eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
279 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت:9⃣2⃣ 🥀🌹حاج محمود کریمی به کسانی که دور قبر ایستاده بودن گفت: برید کنار فقط مادرش بیاد.نشستم بالاے سر محمدحسین.قبر رو عین حسینیه درست کرده‌بودن.دورتا دور کتیبه‌ی سبز زده‌بودن.بالشتی گذاشتن برای زیر سرش.گفتن:(خاک مقتل سیصد شهیده).بند کفن رو باز کردن.تا صورت محمدحسین روی اون بالشت قرار گرفت ، از چشمش جوی خون راه افتاد.خونی که ادامه داشت.می‌ریخت روی بالشت خاکی زیر سرش.صداش تو سرم پیچید: مامان!!! چقدر خوبه آدم با روی خونی ، اربابش رو ملاقات کنه. 🥀🌹صبحِ ۱۵ اسفند ، تماس گرفتن که عده‌ای از ائمه جمعه قراره امشب مهمانتان بشوند.همراه با آقای خاتمی یا صدیقی.به فرهاد زنگ زدم جواب نداد.ظهر که اومد خونه بهش گفتم. گفت: ای کاش قبول نمی‌کردے.رفقای محمدحسین که تو گلستان هفتم با هم بودن ، زنگ زدن ، بعد از نماز مغرب میان خونمون.گفتم: خب اونها هم بیان،قدمشون بر چشم.میون بوی گلاب و حلوا و صدای قرآن بساط چای راه انداختم.می‌خواستم وقتی مهمون‌ها رسیدن خوب دم کشیده باشه.فرهاد سراسیمه اومد داخل.نفس‌نفس زدنش اجازه نمیداد صداش به گوشم برسه.فقط رو شنیدم.چادر پیچید توی پام.نشستم روی مبل.چی؟؟؟ دارن میان؟؟؟با فرهاد رفتیم سمت در.دوستاے محمدحسین یه سی نفری بودن.با گل و شیرینی اومدن.چند نفر که سیم‌های توی گوششون گواهی میداد ،محافظ هستن جلوشون رو گرفته بودن.یکی از محافظ‌ها گفت: کلید انباری رو بدید اونها رو داخل انباری بفرستیم .فرهاد قبول نکرد .گفت: اونها مهمون‌های من هستن.بالاخره تصمیم بر این شد که بچه‌ها برن داخل اتاق محمدحسین و صدا ازشون در نیاد.هنوز دوستای محمدحسین نفهمیدن که چه خبر هست.وقتی فرهاد موبایل‌هاشون رو ازشون گرفت تازه متوجه شدن حضرت آقا داره میاد.التماس کردن اگه میشه گوشه‌ی در رو باز کنید ما رو ببینیم.محافظ‌ها زیر بار نرفتن.فرهاد رو به روح محمدحسین قسم دادن که کاری کنه رو ببینن.فرهاد قول شرف داد.آروم شدن رفتن داخل اتاق محمدحسین ،صداشون هم در نیومد. 🥀🌹مثل نوار ضبط شده با خودم تکرار می‌کردم.الهی دورت بگردم،الهی قربونت برم،الهی فدات بشم. حرفی نمی‌زدند.با لبخندی سرشون رو تکون دادند.حالم دست خودم نبود. به عکسی توی دستم اشاره کردن که این عکس شهیده؟؟ وقتی عکس رو بهشون نشون دادم با دقت نگاه کردن و گفتن: بله....بله یه نوره ، واقعا یه نوره!!!بعد گفتن: خدا رو شاکر باشین برای داشتن چنین فرزندی ، خدا به هر کسی این فرزند رو نمیده. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید چمران: من نمی گویم معصوم است اما ملتی که به امر خدا به امر ولی فقیه اعتماد می کنند خدا اجازه اشتباه به آن رهبر را نمی دهد و به نوعی به او معصومیت می بخشد… ✌️✌️✌️✌️✌️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Revayate_ravi
🕊 | 🔺‏رسالت ما همان رسالتِ فرماندهان شهیدمان است ؛ خود را ندیدن .... 🌷 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به قول شهید بلباسے: اونقدر خودمونُ درگیرِ القاب و عناوین کردیم ؛ که یادمون رفته همه باهم برادریم :) و باید کنارِ هم،باری از رویِ... دوشِ مردم برداریمــ...🙂 حواسمون ڪجـاست؟💔 @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣شـهیــد مـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت:0⃣3⃣ آخرین قسمت 🥀🌹فرهاد از فعالیت محمدحسین در هیئت گفت.لباس خادمی محمدحسین تو دستش بود.خود از فرهاد پرسید: (این همون لباسه؟؟؟)وقتی گفتیم : بله!!!گفتند:بدید من لباسش رو ببوسم. یاد محمدحسین افتادم.بارها با حسرت می‌گفت: خوش به حال شهید صیاد شیرازی.کی بود!!!که تابوتش رو بوسید.فرهاد جریان شهادت محمدحسین رو تعریف کرد.بعد به گفت: ما نمی‌دونیم که واقعا اول محمدحسین تیرخورده،چاقو خورده،ضربه خورده....آقا خیلی ناراحت شدن.عصایشان بغل دستشان کنار دسته‌ی مبل بود.برداشتند گذاشتن جلویشان.با دو دست تکیه دادن به آن و گفتن: (تمام این افکاری که تو ذهن شما میگذره ، برای شهید فاصله‌اش به اندازه یک افتادن از روی اسب است!!!) 🥀🌹موقع رفتن ،فرهاد به گفتن: درخواستی دارم. گفتن: بفرمایید.فرهاد گفت: آن شبی که محمدحسین تو گلستان هفتم به شهادت رسید.یک سری از بچه‌های هیئتی و بسیجی و سپاهی هم اونجا بودن.الان تعدادی از اونها اینحا توی اتاق هستن و می‌خوان شما رو ببینن. گفتن:چه اشکالی داره!!به محافظین گفتن: بگید بیان.در رو که باز کردن انگار به این بچه‌ها بهشت رو دادن ردیف اومدن بیرون مات و مبهوت.بعضی با بغض ، بعضی با اشک دست رو بوسیدن.بعد از اینکه رفتن ، دوستای محمدحسین موندند.نشستن به روضه خوندن. مدام اون جمله‌ی تو گوشم بود.تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره،برای شهید فاصله‌اش به اندازه‌ی یک افتادن از روی اسب هست.بعد از پونزده شب برای اولین‌بار راحت سرم رو گذاشتم روی بالشت.ته دلم آروم شده‌بود که پس محمدحسین موقع شهادت زجری نکشیده. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi