841.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #استوری| #شهیدعلیماهانی
🔻راه را که انتخاب کردی دیگر آهوناله نکن..
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
💠 بهقلم :حمید حسام
💠قسمت: هشتم
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
برای اینکه فکر و خیال بیش از این اذیتم نکند و از همه مهم تر دخترها کمتر نگران پدرشان باشند، تصمیم گرفتم تا با کمک آنها خانه را دوباره و البته این بار با سلیقه زنانه بچینیم! در حین همین کارها کلت و نارنجکی را که حسین زیر مبل گذاشته بود مخفیانه و دور از چشم بچه ها برداشتم و بالای کمد پنهان کردم. تقریباً از سال ۵۹ و بعد از آن آموزش نظامی ای که در سپاه دیدم، دست به اسلحه و این جور چیزها نزده بودم، آرزو کردم که باز هم این رویه ادامه پیدا کند و هیچ وقت به کار نیایند.
کارها که تمام شد سارا و زهرا خیلی زود، حوصله شان سر رفت و گفتند: مامان! اجازه بده بریم بیرون، ببینیم این دور و اطراف چه خبره.
با اندکی تحکم و اوقات تلخی گفتم: بابا و ابوحاتم که گفتن چه خبره! کجا میخواید برید توی این مملکت غريب؟! مگه پدرتون نگفت که اینجا خیلی باید مواظب خودتان باشید؟!
زهرا با همان روحیه نترس و ماجراجویش گفت: اما اینجا که کسی ما رو نمیشناسه، قول میدیم مواظب خودمون باشیم ان شاء الله که اتفاقی نمیافته.
سارا هم خواست با او همداستان شود که صدای چند رگبار پی در پی حرفش را ناگفته گذاشت. صدا به قدری نزدیک بود که شیشه ها لرزیدند. کم کم صدای تیراندازیها بیشتر و بیشتر شد. ساختمان میلرزید. صدای شلیک آر.پی.جی و رگبارِ سلاحهای سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم، خیلی غیر منتظره بود و البته سؤال برانگیز؛ یعنی چه اتفاقی دارد میافتد؟!
سیم کارت عربیای را که حسین بهم داده بود، انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم. هنوز نمیدانستم کوچهای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد، از چند طرف در محاصره مسلحین قرار گرفته است اما دلم شور
میزد.
برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم، قرآن را باز کردم که بخوانم، دیدم باز هم زهرا و سارا بی خیال تیرو تیربار، دوباره پشت پنجره ایستاده اند و در کمال خونسردی مردان مسلّحی را از شکاف پرده کرکره ای به هم نشان میدهند. احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که: از اونجا بیایید کنار، مگه اومدید سینما؟!
سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت: مامان شما توی جنگ صحنه درگیری
زیاد دیدید، خب اجازه بدید مام ببینیم.
دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم، چشمم توی چشمشان افتاد، باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود. توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم اما چاره ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم، چرا که اگر رهایشان میکردم تا کانون درگیریها جلو میرفتند. حالا صدای شلیک خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود. گفتم: بچه ها ما برای دیدن این صحنه ها اینجا نیومدیم!
اومدیم پیش بابا که... .
انفجاری نزدیک، جمله ام را ناتمام گذاشت. یاد بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب در زمستان سال ۱۳۶۳ افتادم که موج انفجار چند نفر را از طبقه بالای ساختمان به کف خیابان پرتاب کرد، فکری دوید توی دهنم که نکند با انفجار بعدی، همان بلا بر سر دخترانم بیاید، ناگهان رو به دخترها گفتم: پاشید، بریم پایین!
دخترها این بار انگار که از لحن محکم اما هراسانم به خوبی دغدغه ی مادرانه ام را درک کرده بودند فوری راه افتادند به سمت در. از فرصت غفلتشان استفاده کردم و فوری اسلحه و نارنجک را از روی کمد برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم، برای لحظه ای به ذهنم خطور کرد که آخر در این معرکه با یک کلت و یک نارنجک چه میشه کرد؟ بهتره برگردونم سر جاش. اما زودی نظرم برگشت؛ حتماً حسین صلاح من و بچه ها را بهتر از من میدانست.
از پله ها پایین رفتیم و تقریباً با هم رسیدیم به طبقه همکف؛ دخترها زودتر و من چند لحظه دیرتر سرایدار با احتیاط در خانه را نیمه باز کرده بود و هراسان و دزدکی، کشیک اوضاع کوچه را میکشید. گوشه حیاط؛ چند مجروح که سر و رویشان خون آلود، بود دراز کشیده بودند. نزدیک تر نشدم، نمیدانستم که اینها کدام طرفیاند. معلوم بود که همان سرایدار اخمو در را رویشان باز کرده است.
میان آن همه شلوغ پلوغی، تلفن همراهم زنگ خورد. به سرعت صفحه گوشی را نگاه کردم، شمارۀ حسین افتاده بود، با دیدن اسم حسین، کمی آرام شدم. گوشی را برداشتم، بدون مقدمه، حتی بدون اینکه اجازه دهد سلام بدهم، تندتند و با عجله گفت: اطراف ساختمونتون کاملاً محاصره شده، برید کف اتاق؛ دور از پنجرهها، پشت مبلها بشینید، اون دوتا تیکه ای رو هم که گذاشتم زیر مبل، دم دستت باشه. نتوانستم بگویم که آمده ایم طبقه پایین، فقط آن قدر فرصت شد که بپرسم: سرایدار با ماست؟
گفت: آره و صدا قطع شد.
نگاهم افتاد به دخترها که گویی منتظر کلامی از جانب من بودند، هیچ دلم نمی خواست بی دلیل حرف چند لحظه قبلم را نقض کنم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
معرفی شهید
#قسمت_هشتم
🌹 نحوه شهادت!
🍁 در جریان یکی از عملیاتها، جنازه پاک شهید تورانی مظلومانه در جنگل “آمل” باقی مانده و به دست ضد انقلابیون کور دل افتاد.
🍁 از تاریخ شهادت ایشان در ۲۲/۸/۶۰ تا مورخه ۱۱/۱۱/۶۰ کسی خبری از جنازه مطهر این شهید نداشت
🍁 پس از اینکه ضد انقلابیون موسوم به ”سربداران جنگل“ حمله به شهر ”آمل” را شروع کردند، عده ای از آنها کشته و عده ای هم به اسارت رسیدند
🍁 در بازجوئی که از آن مزدوران به عمل آمد معلوم شد آنها جنازه بی جان یا نیمه جان شهید تورانی را گرفتند و پس از جدا کردن سر از بدنش، جنازه اطهرش را به آتش کشاندند
🍁 با راهنمائی آنها تکه هایی از جنازه آن بزرگوار که ۲ کیلو هم نمی شد، روی دست ملائک و دوستان و آشنایان و همرزمان ساروی از مسجد “ساری” به گلزار شهدا تشییع گردید.
شهید محمد تورانی
#منافق
#جان_فدا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
💠 بهقلم :حمید حسام
💠قسمت: نهم
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
به همین خاطر گفتم: پدرتان بود، میگفت شرایط اصلاً خوب نیست و باید توی طبقه بالا بمونیم! بدون چون و چرا راه آمده را بازگشتند، به طبقۀ خودمان که رسیدیم، باقی توصیه های پدرشان را هم برایشان گفتم. آنها كاملاً منطقی همه چیز را پذیرفتند.
کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود شانه به شانه هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار، هرازگاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش میرسید. لحظات پرواهمهای بود، از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمیدانستم کجاست و چکار میکند و از طرف دیگر نگران جان دخترها که باز هم هرچه به آنها دقت میکردم اثری از ترس در چهره شان نمیدیدم. هر دو، با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیریها.
انگار آنها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطه مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود.
حدود ساعت یازده شب، تقریباً صداها افتاد. در تمام این مدت دلشوره و اضطراب لحظه ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارها و بارها در طول سالها زندگی با حسین این احساس را تجربه کرده بودم، آن قدر که شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود. هیچ شکایتی هم نداشتم، برعکس، همیشه آن را از جمله هدایای مخفی خدا برای خودم میدانستم چرا که همیشه بعد از هجوم این دلهره ها و اضطرابها، پناه میبردم به آغوش گرم ذکر خدا تا در برابر همۀ آن ناآرامیهای آرامم کند. شاید اگر این لحظات و این فشارهای درونی نبود، هیچ وقت این قدر با ذکر خدا انس پیدا نمیکردم، من این انس را در اصل مدیون یک چیز بودم و آن هم زندگی با حسین بود!
زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس زنان رسید. سر و رویش غرق در خاک بود. با همۀ این اوصاف از اینکه سالم و سرپا میدیدیمش، خوشحال شدیم. سلام که داد، دیدم خیلی خسته و پریشان است. هرچند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و هم سفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: عجب جلسهٔ خوب و پرباری داشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکر کنم میوه هاشو نشسته بودن چون که بدجوری گرد و خاک، روی سر و صورتت
نشسته!
زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلاً لبخندم را ندیده و لحن شوخیام را نشنیده باشد، خیلی جدی پاسخ داد: اصلاً به جلسه نرسیدیم. اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظه ای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون، مسلحین ریختن این دور و بر، همه جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار، عقب زدندمون. حتی یه گوله آر پی جی هم طرف ماشینمون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع به کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الآن اونا دیگه همه جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشقو میخوان بگیرن، با این شرایط اصلاً صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!
جمله آخرش مثل پتک توی سرم خورد، گیج شدم، خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیش دستی کردند و بلافاصله گفتند: برگردیم؟ کجا برگردیم؟!
حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند: گفت یه پرواز فوق العاده، فردا ایرانیها رو برمیگردونه تهران!
هم از لحن و هم از اصل حرفش گر گرفتم، این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه ها برسد، محکم و جدی گفتم: ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد، برگردیم اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمیگردیم!
زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت بند
حرفهای من گفتند: حق با مامانه، ما میمونیم!
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم، پرسیدم: امروز صبح که ما از تهران میاومدیم، شما می دونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیاین. مگه
نه؟
سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع آمیز گفتم: حتماً می دونستی. با این حال گفتی بیاین دمشق.
یک باره آن رسمیت و خشکی از چهرۀ حسین محو شد، فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت، ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیش از خودش میدید و احساس میکرد شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصله این را نداشت که با آن ژشت ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبال چارهای نو بگردد با لحن مهربان همیشگیاش، خیلی پدرانه طوری که من هم احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت: باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم تر شد، برگردید!
تغییر یک باره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهمتر لحن پدرانه اش که گویی ته مایه ای از خواهش هم داشت، همه مان را نرم کرد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️