته.حول و حوش ساعت نُه رفنم تو اتقش.روی تختش خوابیده‌بود.گفتم: کجا به سلامتی؟؟؟ باید از زهرا بشنوم؟؟زود خودش رو جمع‌وجور کرد.گفت: می‌خواستم قطعی بشه بعد بگم. گفتم:چه‌جوری جور شد بسیجی‌ها رو که نمی‌بردن.گفت: بین خودمون باشه با تیپ فاطمیون داریم میریم مشهد!!!خندیدم:قربون اون شکل ماهت ، تو که قاطی افغانستانی‌ها قشنگ تابلویی!!همه می‌فهمن ایرانی هستی‌.خندید با دست راستش روی ابروش خط کشید و گفت: کلام رو تا اینجا می‌کشم پایین @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت: 6⃣1⃣ 🥀🌹بعد راهی کردن محمدحسین به سوریه اومدم خونه و زار زار گریه کردم.صدای چرخیدن کلید رو توی قفل شنیدم.از جام پا شدم.نا خوداگاه گفتم: !!!! وای مجتبی بود.ناامید نشستم .اشکم بند نمیومد.اگه می‌خواستم برم خونه‌ی مادرم ، محمدحسین می‌گفت: نوچ نوچ!شما اجازه ندارین! می‌گفتم‌‌: از کی؟؟؟می‌گفت: از بنده!!! می‌گفتم: برای چی؟؟؟می‌گفت: کلید که میندازم میام در رو وا می‌کنم و میگم : مامان!! باید صدات تو خونه باشه و بگی: جان مامان!!!! مامانی بود همه می‌دونستن پاش که میرسید خونه اولین کلمه‌اش مامان بود ، من رو صدا می‌کرد.میومد توی آشپزخونه و یه کم با موهام ور می‌رفت.خیلی که شنگول بود و عجله نداشت من رو بغلم می‌کرد.میاورد وسط هال.من رو می‌چرخوند.جیغ می‌زدم.محمد نکن !کمرم!اصلا گوش نمی‌داد. 🥀🌹دیگه از محمدحسین دل شستم.مطمئن بودم شهید میشه.مدتی می‌رفت دیدن بزرگان ، مثل آقای حسن‌زاده‌ی آملی.بعد از یکی از زیارت‌های قم آمدوگفت: یکی بهم گفت: یه مقامی تو اجداد پدری‌و مادری‌تون هست که قراره به شما برسه!!! ولی موانعی سر راهه! برای رفع این موانع هر شب جمعه به نیت اموات پدری و ماپری‌تون خیرات کنین. رفتم توی اتاقش.لباس‌هاش رو جالباسی بود.یکی‌یکی بغل گرفتم.بوییدم.عطرش رو کشیدم ته ریه‌ام. هیچ وقت به من نگفت: چرا؟؟؟؟ ولی عاشق احمد کاظمی بود.حتی یه لحظه فکر محمدحسین من رو ول نمی‌کرد.انگار جلوم قدم میزد.دم در امام‌زاده ایستاده‌بود.با ذکر شمار چسبیده به انگشتش.به موتورها نظم میداد.حسرت نشستن تو سخنرانی‌ها و سینه‌زنی‌ها تو دلش میموند.می‌گفت: موقع روضه یه گوشه می‌شینم و از صدای بلندگوی حیاط گوش میدم.بقیه‌ی وقت‌ها هم در حال بدو بدو کردن بود.از هشت و نه صبح می‌رفت تا آخر شب.خوشم میومد وقتی میدیدم با جان و دل خادمی می‌کنه.کوتاهی نمی‌کرد هرجا لنگ میشد ، گوشه‌ی کار رو می‌گرفت.زیر انداز انداختن، جارو زدن ، انتظامات. 🥀🌹بعضی شب‌ها میدیدم دهنش بوی سیر میده.ازش می‌پرسیدم:شام چی‌خوردی؟؟؟می‌گفت: فلافل!! میفهمیدم به خودش غذا نرسیده.دست به نقد می‌رفت جلوی امام‌زاده و فلافل می‌خورد ، می‌خندید: ولی هیچی نذری‌های مامان‌پز خودم نمیشه!!خیلی خوشش میومد غذاها رو به نیت اهل بیت می‌پزم.اکثر روزها می‌گفتم: غذا متعلق به کدوم امام هست؟؟؟ موقع آشپزی نیت می‌کردم: خدایا هرکی از این غذا می‌خوره ، عشق و محبتش به اهل بیت روز به روز بیشتر میشه.ذره ذره این غذا تو بدن هرکی میره !!!!! قوتی بشه که عبادت و خدمتی کنه برای تو و معصیت تو رو نکنه!!! همیشه قرارهاش رو تو امام‌زاده کنار شهدامی‌گذاشت. @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدی ڪه ددراویــش گــنـابـادے او را در قـلـب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت: 8⃣1⃣ 🥀🌹عمه و خاله‌اش اومدن خونه‌مون برای استقبالش.