🦋شهید سر جدا🦋
🦋شهید نوید صفری🦋
قسمت7⃣👇👇
#بهروایتهمسرشهید
آقا نوید به هرکسی که می گفت به جای سوریه رفتن بمان و وضعیت همین کشور خودمان، همین شهر خودت، همین اداره ای که محل کارت هست درست کن.
می گفت:《 وضعیت جوریه که فقط با خون دادن میشه به اسلام کمک کرد!》
🌷🌷🌷
از آقا نوید پرسیده بودم: حد دوست داشتن و محبت کردن چیه؟
گفت:《 تا وقتی به طرف مقابلت محبت کنی که این کارت به خاطر خدا باشه. اگه احساس کردی
داری محبت می کنی که بازخورد ببینی و برات جبران کنن، این کار رو اصلا نکن؛ چون اگه برات جبران کنن، اون وقت کار خراب می شه! 》
🌷🌷🌷
در آخرین سفرش به سوریه در تماسی که باهم داشتیم بهم گفته بود برایم دعا کن شهید بشم.
توی ذهن من عاقبت آقا نوید همیشه شهادت بود. اما این بار نه! دلم می خواست می رفتیم سر خانه و زندگی خودمان.
روز بعد تماس گرفت در ادامه حرف هایش گفت:《 میدونی عزیزم، خدا یه محبت و علاقه ای نسبت به فرزند داشتن توی دلمون انداخته. ولی اگه خدا به من بگه ببین بنده من، می خوام بهت شهادت بدم، من بگم نه خدایا اجازه بده من برم بچه دار بشم بعد؟
اصلا در محضر خدا بی ادبیه که من بخوام تعیین تکلیف کنم. ولی اگه هم من هم شما به شهادت و هر چیزی که خدا برامون مقدر کنه راضی بشیم، من شهادت رو بپذیرم و شما هم بر این امتحان صبور باشی، خدا نه تنها اجر شهادت رو بهمون میده، اجر اون تربیت فرزند صالح رو هم به ما میده.》
جوری کلمات را برای رضای خدا کنار هم می چید که راه هر بهانه ای را می بست.
🌷🌷🌷
روز اول محرم بود. با آقا نوید رفتیم حرم حضرت رقیه و آنجا لباس عزایش را پوشید.
می گفت؛ من همیشه اذن پوشیدن پیراهن مشکی ام را توی یکی از حرم ها می گیرم.
به لباس عزایش خیلی مقيد بود. حتی با پیراهن مشکی دراز نمی کشید. می گفت این لباس حرمت داره. چون ماه صفر بود با لباس رزم به عملیات نرفته بود و با همین لباس مشکی به شهادت رسید.
🌷🌷🌷
آقا نوید ماند در سوریه و من برگشتم، همان روز ها خواب دیدم که من و آقا نوید باهم رفتیم حرم حضرت رقیه، ولی من را گذاشت کنار ضریح و خودش عقب عقب با احترام رفت. طوری که انگار من را سپرده باشد به حضرت رقیه.
اصلا به شهادتش فکر نمی کردم .
روز عید غدیر آقا نوید خواب دید "که یه دختر سه چهار ساله همش دور مامانشون می چرخه و ماچ و نوازشش میکنه و میگه شما هر کاری دارید بدید من انجام بدم."
🌷🌷🌷
چند روزی بود از آقا نوید خبری نداشتم نه تماسی نه پیامکی ، همه نگران بودیم.
غروب یکشنبه بیست ویک آبان همسر رفیق آقا نوید تماس گرفت گفت:《آقا نوید با حبیب بدری که از شهدای اهواز بود ، رفته بودن عملیات. حبیب بدری شهید شده و پیکرش پیدا شده؛ اما از آقا نوید خبری نیست.》
من شرکت بودم. همینطور پیاده تو خیابون راه میرفتم و با خودم حرف می زدم.
بیست روزی که آقا نوید مفقود بود، خیلی سخت گذشت. یکی می گفت زنده است و مشغول عملیات فوق سری ست و یکی می گفت شهید شده. تا اینکه یک شب رفیق آقا نوید وهمسرشون آمدند دم در خانه .
گفتند آقا نوید شهید شده و پیکرش را شناسایی کردند . پرسیدم سر داره؟ گفت: نه
سه بار گفتم خوش به حالش
آن لحظه به حسرت و اشتیاقی که توی چشم های آقا نوید بود فکر کردم و تنها دل خوشی ام این بود که دیگر چشم انتظار نیست.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
◾️#خاطره_شهید🎙✨
بعد از شهادت داداش مصطفے از مادرشهید پرسیدن:
"حالا كه بچه ات شهید شده میخواے چیكار کنے؟"
ایشونم دست گذاشتن روے شونه ی نوه شون و گفتن:
"یہمصطفےدیگہتربیتمےڪنم🖐🏻♥️"
#شهید_مصطفے_صدرزاده🌿
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
•🦋•
باد هم كم نكند سوزِ دلِ صحرا را..
قطره يِ عشق به آتش بكِشَد دريا را..
اين ترك خورده دلم وحشت آن را دارد..
كه بميرد وَ نبيند پسر ِ زهرا را🥀
#این_بقیهالله
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#ببینید
🔺دکتر امیر حسین فردوس پس از پنجاه سال زندگی در آمریکا ؛ بعد از فوت روی سنگ مزارش در قطعه ۲۲۹ بهشت زهرا چه نوشته است؟!
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
*بازگشت بیسیمچی کانالِ کمیل پس از ۳۹ سال*🕊️
*شهید مرتضی رضا قدیری*🌹
تاریخ تولد: ۱۹ / ۵ / ۱۳۳۴
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۱۱ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
*🌹دخترش← پدرم بیسیم چی گردان کمیل بود📞 و در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید🕊️این عملیات از آن عملیاتهای عجیبی بود که متأسفانه لو رفت🥀و رزمندههای ما در محاصره دشمن افتادند🥀و کانالی که آب آن را فرا گرفته بود🌙میگفتند بعد از یکی دو روز محاصره نمیدانستیم به سمت دشمن میرویم یا به سمت قوای خودی🥀و گردان کمیل که فقط دو نفر از آن زنده ماند🥀این خاطرات را آقای شهاب از همرزمان پدر برایم میگوید🌙که پدرم سیدمرتضی از آن بسیجیهای مخابراتی بود که در کانال ماند و مقاومت کرد🍃اما سرانجام همه نیروهای ما یا شهید شدند🕊️یا با تیر خلاص دشمن،شربت شهادت را نوشیدند✨و همین هایی که زنده ماندند میگویند: دست تقدیر،تیر خلاص رابه کلاهمان زد💥و سرباز بعثی متوجه زنده بودنمان نشد.»🥀نمیدانم پدرم چقدر توانست ما را در آغوش بگیرد و با ما بازی کند💕اما اراده پروردگار، پدر را در سن 27 سالگی برد تا ته بهشت🥀ما هم دلمان میخواست، کمی طعم بهشت را میچشیدیم..🥀عاقبت بعد از ۳۹ سال پیکرش در ایام فاطمیه✨دی ماه سال ۱۴۰۰ پیدا شد و به وطن بازگشت*🕊️🕋
*شهید سیدمرتضی رضا قدیری*
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi