🌹شهـــید مجید پازوکی:
بارها این جمله را میگفت:
معنی ندارد کسی بگوید من گرفتارم تا وقتی امام رضا علیه السلام هست.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
✨﷽✨
🌹سردار شهید عبدالحسین برونسی
🔴شکنجه
من معلم بودم و شهید برونسی استاد بنده.
او در جلسات سیاسی مختلفی از جمله جلسات ایت الله خامنه ای شرکت میکرد.
او به من توصیه کرد در کارهای مبارزات دخالت نکن تا به واسطه من دستگیر شوید.شما فقط وقتی دستگیر شدم هوای خانواده ام را داشته باش.
هر موقع می خواست ماموریتی برود ، به من می گفت : رفتم فلان جا ، اگر بچه ها چیزی خواستند تهیه کن.
یک روز فهمیدم دستگیر شده ، وقتی آزاد شد ، رفتم سراغش. دیدم دندانهایش ریخته و اندازه ده سال پیر تر شده است .
پرسیدم : چه شده ؟ چرا اینطوری شده ای ؟
گفت : شکنجه ام کرده اند . سنگریزه ریخته اند توی دهانم و با لگد به چانه ام زده اند تا اعتراف کنم.
او با لبخندی رضایت بخش ادامه داد: مگر آرزوی شان را به گور ببرند..
خاطره از اکبری
منبع: کتاب اوستا عبدالحسین ص ۱۲
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌷 سالروز شهادت سردار "#شهیدحميدباكري" قائم مقام لشكر ۳۱ عاشورا در جزيره مجنون (۱۳۶۲ش)
✍ شهید حمید باکری (۱۳۳۴ - ۱۳۶۲)، از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنگ تحمیلی و برادر شهیدان علی و مهدی باکری بود. او پس از اینکه برادر بزرگش علي، به دست رژيم پهلوی به شهادت رسید، با مسائل سياسي و فساد دستگاه پهلوی آشنا شد و به فعالیت سیاسی علیه رژیم پرداخت.
✅ او در سال ۱۳۵۵ به ترکیه و از آنجا به سوریه رفت تا یک دوره چریکی ببیند. بعد از آن به آلمان رفت تا درس بخواند اما با عزیمت امام خمینی (ره) به پاریس وی هم عازم فرانسه شد.
✅ با پيروزي انقلاب اسلامي به ايران مراجعت نمود. و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت این نهاد درآمد.
✅ با آغاز جنگ تحمیلی، حمید باکری عازم جبهه شد و عهدهدار مسئولیت های مهم در سطوح مختلف نظامی گردید، که آخرین آن جانشین لشکر ۳۱ عاشورا بود.
✅ او سرانجام در تاریخ ۱۳۶۲/۱۲/۶ در عملیات خیبر، در جزیره مجنون، روحش آسمانی شد و جسم مطهرش میزبان خاک جبهه گردید. و این از اسرار الهی است که جنازه سه برادر، همچنان جاویدالاثر ماندند. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
25.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ #راهیان_نور
یه ۵ دقیقه سفر مجازی راهیان نور🌹
🔺تقدیم به همه آنهایی که از این قافله جامانده اند...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسرش
قسمت 5⃣1⃣
صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. نگران بود،
هی می گفت :
" من مطمئن باشم حالت خوبه؟ زنده ای؟ بچه هم زنده ست؟ "
گفتم :" خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. "
همان روز عصر (بیست و دوم محرم) مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید.
روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت.
گفت : " حالت خوبه؟ چیزی کم و کسری نداری؟ "
گفتم : "الان؟ "
گفت :" خب آره. اگر چیزی بخواهی، بدو می رم می گیرم."
یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش. (الان مهدی روز های محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانیش از همیشه زیبا تر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را این قدر زیبا ندیده بودم.
گفت :" من،خیلی حرف ها با پسرم دارم. شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه حرفهام را همین الان بهش بزنم. "
سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن.
از اسمش گفت، که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها.
چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این بود که مهدی هم صداش در نمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش.
بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود.
ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش.
هر بار که می آمد، یا خانه مادر خودش بود یا مادر من. فقط یک بار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهر رضا، کارش هم کار اداری بود.
زندگی ما زندگی عادی نبود، هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.
باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم،
گفتم : " می خواهم بیایم پیشت. "
گفت : "من راضی نیستم بیایید، نگران تان می شوم. "
کوتاه نیامدم،
ساکت شد.
گفتم :" دیگر نمی خواهم، ولی،اما، اگر بشنوم. همین که گفتم. "
رفت. هنوز مهدی چهل روز نداشت که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.