همه از محمدحسین توقع رفتار سابق رو داشتن.ولی محمدحسین آدم سابق نبود .آخه قبلا طور دیگه‌اب بود.به دخترخاله‌ها و دخترعمه‌هاش می‌گفت: به‌به!!!نوکرهای مامان!خوش اومدین.بعد به من می‌گفت: حاج‌خانم!!! شما میری روی مبل دست به سینه می‌شینی!!!همه‌ی اینها اومدن در خدمت شما باشن.دست به کمر می‌زد توی هال مثل روءسا قدم می‌زد و می‌گفت: حاج‌خانم!!از کجا باید شروع کنن.پرده‌ها رو باز کنن؟؟دخترها می‌خندیدن ، که برو بابا!!!محمدحسین می‌گفت: چی؟؟؟حرف گوش نمی‌کنین؟؟؟می‌رفت از اتاقش گاز اشک‌آور و دستبند رو میاورد.با شوکر می‌ترسوند اونها رو و جیغشون رو در میاورد.همین که می‌خواست بره همه سوت و هورا می‌کشیدن.آخ‌جون!!!برو از شرت راهت میشیم.در رو باز می‌کرد.ولی دوباره برمی‌گشت و می‌گفت:سوت و کف زدین؟؟؟من اصلا کاری ندارم!می‌خوام همین‌جا بنشینم.بچه‌ها دست به دامن من میشدن :عمه!خاله! اینو بیرونش کن. 🥀🌹محمدحسین از سرمای استخون سوز سوریه می‌گفت که دو تا دستکش روی هم می‌پوشیدن ولی باز هم نمی‌تونستن اسلحه دست بگیرن.دلش کباب بود برای زن‌ها و بچه‌های آواره‌ی سوری.می‌گفت: وای مامان من یکی طاقت ندارم مثلا صبح خواهرم بره بیرون ، بعد منتظر باشی ببینی تا شب برمی‌گرده یا نه!!! دعا به جان آقای خامنه‌ای می‌کرد:که اگه آقا نبود،مملکت ما از سوریه بدتر میشد.با حسرت می‌‌گفت: تازه فهمیدم که شهادت الکی نیست!مگه به هر کی میدن؟؟ باید خیلی خاص باشی که روزی‌ت بشه! 🥀🌹بعد از فوت آقای هاشمی و حواشی که براشون بوجود اومده‌بود.چند ساعت قبل از تشیع بهش زنگ زدن بره ماموریت.مراسم رو از تلوزیون دیدم.محمدحسین دیر کرد.دل نگرانش شدم.چند دفعه بهش زنگ زدم.جواب نداد.پیام دادم.گفت: درگیرم ، دیر میام. نمی‌دونستم غذاش رو روی گاز بگذارم بمونه یا نه!سابقه داشت شب‌هایی که نمیومد ، غذا فاسد میشد.دلش نمیومد نصف شب بیدارمون کنه.با دوستاش می‌رفت تو یه مغازه‌ی موتورسازی می‌خوابید.وسط سیاهیِ روغن.عکسش رو بهم نشون داد.روی یه پتوی سربازی کف مغازه خوابیده‌بود.به سرش غُر زدم که صد رحمت به کارتن خواب‌ها.بهش گفتم: طوری نیست من راضی‌ام بد خواب بشم ولی بیا توی خونه راحت بخواب.از این گوش می‌شنید از اون گوش در می‌کرد. @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت: 9⃣1⃣ 🥀🌹یه‌بار پاپیِش شدم که کجا بودی؟؟گفت: سر پل کالج به یکی مشکوک شدم.می‌گفت: توی جمعیت داشت اعلامیه پخش می‌کرد.گفتم:چرا همونجا نگرفتیش؟؟؟گفت: اتفاقا اونا دنبال همین هستن.منتظرن هر برخوردی رو پیراهن عثمان بکنن و فضا رو به آشوب بکشن.مسافتی رو پیاده رفته‌بود دنبالش.بعد سوار اتوبوس شده‌بود تا ایستگاه مترو.بعد هم رفته‌بود تا مرقد امام.می‌گفت:مامان!!سایه به سایش رفتم.پاشو که گذاشت تو دستشویی من هم رفتم و دستبند زدم به دستش.نره غولی بود برای خودش.کُتم رو انداختم رو دستش و آوردمش بیرون ، گفتم جیکت در نمیاد. همش می‌ترسیدم سَر نترسش آخر کار دستش بده.برای اینکه ترس به جانم نیوفته خیلی از کارهاش رو لاپوشونی می‌کرد.فقط می‌گفت: حاج‌خانم ما دنبال دونه دُرُشتاییم. 🥀🌹سال ۹۶ سال پرتنشی بود.از همون روز اولش.پدر فرهاد از دنیا رفت.حدود ساعت سه‌وچهار عصر موقع تشیع زودتر رفتیم کنار قبر.