#رهبرانہ•♥️•
ما بهش میگیم آقا
همون ڪہ واسہ ڪم حجابا گفٺ:
او یڪ نقصۍ دارد
مگر من نقص ندارم؟
نقص اوظاهر اسٺ
نقصهاے من باطن اسٺ
با این رفتارشون خیلیا محجبہ شدنـ🙂
@Revayate_ravi
#خاطرات_شهدا
روی سینه و جیب پیراهنش نوشته بود ،
آنقدر غمت به جان پذیرم حسین
تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین
بهش گفتند ،
محمد چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی؟
گفت ، میخوام اگه که قراره شهید بشم تیر از دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر وسط سینه و قلبم !
بعد از عملیات والفجر هشت بچه ها دنبال محمد می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسیده
درست تیر خورده بود وسط این شعر ...
#شهیدمحمد_مصطفی_پور
@Revayate_ravi
🌹خاطره
✍روز عید فطر بود و طبق رسوم ما ، همهٔ اقوام و فامیل در خانهٔ پدر مهمان بودند و من نیز از مصطفی خواستم که با هم به این مهمانی برویم.
ولی مصطفی گفت ، شما بروید ، من نمیتوانم بیایم ، من تنها به مهمانی رفتم.
شب هنگام که مطابق عادت خودمان ، مسائل و مشکلات را با مصطفی در میان میگذاشتم ، از او پرسیدم که چرا امروز به مهمانی نیامدید؟
مصطفی پاسخ داد ، امروز روز عید بود و بیشتر بچه های مدرسه نیز برای دیدن اقوام و خویشان خود از مدرسه بیرون میروند.
ولی حدود ۳۰ نفر از بچه های یتیم هستند که هیچ فامیلی ندارند و به ناچار در مدرسه باقی میمانند.
وقتی بچه هایی که برای تفریح و دیدار اقوام خود رفته بودند بر میگردند ، برای بچه های باقی مانده در مدرسه از دیدار فامیل و بازی ها و سرگرمی های خود تعریف میکنند.
برای اینکه این بچه های یتیم نزد آنها احساس خجالت و افسردگی نکنند ، من امروز در مدرسه ماندم و برای آنها غذا درست کردم و با هم بازی کردیم و من با سرگرمی هایی آنها را شادمان کردم ؛ تا هنگام برگشت آن بچه ها از بیرون ، اینها هم بتوانند از بازی و سرگرمی و تفریح شان در روز عید تعریف کنند.....
راوی خانم غاده جابر همسر
#شهیددکترمصطفی_چمران
@Revayate_ravi
💎شهید جاویدالاثر جوادالله کرم
شهید همیشه دائم الوضو بودن وخیلی به وضو داشتن حساس بود.
یه روز بهش گفتم یه انگشتر خوب میخوام گفت: من میدم برات درست کنن، اما شرط داره.
شرطش اینه که همیشه با وضو باشی و بهم قول بدی با وضو باشی.
روی شیطون رو کم کرده بود تو وضو گاهی هر روز 20بار وضـــــو میگرفت.
روی انگشتر نوشته بود علی مع الحق و روی دیگش الحق مع علی
@Revayate_ravi
بسمربالشهدایوالصدیقین
به بهانه ی ایام شهادتش
🎋شهیدی که عراقیها برایش مراسم ختم گرفتند🎋
کمیته جستجوی #مفقودین اهواز از سمت راست: اکبررسولی،#شهید پازوکی،شهیدعباس صابری، شهید محمودوند وسردارباقرزاده
او روز ۵ #خرداد ۱۳۷۵ مصادف با هفتم محرم وقتی که برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شده بود، بر اثر انفجار مین، با #دست و پای قطع شده، بدنی پر از ترکش و صورتی سوخته به شهادت رسید.
عباس آقا #وصیت کرده بود که ظهر #عاشورا #پیکرش را دفن کنند؛ همین طور هم شد؛ آن روز به جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید آمده بودند.
* بعد از شهادت عباس، عراقیها برایش مراسم ختم گرفتند
#عباس آقا خیلی خوش #اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا برای اینکه بتواند دل #عراقیها را به دست بیاورد تا آنها در #تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه میگرفت، لباس و میوه و سیگار میبرد و در مجموع با آنها با مهربانی رفتار میکرد؛ بعد از شهادتش عراقیها ۵۰ هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم #ختم گرفتند.
بعد از شهادت عباس آقا، حسین آقا همین رفتار را با عراقیها داشت؛ بعد از شهادت حسین آقا، عراقیهایی که آنجا بودند، میگفتند: «ما دیگر تحمل اینجا ماندن را نداریم».
* پیدا کردن شهیدی که #دستش سالم مانده بود
در یکی از جریانهای تفحص شهدا، عباس #آقا پیکر یک شهید جوان اهل #شیراز را پیدا کرده بود؛ دستهای شهید سالم مانده بود؛ او از اینکه توانسته بود علاوه بر خانواده آن شهید، مردم یک شهر را خوشحال کند، حال خوشی داشت؛ بعد از شهادت عباس آقا، شیرازیها برای پسرم مراسم گرفتند.
شهید عباس صابری🌷
« #مربع_های_قرمز »
این کتاب روايتی از بازيگوشیهای كودكانه سربازان امام خمينی تا روزهای امدادگری و شناسايی و چشيدن طعم تلخ قطعنامه است. «مربع های قرمز» پر از خاطرات ترش و شيرين و گاهی تلخ نوجوانانی است كه در مكتب امام خمينی يک شبه، مرد شدند و ميان غرش تانک و سفير گلوله قد كشيدند.
آنها كه اين روزها رد پای غبار ميانسالی بر موهايشان نشسته و هنوز در گوشهای و سنگری تمام قامت كنار انقلاب ايستادهاند و آنها كه پايشان به آسمان باز شد و به لقاءالله رسيدند.
همانها كه امام در موردشان فرمود: «این جانب از دور دست و بازوى قدرتمند شما را که دست خداوند بالاى آن است میبوسم و بر این بوسه افتخار میکنم.»
مطالعه این کتاب جذاب و بسیار خواندنی رو از دست ندید.
خاطرات #حاج_حسین_یکتا
ازکودکی تا پایان دفاع مقدس.
🛑پشت جلد: ۵۵۰۰۰تومان
🛑باتخفیف: ۴۸۰۰۰تومان
@ketab_hesan سفارش
ششم خرداد ماه سال #سالروزعملیات فتح منطقه مرزی ملخورد و تسخیر قله بلند دالانی و انهدام کلیه پاسگاههای مرزی سپاه یکم دشمن توسط رزمندگان جبهه مریوان در سال ۱۳۶۰ به فرماندهی حاج احمد متوسلیان است.
@Revayate_ravi
فرمانده دلاوری که شجاعت، صلابتش و جدیتش در جبهههای جنگ و برخورد با ضد انقلاب زبانزد بود و گروهکهای ضد انقلاب غرب کشور، با ترسی که از این فرمانده دلاور داشتند او را به جدیت و سخت کوشی میشناختند. “گمشدهای در افق” روایتی را از ترس کومله نسبت به نام حاج احمد متوسلیان نقل میکند:
“مثل روزهای قبل، با لباسهای کردی، کنار جاده ایستاده بودیم. حاج احمد مراقب اوضاع جاده بود که یکباره با اشاره انتهای جاده را نشان داد و گفت: « آماده باش» ماشین که نزدیک شد با دست اشارهای کردیم و جلو رفتیم. نزدیک که شدیم دیدم دو نفر از افراد کومله درون ماشین نشستهاند. از قیافهشان معلوم بود که از فرماندهان رده بالا نیستند. آن دو نفر هم به خیال اینکه ما از نیروهای خودشان هستیم نگه داشتند تا سوار شویم. سوار که شدیم با زبان کردی سلام و علیک کردیم و ماشین راه افتاد.
در تمام طول راه، حاج احمد ساکت و آرام به جاده چشم دوخته بود. از آنجایی که زبان کردی بلد بودم، شروع به صحبت کردم. پرسیدم « چه خبر از نیروهایی که تازه از سپاه تهران آمدهاند؟ کاری هستند یا نه؟ میشود به آنها ضربه زد؟» حرفهایم تمام نشده بود که یکی از آنها با ناله گفت: «چه بگویم؟ میان اینها ؛ تازه از تهران آمده این آدم پدر ما را در آورده. از موقعی که آمده اینجا تمام کار و کاسبی ما کساد شده. این آدم به تمام کمینهای ما ضد کمین میزند عملیاتهایش هم خانمان سوزه»
حرفهای مرد کرد که تمام شد، نگاهی به حاج احمد انداختم. ساکت نشسته بود و هیچ نمیگفت انگار اصلا آنجا نبود. وقتی دیدم حواسشان به کار خودشان است به سرعت اسلحه را بیرون کشیدم و پشت سر یکیشان گرفتم. ترسیده بودند با کمک حاج احمد دست و پایشان را بستیم. رو به یکی از کردها گفتم: « حاج احمد را ببینی میشناسی؟» مرد گفت: « قیافهاش را ندیدم. ولی میدانم که خیلی جدی است»
با خنده نگاهی به حاج احمد انداختم. هنوز بی تفاوت بود به سرعت رو به مرد کردم و گفتم « آن مردی که کنارت نشسته احمد متوسلیان است» مرد کرد نگاهی به حاج احمد انداخت. حاج احمد هم برای لحظهای سر برگرداند و در چشمان مرد خیره شد. هنوز حاج احمد نگاهش را بر نداشته بود که متوجه شدم رفیق کردمان شلوارش را خیس کرده است خندهام گرفته بود. به سرعت ماشین را کنار جاده نگه داشتیم و او را پیاده کردیم…”
@Revayate_ravi