روایت "آقا"از شهیدی که مادرش فکر می کرد جاروکش سپاه است ...
مقام معظم رهبری :"در اطلاعاتی که به من داده شد، خواندم که در بین همین شهدای همدانِ شما، یک سردار سپاهی - که دارای شأن و موقعیتی هم بوده است - وجود داشته که وقتی مادرش از او میپرسد تو در سپاه چه کارهای، جواب میدهد: من در سپاه جاروکشی میکنم. مادرش خیال میکرده واقعاً این جوان در سپاه یک مستخدم معمولی است. حتی وقتی برای این جوان به خواستگاری هم میروند و خانوادهی دختر سؤال میکنند پسر شما چهکاره است، مادرش میگوید در سپاه مستخدم است! بعد در اجتماعی که مراسمی بوده، یک نفر داشته سخنرانی میکرده، این مادر میبیند آن شخص خیلی شبیه پسرش است. میپرسد این شخص کیست.
میگویند این فلانی است؛ یکی از سرداران سپاه. آن مادر، آن وقت پسرش را میشناسد!
🌹شهید ناصر قاسمی
فرمانده بسیج همدان در سالهای میانی جنگ و فرمانده محور عملیاتی لشکر انصار الحسین در عملیات کربلای پنج بود که در شلمچه سال 65 به شهادت رسید.
@Revayate_ravi
#خاطرات_اسارت
#ماه_رمضان در نگاه #شهدا
عراقیها به ما خیلی سخت میگرفتند جز ارتباط و تکیه به خدا هیچ راهی نبود تنها امیدمان استعانت خداوند بود یکی از راههای تحکیم ارتباط الهی بحث #نماز و #روزه بود بچههایی که با ما در اردوگاه 12 و 18 بودند تقریبا #ماه_رجب و #ماه_شعبان را در استقبال از ماه رمضان روزه میگرفتند هر چند که روزه گرفتن و نماز خواندن حتی به صورت فرادی هم جرم بود.
روزه گرفتن جرم سنگینتری بود بچهها غذای ظهر را میگرفتند و در یک پلاستیک میریختند چهار گوشه آن را جمع کرده و گره میزدند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان میکردند و افطار میخوردند اگر موقع تفتیش از کسی غذا میگرفتند او را #شکنجه میدادند.
آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری که احیانا در شب میدادند را بچهها به عنوان #افطار میخوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب میگذشت.
راوی: آقای #مرتضی_حاج_باقر
@Revayate_ravi
#ماه_رمضان_در_جبهه
🔺 ماه رمضـان سال ۶۶ بود..
در منطقه عملياتی غرب كشور بوديم نيروهايی كه در پادگان نبی اكرم (ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند.
هوا بارانی بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود، بطوری ڪه راه رفتن بسيار مشکل بود و با هر گامی گِلهای زيادتری به ڪفشها می چسبيد و ما هر روز صبح وقتی از خواب بيدار می شديم متوجه می شديم ڪليه ظروف غذای سحری شسته شده است. اطراف چادرها تميـز شده و حتی توالت صحرايی کاملا پاکيزه است. اين موضوع همه را به تعجب وا می داشت ڪه چه کسی اين ڪارها را انجام میدهد !!!
نهايتا يك شب نخوابيدم تا متوجه شوم چه كسی اين خدمت را به رزمندگان انجام میدهد! بعد از صرف سحری و اقامه ی نماز صبح كه همه به خواب رفتند ديدم كه روحانی گردان از خواب بيدار شد و به انجام كارهای فوق پرداخت و اينگونه بود كہ خادم بچه های گردان شناسايی شد.
وقتی متوجه شد ڪه موضوع لو رفته گفت : "من خاك پای رزمندگان اسلام هستم ."
✍راوی : عبدالرضا همتی
@Revayate_ravi
💎#شهیدسعیدعلیزاده
بوی سیب می آمد و سفری قریب و گریه هایی غریب که نوزاد در آغوش مادر آمدنش را مدام نشان می داد.فرزند سوم را سعید نام گذاشتند.دوازده روز از اردیبهشت شصت وهشت می گذشت و حاج علی اصغر دومین پسرش را با دلهره ای رازناک در آغوش گرفت.
او از ردپای هر روز مادر که سجاده اش بود و آسمان نیایش و نفس های پرطراوت دعاهایش، و قدم های استوار پدر، رسم بندگی و زندگی آموخت. تحصیلاتش را تا دیپلم در دامغان گذراند.
نوجوانی که مسئول پایگاه بسیج باب الحوائج بود. دردمندی که درمانش راز و نیاز با معبود بود. اگر جست وجویش می کردی در هیئت پیدایش می کردی. اما باید از مرز شهر عبور می کرد. برای رسیدن به مقصد از آب و خاک عبور باید کرد.برای ادامه تحصیل، دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کرد. پس از پایان تحصیلات پاسدار تیپ ۱۲ قائم(عج) سمنان شد و این بار از نقشه و از مرز و از خط گذشت.برای دعاهای مستجابش رو سوی مولایش حسین(ع) کرد. در چله نشینی زائران حسین(ع) در گمنام ترین راه عاشقی قرار گرفت؛ جاده ای به رنگ سرخ، پیامبران سرخ آزادگی.در تمام طول مسیر از مولایش اذن خواست و دعای حضور و افتخار
سربازی.قنوتهایش در گوش هفت آسمان می پیچید و جانمازش به وسعت دریاها نمناک می شد.در دومین چله نشینی اش در دومین پیاده روی اربعین اذن سربازی بانو را گرفت. پس از آن راهی شام شد و چه سعادتمند بود سعید و چه بیدار بود سعید. بیدارتر از تمام جهان.رفت و این بار در خودش چله ای گرفت. رفت و این بار از پله-های خودش بالا رفت و عشق پرواز کرد تا خدا.در مسیر آزادسازی مناطق نبل و الزهرا در دوازدهم بهمن ماه نود و چهار در آغوش یار مأوا گرفت.
📜#وصیتنامه_شهیدسعیدعلیزاده
به نام خدای مدافعان حرم
ما را مدافعان حرم آفریدهاند اصلاً برای پارهپارهشدن آفریدهاند
عازم سفری هستم. به رسم مسلمانی. چند خطی را در کمال صحت جسمی و روانی از خود به یادگار میگذارم.
خیلی وقت بود که نفسکشیدن تو این هوا برایم سخت شده بود، هوایی پر از ریا، دروغ، نفاق و دورویی. برای کمال و رسیدن به کمال راهی جز رفتن نیست و عبور کردن از تن و نفس... که اگر بمانی اسیر نفس میشوی.
خسته شدهام از نشستن، از کسالت، از خمودی و از یکنواختی. از اینکه بنشینم و هر روز خبر شهادت دوستان و هملباسهایم را بشنوم. تا اینکه این مجال فراهم شد.
از همه کسانی که در طول این بیستوشش سال و شش ماه و پانزده روز برایم زحمت کشیدند ممنونم و از همه آنان همینجا حلالیت میطلبم.
از دوست و رفیق و نارفیق و... حلالیت میطلبم. از مادرم حلالیت میخواهم که فرزند خلفی برایش نبودم. ازش میخواهم خانم حضرت زینب(س)را الگو و اسوۀ خودش قرار دهد.
امیدوارم حضرت زهرا(س) عنایتی کنند تا من به هدفی که از ورود به سپاه داشتهام و آن هم تنها خواستن شهادت از خداوند بود، نایل آیم.
کوچکتر از آن هستم که کسی را نصیحت کنم اما همه را به صداقت، محبت و پرهیزکاری دعوت میکنم و از آنان میخواهم فریب مال دنیا را نخورند که این مال فناپذیراست.
به قول شهید همدانی اگر دوست داشتند نفری یک روز روزه و یک نماز برایم بخوانید.«از همه حلالیت میخواهم.» 1394/08/15
@Revayate_ravi
سلام✋
#محمدبلباسیام
بیستوچهارم ماه مبارک🌙 هست
این تصویر به قول #شهید مصطفی صدرزاده ، یعنی :
پایان ماموریت بسیجی #شهادت است...
برای آرزومندانش دعا میکنم🙏
یا علی
@Revayate_ravi
🔶🔸ظاهرا خبر شهادت #محمد رو همه از ظهر می دونستن به جز من!!!
حتی همسایهی ما اینترنت و تلفن خونه ما رو قطع کرد تا کسی بدون مقدمه چیزی به من نگه!!!!
🔶🔸شب گوشی من زنگ خورد ، یکی از دوستانم بود.
گفت : #محبوبه اصلا نگران نباش!!
خبر تکذیب شد!!!
بنده خدا میخواست من رو از نگرانی در بیاره ، نمیدونست من اصلا اطلاع ندارم.
🔶🔸گفتم:چی تکذیب شد؟؟؟
گفت:خبر شهادت #محمد
دنیا روی سرم خراب شد.
🔶🔸به یکی از دوستای #محمد زنگ زدم تا مطمئن بشم.
زد زیر گریه،فقط تونستم جیغ بکشم و بگم امکان نداره!!!
🔶🔸#محمد قول داد برگرده،
گفت: سفر مشهد می ریم، حتی هتل رزرف کرد.
🔶🔸بعد از مدتی ، عمو و پدر و مادرم اومدن خونه ما
عمو گفت: من خستهام میخوام بخوابم.
عمو که خوابید یواشکی رفتم سراغ گوشیش.
🔶🔸دیدم پیام اومد #محمدجان شهادتت مبارک♥️
بعد پیکر #محمد روی زمین افتاده با همون صورت آنکارد کرده ،/ شبیه کسی که سالها خوابیده!!!!
@Revayate_ravi
🔶🔸بعد از خبر شهادت #محمد ،دو رکعت نماز شکر خوندم.
سلام نماز رو که دادم ، مادر شوهرم اومد خونه ما ، همینطور که سر نماز بودم ، اومدجلو و سرم رو بوسید.
تا اون شب کسی نمیدونست من بار دارم.
🔶🔸اون روزها روزهای تلخ و شیرینی بود.انگار یک دفعه به آدم ارتقاء درجه داده باشن و اون رو از صفر به صد رسونده باشن.
🔶🔸یاد حرف #محمد افتادم(اگه شهید شدم ،هر کس هر کاری بکنه برام مهم نیست اما دلم میخواد تو رو قوی و محکم ببینم.
🔶🔸حتی وقتی فهمیدم جنازهای در کار نیست باز هم صبوری کردم.
وقتی خبرنگاری از حال و روزم پرسید؟؟
خیلی محکم گفتم: تمام سختیهای این روزهای من و بچههام
تمام اشکهایی که ریختیم فدای یک لحظه ظهر عاشورای حضرت زینب(س)
🔶🔸حتی برای پس گرفتن جنازه #محمد گفتم:راضی نیستم پولی به این حرامیها بدید.
@Revayate_ravi