کسایی که قرار بود دفن و تلقین میت رو انجام بدن ، ظاهرالصلاح نبودن.محمدحسین شاکی شد که اینا نباید آقا رو دفن کنن.انگشتر و ساعتش رو به من داد رفت وضو گرفت.گفت: میرم توی قبر تلقین می‌خونم.باورم نمیشد یه بچه‌ی بیست ساله تموم آداب کفن و دفن رو بدونه.نه تنها من که همه‌ی فامیل انگشت به دهن موندن. 🥀🌹صبح ۱۷ خرداد ، یه دفعه از اتاق پرید بیرون گفت: حرم رو زدن.شل شدم روی صندلی و فریاد زدم: یاحسین!!!فکر کردم حرم امام حسین(ع) یا حرم حضرت زینب(س) رو منفجر کردن.گفت: نه!حرم امام(ره) رو زدن.زنگ زد به رفیقش جواب نمیداد. دور هال راه می‌رفت وهی می‌گفت: چرا این دانیال جواب نمیده.این دفعه جواب داد با حرص گفت: شیخ پشمکِ‌پشمک‌باف! ده دقیقه آماده دم خونه نبودی،کتکو خوردی!گفتم :تو کجا میری؟؟؟چند تا داعشی هم‌زمان عملیات انتحاری کردن.مجلس رو هم زدن. سه‌شب پیداش نبود....... @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـاربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 0⃣2⃣ 🥀🌹هنوز درگیر ماجرای مجلس بودن که قصه‌ی چهارشنبه‌های سفید علم شد.بهش می‌گفتم: محمدحسین!!واقعا ستاره‌ی سهیل شدی!!!یه شب با سر و وضع زخم و زیلی اومد خونه.نصف صورت و گوش سمت راستش کبود شده‌بود.یه نفر رو گرفته‌بودن که از کشف حجاب یکی فیلم گرفته و مستقیم می‌فرستاده برای آمدنیوز و مسیح علینژاد.گفت: با یکی از بچه‌ها سوار موتورش کردیم.بین راه دست و پا میزنه و می‌خورن زمین.می‌خواسته فرار کنه که با هم گلاویز میشن. محمدحسین خون دل می‌خورد که چندتا دختر رو اجیر کردن ، بهشون پول دادن که جاهای شلوغ روسریتو در بیار بزن سر چوب!!!از اون طرف چندتا پسر گماشته‌ای که اگه کسی بهشون اعتراض کرد ، دست به یقه بشن همین رو فیلم میگیرن و به اسم نه!به حجاب اجباری منتشر می‌کنن. 🥀🌹تا نصف شب بیرون بود.همه‌ی وقتش یا تو بسیج بود یا تو هیات.دانشگاه رو هم به امان خدا رها کرده‌بود.هر ترم وعده‌ی ترم بعد رو میداد.می‌گفتم: تا کی اینجوری؟؟؟هم‌سن و سال‌های تو همه دارن میرن سر کار ، تو همه رو ول کردی داری میری بسیج.حتی صدای فرهاد هم در اومده‌بود.(وزیر تو این مملکت اونقدر کار نمی‌کنه که تو می‌کنی)محمدحسین اصلا جواب نمی‌داد.سرش رو مینداخت زمین و می‌رفت روی تختش می‌خوابید.ظاهرا نه شغل داشت و نه درس می‌خوند.ولی به اندازه‌ی کسی که سه شیفت می‌رفت سر کار ، وقتش پر بود. 🥀🌹مهرماه ۹۶ که گروه ری‌استارت حسینیه‌ای رو تو شرق تهران آتیش زدن ، محمدحسین خواب و خوراک نداشت.یک‌ماه بعد هم تو کرمانشاه زلزله اومد.دو هفته غیبش زد .فقط گاهی پیام می‌داد که پیگیر کمک‌رسانی هست به مردم زلزله‌زده.یه روز بی‌خبر پیداش شد با جلیقه‌ی هلال‌احمر.ازش پرسیدم داستان چیه؟؟گفت: مردم خیلی کمک میارن .بچه‌های هلال‌احمر هم خیلی دست تنهان.رفتم کمکشوم.مواد دسته‌بندی رو جدا می‌کردیم و بسته‌بندی شده بار ماشین می‌زدیم. 🥀🌹دی‌ماه ۹۶ عده‌ای از مردم به خاطر بحران‌های اقتصادی دست به اعتراض زدن.این اعتراض‌ها بهانه‌ای شد تا آشوب بشه.محمدحسین می‌گفت: اگه قراره اعتراض کنن ، چرا نمیرن جلوی وزارت کشور یا دفتر رباست جمهوری؟؟چرا باید برن چهارراه فلسطین تجمع کنن؟؟؟ از ۱۶ آذر شروع شد.می‌گفت:مامان!بوی توطئه میاد.همه‌ی نیروهای ضد انقلاب با هم متحد شدن برای سرنگونی نظام. @Revayate_ravi