#اینوگرافی #مرصاد
⭕️ کمین گاه #مرصاد جهنمی است برای خائنین، آن هم به پهنای تاریخ؛ که ملت بزرگ ایران برای منافقین خائن تدراک دیده اند و آوارگانِ خودفروخته از آن گریزی ندارند.
منافقین آواره ای که در فروغ جاویدان آمدند تا ملت را به اصطلاحِ نحس خود رهایی ببخشند، ولی پس از شکست خفت بار در کمین گاه مرصاد، خود سالها اسیر رجوی و زندانش شدند...
⭕ امروز سالروز عملیات غرورآفرین مرصاد در ۵ مرداد ۱۳۶۷ است.
#هفده_هزار_شهید
#همدستی_با_صدام
#ترور_خیانت_جنایت
#منافق_بدتراز_کافر
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که منافقین چشمانش را در عملیات «مرصاد» از حدقه در آوردند.
سردار شهید «محمد حسن طاطیان» فرزند «قربانعلی» یکم آبان ۱۳۳۷ در بهشهر به دنیا آمد و در تاریخ سوم مرداد ۱۳۶۷ در منطقه گیلانغرب در کمین دشمن افتاد و در تاریخ ۵ مرداد به دست شقیترین افراد منافق بیشرم شکنجه و چشمانش را از حدقه درآوردند و به شهادت رساندند. شهداء شرمنده ایم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#تلنگر⚠
⭕اگر امروز
مواظب لقمه غذایت نباشی!
فردا مجبوری غصه
- حجاب دخترت
- غیرت پسرت
- حیای همسرت
و ...
را بخوری
لُقمه حرام، شروع کننده همه مصیبت هاست
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❌ در دفتر فرماندهی، سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه ۷ از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.
مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره.
فرمانده (شهید بروجردی) گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری.
یک دفعه سرباز، جلو آمد و سیلی محکمی نثار او کرد!
در کمال تعجب دیدم بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزون بشه!!
بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دونستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند!!
🔺سرباز خشکش زده بود. وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی تلفن را از دستش گرفت و گفت: برای کی میخوای مرخصی بنویسی! برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم.
سرباز با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم، او راننده و محافظ بروجردی شده؛ یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.
🌺 بروجردی که باشی سیلی میخوری و آدم میسازی، شهید میسازی...
روح #شهدا شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
♦️خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبے♦️
♦️بر گرفته از کتاب گـلستـان یـازدهــم♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیــتسـازیــان
🔲 قسمت : 7⃣
💢 علیآقا با چشمهای آبی و مهربونش نگام کرد و گفت: فرشتهجان ، چه خوب کردی اومدی.اصلا فکر نمیکردم بیای.به خودم جرات دادم و دستم رو گذاشتم روی تخت کنار دستش.آرومآروم دستش رو نزدیک آورد و دستم رو گرفت و فشار داد.گفتم: جنگ ما رو از هم دور کرده.
گفت: جنگ خاصیتش همینه.توی بیمارستان دیدم ساعتی که برای عقد براش گرفته بودیم دستش نیست.گفتم: ساعتت کو؟؟ خیلی بیتفاوت گفت: یکی از بچهها خوشش اومد دادم بهش.حرصمگرفت.گفتم: علی اون کادوی سرعقدمون بود.تبرک مکه بود.بندهی خدا بابا با چه ذوقی برای دامادش گرفتهبود.
سری تکون دادوگفت: 《اینقدر از این ساعتها باشه و ما نباشیم.》
💢 بعد از یک هفته با اصرار حاجصادق برگشتیم همدان.هرچند دلم میخواست بمونم و علیآقا هم راضی به موندنم بود.چندبار زیرزبونی گفت: (فرشته بمون).اما هیچ کدوم رومون نمیشد به حاجصادق بگیم.در تموم مسیر بُق کردهبودم.نا با کسی حرف میزدم ، نه چیزی میخوردم.حس میکردم پارهای از تنم تو تهران جا مونده.بالاخره مرخص شد و دوستاش اون رو به خونه آوردن.من پرستار اختصاصی علیآقا شدهبودم.سر ساعت بهش آبمیوه ، کمپوت ، فالوده میدادم.از صبح زود که برای نماز بیدار میشدم تاشب ، از این طرف به اون طرف بدو بدو داشتم.
کمکم حال علیآقا بهتر شد.دیگه میتونست با دو تا عصا توی خونه راه بره.هرچند هنوز عصای دستش دستها و شونههای من بود.
💢 ۲۵ مهر ۱۳۶۵ یکی از عصاها رو کنار گذاشت و لباس سپاه رو پوشید که بره جبهه. هرچی من و منصورهخانم پاپیاش شدیم که نره ، گوش نداد که نداد.۱۲ دیماه از جبهه برگشت.خیلی ذوقزده و خوشحال بود.روی پاهاش بند نبود.میگفت: قراره با بچههای سپاه بریم دیدار امام.وقتی از دیدار امام برگشت.چند متر پارچهی سفیدی که با خودش بردهبود و تبرک دست امام رو کرده بود رو آورد و به تیکههای کوچیک تقسیم کرد.میخواست به عنوان سوغات برای نیروهاش ببره. اون شب آخرین شبی بود که علیآقا تو همدان بود.دستم رو گرفت و نشست وسط اتاق گفت: یه چیزی بگم راستش رو میگی؟؟؟گفتم: آره!بگو چیشده؟؟؟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi