eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت:1⃣2⃣ 🥀🌹هرچی می‌پرسیدم چه خبر ، می‌خندید:طبقه‌بندیه!!!!خیلی که سیم‌جینش کردم گفت: این اغتشاشات با ۸۸ فرق می‌کنه.ایذایی عمل می‌کنن.۲۰ نفر تو چهارراه ولیعصر میریزن بیرون ، همه‌ی نیروهای امنیتی رو مشغول می‌کنن.یهو می،بینی ۲۰۰نفر تو میدون انقلاب راه افتادن و شعار میدن.می‌گفتم: مامان!خیلی خطرناکه!!اسلحه‌ای چیزی دارین از خودتون دفاع کنین؟؟؟ مسخره‌بازی در میاورد:آره مامان!!!! سلاح ما ایمانِ ماست. گفتم: حواستون هست اشتباهی مردم بی‌گناه رو نگیرید؟؟؟ می‌گفت: من باید چندبار بگم دنبال دونه درشتام؟؟؟ یه کناری وایمیستیم.فقط نگاه می‌کنم.باورت میشه شصت‌هفتاد نفر ریختن توی خیابون.شاخکم گیر کرد روی یکیشون.تنهایی رفتم از بین جمعیت کشیدمش بیرون!!!قمه دستش بود ،هیکلش سه‌برابر من بود!بچه‌ها کفشون برید ، نفر اصلیشون بود. 🥀🌹یه‌بار خیلی عجله داشت.گفتم: محمدحسین من نگات می‌کنم می‌فهمم اوضاع تو این شهر قمر در عقربه.دوباره چه فتنه‌ای به‌پا شده.به حرف اومد که پیگیر دراویش گنابادی هست.این‌طور که می‌گفت: ماجرا از ۹ دی‌ماه شروع شد.مدیر یکی از سایت‌های تبلیغی دراویش به خاطر بیماری قلبی تو بیمارستان دی بستری میشه.پنج نفر از لیدرهای اونها سیبیل به سیبیل میرن عیادتش.پلیس امنیت به خاطر حساسیت ۹ دی،برای اینکه جلوی هر اتفاق احتمالی رو بگیره.اونها رو راه نمیده ، که امروز بیمارشون حق ملاقات نداره.این پنج نفر ساعت ۹صبح به دراویش پیامک می‌دهند و همه رو خبر می‌کنن که مانعمان شده‌اند برای ورود به بیمارستان.تا ساعت ۱۱ تعدادشون میرسه به ۵۰ نفر.می‌خواستن با آشوب و تشنج برن داخل.پلیس تذکر میده ولی گوش نمی‌کنن.با تیر هوایی حساب کار دستشون نمیاد.برای اینکه اوضاع شلوغ‌تر از این نشه.پلیس اون پنج نفر رو بازداشت می‌کنه. 🥀🌹چهار مرد و یه زن رو مستقیم می‌برن اوین.محمدحسین گفت: همون شب بیستا قرتی قَشَم‌شَم اومدن جلوی اوین تا صبح.گفت: همون روز لیدرهاشون پیامک‌رسانی می‌کنن:(تحصن مقابل زندان اوین برای آزادی دراویش زندانی!) صد نفر قلچماق سنگ‌پرت می‌کنن سمت زندان.نعره میزدن: یا اون چهار نفر رو آزاد کنین یا ما رو هم فله‌ای کت‌بسته رونه‌ی زندون کنین.گفت: تعدادشون رسید به ۵۰۰ نفر.الان دیرم شده.برگشتم بهتون نشون میدم.چطور بغل پل زندان دستشویی دُرُست کردن ، یه نیسان هیزم آوردن برای آتیش زدن و آشپزی.....غذا می‌پختن ، کرسی راه انداختن.....زن‌مرد!!!با بچه‌ی کوچیکشون!"" @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 6⃣2⃣ 🥀🌹فردا صبح با صدای فرهاد بیدار شدم.میگن ، تو درگیریهای دیشب یه بسیجی شهید شده!!! ساعت نه‌ونیم صبح یکی از دوستای فرهاد بهش زنگ زد که محمدحسین مجروح شده؟؟رفتم تو اتاق مجتبی ، گفتم:مامان!پاشو مثل اینکه محمدحسین مجروح شده.مثل فنر پرید بالا شروع کرد به دادو بیداد کردن که (من پدر اینا رو در میارم) بهش گفتم: فرهاد حالش خوب نیست ،نمی‌تونه رانندگی کنه.تو باهاش برو.فرهادومجتبی رو راهی کردم.به زهرا گفتم: خدا می‌دونه چقدر از این بچه خون رفته.یه خورده از اون انجیر خشک‌ها رو بردار براش خوبه.زهرا ساکی رو آورد ،گذاش روی اُپن ، خوراکی‌هایی رو که می‌گفتم: می‌گذاشت برای محمدحسین.بادام،خرما‌توت‌خشک. 🥀🌹از دلهره داشتم می‌مُردم.زبونم تو دهنم شده‌بود مثل یه تیکه چوب خشک. زنگ زدم به فرهاد.آهنگ پیشواز موبایلش دلم را لرزاند.(از خون جوانان حرم لاله،خدا لاله،خدا لاله،خدا لاله دمیده.....) فرهاد اومد گفت: حجاب کنید آقایون دارن میان بالا.فرهاد با چند نفر اومدن .سرشون پایین بود و با تسبیحشون بازی می‌کردن.که صدای گریه‌ی زهرا همه‌چیز رو لو داد.دسته‌ی مبل رو فشار دادم .همه‌ی توانم رو جمع کردم تا بایستم.خواهرو برادر و مادرم ،رنگ پریده تو چارچوب در ظاهر شدن.نفسم بالا نمیومد.سینه‌ام به خس‌خس افتاد.بریده‌بریده گفتم:فرهاد!!!من الان باید خبردار بشششم؟؟؟؟ 🥀🌹چادر رو بیشتر دور خودم پیچیدم.سراغ محمدحسین رو از فرهاد گرفتم.گفت: بردنش معراج‌الشهدا.هرچی از فرهاد پرسیدم محمدحسین چطور شهید شده ، طفره رفت.حال و روزش بهم ریخته‌بود.زیاد پافشاری نکردم.ظرف نیم‌ساعت خونه پر از آدم شد.غروب محمود کریمی و دوستای محمدحسین اومدن منزلمون.روضه خوندن و سینه زدن.حتی وقتی روضه رو کشوندن سمتی که امام‌حسین(ع) جوانان بنی‌هاشم رو صدا میزد.شک برم نمی‌داشت.حتی وقتی از اربااربا شدن علی‌اکبر می‌گفتن.با زمزمه‌ی (غریب‌گیر آوردنت) دلم ریخت.گفتن:محمود کریمی می‌خواد شما رو ببینه.رفتم بیرون،تسلیت گفت.گفتم:محمدحسینم به آرزوش رسید.اگه هزار تا محمدحسین هم داشتم همه فدای امام حسین(ع). توی اون جمع دوست محمدحسین رو دیدم.ازش خواستم دیده‌هاش رو تعریف کنه.گفتم:طاقتش رو دارم. طفلک نفس عمیقی کشید و بغضش رو خورد و گفت: حدود ساعت سه‌ونیم نصفه‌شب صدای گازگاز ماشین شنیدیم.... @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت:7⃣2⃣ 🥀🌹حدود ساعت سه‌ونیم صداے گازگاز ماشین شنیدم.سمند سفیدے بود.از جلوی خونه‌ی نورعلی تابنده پر گاز اومد تو دل جمعیت ، زیگ‌زاگ اولین نفر زد به محمدحسین.بلافاصله یکی از دل جمعیت دراویش بهش شلیک کرد با دو لول ساچمه‌ای.راننده‌ی سمند همین‌طور زیگ‌زاگ اومد جلو و ده پونزده نفر دیگه هم شل‌و‌پل کرد.دیدم که دراویش پشت‌سر سمند هجوم آوردند به سمت محمدحسین.تا اومدیم بریم سمتش ماشین سروته کرد.راننده‌ی سمند خیلی حساب شده عمل کرد.سیم بکسل بسته بود عقب ماشین.سمند که دور زد و برگشت سمت خودشون سیم‌بکسل کشیده شد اومد بالا.جلوی حرکت بچه‌ها رو سد کرد.برای همین دراویش راحت محمدحسین رو کشیدن داخل خودشون. 🥀🌹عقده‌شون رو سر محمدحسین خالی کردن.با قمه ، لوله ، چاقو ، تیغ موکت‌بری.....بغض راه گلوش رو بست.بریده بریده گفت: یک چشمش رو تخلیه کرده‌بودن.....جمجمه‌اش....پهلوش.... جزع و فزع به راه نینداختم.پا شدم رفتم توی اتاق در رو پشت‌سرم بستم.نشستم روی تخت محمدحسین.اتاق دور سرم چرخید.انگار محمدحسین را چسبانده بودند و در بغل می‌چرخاندم.به محمدحسین گفتم: اگه حضرت زینب(س) تو گودال قتلگاه طاقت آورد صدقه‌سر دست دست امام حسین (ع) روی قلبش.دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم: (محمدحسین دستت رو بگذار روی قلبم) 🥀🌹از اتاق اومدم بیرون.دویست جفت چشم زل زده‌بودن به من همه گریه می‌کردن . رسالت زینبی‌ام شروع شد.گفتم:چیزی نشده.پسرم به فدای پسر اباعبدالله.تا صبح کسی نخوابید.مدام خونه پر و خالی میشد.هر کس آرامش و سکوتم را می‌دید.وا می‌رفت.می‌گفتند:چرا حرفی نمیزنه؟؟؟چرا گریه نمیکنه؟؟؟؟دست محمدحسین روی قلبم نشسته‌بود.دست به سینه سه‌بار گفتم: صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله انگار خاکستر می‌ریختند روی آتیش قلبم. رفتیم برای معراج‌الشهدا.توی ماشین چادر روی صورتم کشیدم.شب قدر امسال بود یا سال قبلش؟؟نمی‌دونم.محمدحسین گفت: این شبا پرونده‌ها رو بازبینی می‌کنن.دعا کردم گوشه‌ی پرونده‌ام بنویسند:هوالشهید.... @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت: 8⃣2⃣ 🥀🌹وارد معراج‌الشهدا شدیم.کنار تابوت محمدحسین زانو زدم.گفتم:مامان‌جان!!!برام عزیز بودی ولی خدا برام عزیزتره....جوون بودی ، رشید بودی ، فدای سر علی‌اکبر آقا اباعبدالله!! زهرا بیخ گوشم برای خودش زمزمه می‌کرد. 🦋 بنا نبود که آفت به باغ ما بزنند 🦋پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند دلم ریش شد.چقدر زهرا برای آینده‌ی محمدحسین دل بسته بود.خواهر نداشت.لحظه شماری می‌کرد ، محمدحسین ازدواج کنه که به همسرش بگه ، آبجی دست کشیدم روی صورتش نوازشش کردم.دستم خونی شد.جای تیرها روی دستم مونده‌بود.دست راستم رو بلند کردم به امام حسین(ع) گفتم: (آقاجان!!!همیشه دست خالی صداتون می‌کردم ولی امروز با خون محمدحسین میگم: ) حس مادرانه‌ام گفت: ببین بچه‌ات چطوریه؟؟؟اومدم پرچم روی بدن رو کنار بزنم ،نگذاشتن.از روی پارچه دست کشیدم روی بدنش،انگار مثل نوزاد قنداق پیچش کرده‌بودن. 🥀🌹توی اون هیاهو که همه گریه می‌کردن.فرهاد بلند شد.می‌خواست بقیه رو آروم کنه.(ما هر سال روز شهادت حضرت زهرا(س) نذری میدادیم.امسال محمدحسینمون رو برای حضرت زهرا(س) دادیم.خیلی سخته ولی خدا رو شکر محمدحسین ولایتی رفت!.....ان‌شاءالله که خدا این هدیه رو از ما قبول کنه) قرار بود از بسیج ناحیه‌ی جماران محمدحسین رو تشییع کنن تا امام‌زاده علی‌اکبر چیذر.به یکی از دوستاش وصیت کرد ، من رو امام‌زاده علی‌اکبر خاک کنید!!به حاج محمود کریمی هم بگید برام روضه بخونه.کمر دردم اجازه نداد که راه بیفتم.نشستم داخل ویلچر.آخرین‌بار محمدحسین رفته‌بود تشییع شهدای غواص.محمدحسین توی تشییع پرچم امام‌زاده رو می‌چرخوند.از وقتی شهید شد و فیلم پرچم گردونیش تو هیئت دست به دست شد. چو افتاد که هر کی میخواد شهید بشه.محرم بره پرچم رایه‌العباس رو بچرخونه.محمدحسین پاپی شده‌بود تا آخر پرچمِ قرمزِ بیست متری رو به دوش بگیره. 🥀🌹نزدیک مزارش گفتند: اجازه بدید مادرش جلو بیاد.دوست داشتم موقعی که وارد قبر میشه.روضه‌ی آقا حضرت علی‌اکبر خونده بشه.پا شدم به حاج محمود گفتم: روضه‌ی اربااربا رو بخونید.گفت: سختتونه حاج خانم!!گفتم: برای امام حسین(ع)سخت نبود؟؟؟ فقط چند خط گریز زد:(نانجیبی مهار اسب علی‌اکبر رو گرفت کشید میون لشکر ، هر کی رسید یه ضربه زد!!!!.) @Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت:9⃣2⃣ 🥀🌹حاج محمود کریمی به کسانی که دور قبر ایستاده بودن گفت: برید کنار فقط مادرش بیاد.نشستم بالاے سر محمدحسین.قبر رو عین حسینیه درست کرده‌بودن.دورتا دور کتیبه‌ی سبز زده‌بودن.بالشتی گذاشتن برای زیر سرش.گفتن:(خاک مقتل سیصد شهیده).بند کفن رو باز کردن.تا صورت محمدحسین روی اون بالشت قرار گرفت ، از چشمش جوی خون راه افتاد.خونی که ادامه داشت.می‌ریخت روی بالشت خاکی زیر سرش.صداش تو سرم پیچید: مامان!!! چقدر خوبه آدم با روی خونی ، اربابش رو ملاقات کنه. 🥀🌹صبحِ ۱۵ اسفند ، تماس گرفتن که عده‌ای از ائمه جمعه قراره امشب مهمانتان بشوند.همراه با آقای خاتمی یا صدیقی.به فرهاد زنگ زدم جواب نداد.ظهر که اومد خونه بهش گفتم. گفت: ای کاش قبول نمی‌کردے.رفقای محمدحسین که تو گلستان هفتم با هم بودن ، زنگ زدن ، بعد از نماز مغرب میان خونمون.گفتم: خب اونها هم بیان،قدمشون بر چشم.میون بوی گلاب و حلوا و صدای قرآن بساط چای راه انداختم.می‌خواستم وقتی مهمون‌ها رسیدن خوب دم کشیده باشه.فرهاد سراسیمه اومد داخل.نفس‌نفس زدنش اجازه نمیداد صداش به گوشم برسه.فقط رو شنیدم.چادر پیچید توی پام.نشستم روی مبل.چی؟؟؟ دارن میان؟؟؟با فرهاد رفتیم سمت در.دوستاے محمدحسین یه سی نفری بودن.با گل و شیرینی اومدن.چند نفر که سیم‌های توی گوششون گواهی میداد ،محافظ هستن جلوشون رو گرفته بودن.یکی از محافظ‌ها گفت: کلید انباری رو بدید اونها رو داخل انباری بفرستیم .فرهاد قبول نکرد .گفت: اونها مهمون‌های من هستن.بالاخره تصمیم بر این شد که بچه‌ها برن داخل اتاق محمدحسین و صدا ازشون در نیاد.هنوز دوستای محمدحسین نفهمیدن که چه خبر هست.وقتی فرهاد موبایل‌هاشون رو ازشون گرفت تازه متوجه شدن حضرت آقا داره میاد.التماس کردن اگه میشه گوشه‌ی در رو باز کنید ما رو ببینیم.محافظ‌ها زیر بار نرفتن.فرهاد رو به روح محمدحسین قسم دادن که کاری کنه رو ببینن.فرهاد قول شرف داد.آروم شدن رفتن داخل اتاق محمدحسین ،صداشون هم در نیومد. 🥀🌹مثل نوار ضبط شده با خودم تکرار می‌کردم.الهی دورت بگردم،الهی قربونت برم،الهی فدات بشم. حرفی نمی‌زدند.با لبخندی سرشون رو تکون دادند.حالم دست خودم نبود. به عکسی توی دستم اشاره کردن که این عکس شهیده؟؟ وقتی عکس رو بهشون نشون دادم با دقت نگاه کردن و گفتن: بله....بله یه نوره ، واقعا یه نوره!!!بعد گفتن: خدا رو شاکر باشین برای داشتن چنین فرزندی ، خدا به هر کسی این فرزند رو نمیده. @Revayate_ravi
❣شـهیــد مـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬قسمت:0⃣3⃣ آخرین قسمت 🥀🌹فرهاد از فعالیت محمدحسین در هیئت گفت.لباس خادمی محمدحسین تو دستش بود.خود از فرهاد پرسید: (این همون لباسه؟؟؟)وقتی گفتیم : بله!!!گفتند:بدید من لباسش رو ببوسم. یاد محمدحسین افتادم.بارها با حسرت می‌گفت: خوش به حال شهید صیاد شیرازی.کی بود!!!که تابوتش رو بوسید.فرهاد جریان شهادت محمدحسین رو تعریف کرد.بعد به گفت: ما نمی‌دونیم که واقعا اول محمدحسین تیرخورده،چاقو خورده،ضربه خورده....آقا خیلی ناراحت شدن.عصایشان بغل دستشان کنار دسته‌ی مبل بود.برداشتند گذاشتن جلویشان.با دو دست تکیه دادن به آن و گفتن: (تمام این افکاری که تو ذهن شما میگذره ، برای شهید فاصله‌اش به اندازه یک افتادن از روی اسب است!!!) 🥀🌹موقع رفتن ،فرهاد به گفتن: درخواستی دارم. گفتن: بفرمایید.فرهاد گفت: آن شبی که محمدحسین تو گلستان هفتم به شهادت رسید.یک سری از بچه‌های هیئتی و بسیجی و سپاهی هم اونجا بودن.الان تعدادی از اونها اینحا توی اتاق هستن و می‌خوان شما رو ببینن. گفتن:چه اشکالی داره!!به محافظین گفتن: بگید بیان.در رو که باز کردن انگار به این بچه‌ها بهشت رو دادن ردیف اومدن بیرون مات و مبهوت.بعضی با بغض ، بعضی با اشک دست رو بوسیدن.بعد از اینکه رفتن ، دوستای محمدحسین موندند.نشستن به روضه خوندن. مدام اون جمله‌ی تو گوشم بود.تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره،برای شهید فاصله‌اش به اندازه‌ی یک افتادن از روی اسب هست.بعد از پونزده شب برای اولین‌بار راحت سرم رو گذاشتم روی بالشت.ته دلم آروم شده‌بود که پس محمدحسین موقع شهادت زجری نکشیده. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌷هفت روز دیگه🌷 قسمت2⃣🍂🍃 بعد از بدنیا آمدن محمد تقی،خواهر شوهرم گفت؛خواب شهید محمد تقی هاشمی نسب را دیده است. دوست دوران جنگ شوهرم بود.شهید در خواب به او گفته بود اسم بچه مان را بگذاریم محمدتقی. چند روز بعد رفتیم به مزار شهید.محمد تقی را گذشتم روی سنگ مزار شهید هاشمی نسب و گفتم: "داداش! این بچه را تحویل تو می دهم. مثل خودت او را تربیت کن، دین دار و مومن و اهل نماز و روزه که راه تو را ادامه بدهد." رفتار محمد تقی توام با احساس مسئولیت و خیر خواهی بود. یکجا بند نمی شد. مدام مشغول کاری بود.همیشه کمک حال و کمک کار ما بود. خوبی محمد تقی مثل بوی گل بود؛ مگر می شود بوی خوش گل را از گل جدا کرد؟ 🍃🍃🍃 موقع خداحافظی به محمد تقی گفتم: این بار که بروی چند روز می مانی؟ گفت: مامان! هفت روز دیگر بر می گردم. پیش ما اصلا حرفی از شهادت نمی زد .دوست نداشت ناراحت شویم . اما در مصاحبه ای که با محمد تقی کرده اند، شنیدم که گفت:《 چه خوب است آدم شهید بشود!》 تنها چیزی که من را آرام می‌کند این است که پسرم فدای حضرت زینب(س)شده. _نمی شود نروی؟ دست هایم را گرفت توی دستش و گفت:《مامان! تو دوست داری که حرم های مطهر را خراب و ویران ببینی؟》 گفتم :نه گفت:《چطور می توانیم در اینجا بمانیم و آنها بروند کربلا ونجف را خراب کنند؛ چطور اینجا بمانیم و نروم؟》 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋شـهیـد سـر جـدا🦋 🦋شـهـید نـویـد صفـرے🦋 قسمت3⃣👇👇 📝 هشت ساله بود که نماز خواندن و روزه گرفتن را شروع کرد.عضو فعال بسیج بود. خیلی قرآن می خواند و به ترجمه ش خیلی فکر می کرد. عاشق امام حسین بود. دلش می خواست شبیه اربابش شهید شود.روی پیراهن سیاهش خیلی حساس بود. می گفت " این لباس خیلی حرمت داره" دانشگاه شهید مطهری سپاه قبول شده بود ولی، نوید چند جلسه بیشتر نرفت، به دوستش گفته بود من دنبال علم هستم نه مدرک. آرزوی بزرگش شهادت بود.خیلی برایش زحمت کشید. سر خیلی چیزها به خودش سخت گرفت. بیست بیست و یک سالش بود که سر یک کاری که نمی دانست کار صلاحی نیست خیلی ازیت شد. وقتی فهمید این کار حرامه تک تک آدمایی که باید راضی می کرد را دیده بود و مالش را پاک کرده بود.نویدم اشتباه می کرد ولی هیچ وقت، توی اشتباهش نمی موند. 🌷🌷🌷 همیشه وقتی از در می آمد و می خواست به من سلام کند، دستش را می گذاشت روی سینه اش و کمی خم می شد. پیکرش از پابوسی امام رضا برگشته بود.یکی که پشت بلندگو مداحی می کرد گفت:《مادر شهید چه پیامی برای جمعیت داره؟》 گفتم تابوت را بیارید سمت من، می خواهم به نویدم زیارت قبول بگویم. تابوت که آمد قسمت زنانه تا به آغوش من برسد چند بار خم شد و راست شد، انگار پسرم از در آمده باشد و دست ادب گذاشته باشد روی سینه اش و با لبخند گفته باشد:《سلام اُماه!》 🌷🌷🌷 با شهید سعید علیزاده در سوریه رفیق شده بودند. از وقتی شهید شد حال و روز نوید از این رو به آن رو شد. مثل پرنده ای که خودش را به در و دیوار قفس می زند. رفیقش می گوید بعد از شهادت سعید، نوید خیلی خواستنی تر شده وحرف زدنش تغییر کرده بود. و نماز شب هایی که با آب و تاب می خواند نفوذ کلامش را خیلی بیشتر از قبل کرده بود. 🌷🌷🌷 وقتی به من گفت:《 دعا کن مامان، هنوز نامه ام رو امضا نکردن》فکر می کردم نامه ی تمام شدن ماموریتش را می گوید که گفتم:《ان شاء الله که امضا می کنن!》 بعد از بیست روز بی خبری از وضع وحال پسرم رفقای نوید آمدند و خبر شهادت او را دادند. نوید من! پسر من شهید شده باشد. مگر کسی هم می توانست نوید من را از پا بیندازد. مگر زندگی بدون نوید هم می شود؟مگر قرار نبود بساط عروسی توی کوچه ی ما پهن شود؟ شبیه پسر بچه ای که دوچرخه اش را جلوی چشم هایش شکسته باشند، دور خانه می چرخیدم. می چرخیدم و با خودم بلند بلند حرف می زدم و دنیا دور سرم می چرخید. تا پیکرش وارد ایران نشد همین طور بودم. منی که با شنیدن خبر شهادت زمین و زمان را چنگ می زدم، آرام توی قبر آماده ی پسرم خوابیدم. انگار نوید من را بغل گرفته بود دلم می خواست ساعت ها آنجا بخوابم‌. کنارش که نشستم، سرم را از روی کفن چسباندم کنار گوشش. آن موقع هنوز نمی دانستم که سر ندارد. آهسته به نویدم گفتم:《مامان تو که داری میری، ایمانت رو با خودت نبر قربونت برم، بزار برای جوونا، بزار برای دنیایی که تو رو نداره.》 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمـدحـسیـن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدی ڪه دراویـش گـنـابـادے در قـلـب تـهـران او را اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت :3⃣ 🥀🌹یه دختر چهارده،پونزده ساله ، تنها نصف‌شب از این مجلس به اون مجلس . پدرم مستقیم سیم‌جین نمی‌کرد،که کجا میری و کی میای؟؟ از اخم و تَخم‌هاش متوجه ناراحتی و نگرانیش میشدم کم‌کم روسری رو با مقنعه‌ی مشکی چونه‌دار عوض کردم.وقتی می‌پوشیدم ،فقط چشم و بینی‌ام معلوم بود. 🥀🌹وقتی همراه دوستم به مسجد می‌رفتم عذاب وجدان داشتم که نباید بدون چادر برم اونجا.بالاخره یه روز دلم رو به دریا زدم و یکی از چادرهای مامان جمیله رو بردم کوتاه کردم تا بتونم سرکنم.خجالت می‌کشیدم با چادر برم داخل خونه‌مون.داخل خونه تا برادرهام من رو میدیدن میزدن زیر خنده(حالا مثلا چی؟؟ می‌خوای بگی من آدم شدم،بزرگ شدم)دخترهای همسایه هم کم مسخرم نمی‌کردن ولی من پای همه‌چی وایستادم.
❣شـهیــدمـحمـدحـسیـن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویـش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت: 4⃣ 🥀🌹می‌خواستن پا پیش بگذارن برای خواستگاری.من اصلا تو حال‌وهوای ازدواج سیر نمی‌کردم.شش دونگ حواسم به جمکران و سربازی امام زمان(عج) بود.وقتی تلوزیون صحنه‌های جنگ رو نشون میداد ، اشک می‌ریختم که چرا پسر نیستم؟؟چرا نمی‌تونم بجنگم؟؟ دوست نداشتم از این فضا دور بشم و بیفتم پی ازدواج. 🥀🌹به مامان جمیله گفتم: نه!!!! مامان جمیله به حالت التماس گفت: بذار بیان ولی بعد بگو نمی‌خوام.با این شرط قبول کردم.وقتی پرویز اومد خواستگاری ۲۱ سالش بود و من ۱۷ ساله.به من گفتن برو با آقا پرویز صحبت کن.خودم رو آماده کردم که هر چی زودتر جواب دندان‌شکن نه رو مثل شمشیر فرو کنم تو سینه‌ی مادرش.ولی به محض ورود.....
❣شـهیـدمـحمـدحـسیـن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدی ڪه دراویـش گـنـابـادے او را در قـلـب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قسمت:5⃣ 🥀🌹شهریور سال۶۱ تو خونه‌ی مادرم یه جشن عروسی ساده گرفتیم.خبر داشتم با حقوق سپاه توانایی خرید آنچنانی نداره.قید سرویس طلا رو زدم.من لباس عروس پوشیدم ولی مهدی با همون لباس سبز سپاه اومد.اختلاف ما با خونواده‌ها به اینجا ختم نشد.روز جشن نیش و کنایه‌ها شروع شد.که این چه مدل عروسیه؟ نه آهنگی ، نه رقصی ، نه ترانه‌ای!!!!!!
انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــن‌حــدادیــان❣ ❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے اورا در قـلـب تـهــران اربـااربـا ڪردن❣ 🎬 قیمت: 8⃣ 🥀🌹کیک گرفتم و کادو و وسایل جشن.یکی از اتاق‌ها رو تزیین کردیم.وسط فوت کردن شمع یکی در زد.یکی از رزمندگان ساک مهدی رو آورده‌بود.خیلی خودم رو کنترل کردم .نمی‌خواستم جشن عزا بشه.خنده‌کنان به مجتبی گفتم: دیدی بابا بدقول نبود!!!!!بابا خودش تو آسمونهاست ولی ساکش رو فرستاده.مجتبی خیلی خوشحال شد تا آخر جشن از کنار ساک تکون نخورد.هر از گاهی بند اون رو توی دستش فشار میداد.بعد از جشن ساک رو بردم توی اتاق باز کردم.لباس خاکی،بلوز،شونه،جزوه،خودکار،چفیه،تک‌ به تک می‌چسبوندم به سینه و می‌بوسیدم. 🥀🌹می‌نشستم با خدا حرف میزدم.کسی رو نداشتم جلوش سینه سبک کنم.دورو بَری‌هام شوخ و شنگی روزم رو میدند.کجا بودن ببینن شب تا صبح یک‌ریز اشک می‌ریزم.نگاه سنگین مردم از نبود مهدی سنگین‌تر بود.هر کجا پا می‌گذاشتم ، زن‌ها به هول و ولا می‌افتادن.من رو شبیه عقابی می‌دیدن که از غیب رسیده تا زندگی‌شون رو چنگ بزنه و ببره.کسی که با هم دوست صمیمی بودیم و با مهدی بارها خونه‌شون رفته‌بودیم.با شوهرش اومد خونه‌ی ما جلوی عالم و آدم سکه‌ی یه پولم کرده‌بود.به جرم اینکه وقتی اومدن کنار قبر مهدی با شوهرش سلام‌علیک کردم.دیگه با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم.به کی می‌گفتم: مجتبی توی خیابون مدام برمی‌گرده و زُل میزنه به پدروفرزندی که دست تو دست هم راه میرن؟؟؟به کی می‌گفتم پسرم توی پارک مثل جوجه اردک ، پشت‌سر مردها راه میفته و التماس میکنه که پدرم بشین؟؟؟ 🥀🌹از یه زمانی خونواده‌ی مهدی گفتن: یا باید با ما زندگی کنی یا با بابات اینا!!! مُصر بودم تو خونه‌ی خودم باشم.نمی‌خواستم استقلال خودم رو از دست بدم.روی تربیت مجتبی حساس بودم.بالاخره تصمیم گرفتم یکی از خواهرهای خودم رو بیارم پیش خودم زندگی کنه.