گفت : " یک ساختمان دیدم می خواهم ببرم تان آن جا."
اما مستقیم برد گذاشت مان خانه عموش، که مرد شریف و بزرگواری ست.
آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم.
یک وانت خالی آورد،
گفت : " می رویم، همان طور که تو خواستی. "
خوشحال بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک،به خانههای ویلایی بیمارستان شهید کلانتری.خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند.
ابراهیم گفت : " ببین ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من است، ولی ترجیح می دادم به جای منو تو و مهدی، بچههایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه عموم سر کنیم.
گفتم : " منظور؟"
گفت :" تو باعث شدی کاری بکنم که دوستش نداشتم."
گفتم :" یعنی؟ "
گفت :" دیگر گذشت. شاید این طور بهتر باشد کی می داند؟ "
به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند.
یادم ست من همیشه با کسانی که از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکر های مخالف داشتند جر و بحث می کردم، چه قبل از ازدواج و چه بعدش.
اما ابراهیم می گفت :
" باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسوولیم. حتی حق هم نداریم باهاشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ "
گفتم :" تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی!؟ تو را که من هم نمی بینم؟ "
گفت :" چه فرقی می کند؟ من نوعی.
برخورد نادرستم، سهل انگاری ام. کوتاهی هام، همه این ها باعث می شود که..... "
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلا خودش را مقصر بداند.
می گفتم :" این هارا کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند، نه توی نوعی که هیچی از هیچ کس کم نگذاشته ای..... "
او حرفم را نیمه تمام گذاشت و
گفت : " جز شماها. "
فقط ماها نبودیم، این توقع را خیلی ها از او داشتند، که پیش شان باشد،پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم،در روز های اندیمشک.
خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. از تنهایی داشتم می پوسیدم.
ادامه دارد....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#مهدےجان
آقا بيا که روضه موسے بن جعفر است
بانے روضه، حضرت زهراے اطهر است
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله🥀
#شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)🏴
#تسلیٺ_باد🥀
🍃رسیدهایم به درس هفتم، درس #کظم_غیض و فرو بردن خشم درس #عبادت و بندگی، درس #تنهایی و تاریکی، درس #اسارت و غل و زنجیر، درس زندانبان و تازیانه و 15 سال سیاهچال😔
🍃امام #باب_الحوائج گیر کردهام میان بایدهایی که نکردهام میان رسمهایی که حل نکردهام و فقط سر کلاس درس خواب بودهام و #غافل؛ عمر کلاس دارد تمام میشود و ترس مردود شدن دارم کمک کن تا بگذرم از این سیاهچال دنیا، از غل و زنجیر #نفس، از زندانبانی چشم، از لرزیدن دست و دل😞
#یا_باب_الحوائج
یاعزیزُ یا عزیزُ یا عزیز
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#ننه_علی مادرشهید #قربانعلی_رخشانی
که بدست #ساواک بشهادت رسید پس ازاینکه میشنودپیکر فرزندش درشهر #اهوازدفن شده راهی اهوازشده ودر #گرمای طاقت فرسای جنوب کنارمزارشهیدش بدون هیچ #سرپناهی بیتوته میکند.
بعدها به امر امام ، پیکرشهید به #تهران منتقل شدتامادرشهید آرام بگیرد اما ننه علی بازهم ازفرزندش جدانشدو شب وروز کنارمزارپسرش بود.
تا عده ای ازرزمندگان، کنارشهیدش، برای او #اتاقکی درست کردند.
ازسال ۵۸ تا ۷۸ ننه علی تنها دراین اتاقک فلزی زندگی میکرد.
یکی ازمربیان تربیتی میگوید: محرم ۷۷ بچه هاراازطرف مدرسه به مزارشهدابردم وپیرزنی راکه مشغول شستن مزارشهدابودرادیدم.
بسرآغش رفته و حال حکایتش راکه جویاشدم، ازتامین غذایش پرسیدم که گفت :
🔻مردم برایم میاورند.چندبارهم که بی غذامانده ام #پسرم برایم غذااورده.مگرنمیدانید شهدا زنده اند؟؟؟؟
پریشب پسرم باچندنفر وارد شد وگفت #ننه_پاشو_مهمان_داری !
#قمر_بنی_هاشم بدیدنت آمده!
یکدفعه اتاقک نورانی شدوجوان بینهایت زیبا وبلند بالایی رادیدم..
وجای ایستادن ِ حضرت را نشانم داد.
ننه علی پس از #بیست سال زندگی دراین اتاقک به فرزند شهیدش پیوست.
🌹تعالی درجات شهداودلسوختگان شهداصلوات.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi