#طنز_جبهه 🌸
#روایت_عشق 🌺
#شهیدابراهیمهمت 🌼
🌴حاج همت روی دست ما زده بود! من خیال می کردم خودم آدمِ جسوری هستم! اما حاج همت رویِ دست ما زده بود😅 او یک سری از تصاویر کوچکِ برچسب دار از حضرت امام را تویِ جیبش، گذاشته بود
🌴و هر چند لحظه ای یک بار، کاغذ پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که برچسب را، در کفِ دستش مخفی کرده بود، به طرفِ مأموران پلیسِ سعودی👹 می رفت و با آنها صحبت می کرد و عکسِ امام را در روی کلاه کاسکت سفید رنگِ مأموران پلیس سعودی می چسباند😄
🌴پلیس ها هم که از علتِ خنده شدیدِ مردم بی خبر بودند، دائم به آنها چشم غرّه می رفتند😂 در آن روز حدود ۵۶نفر از مأمورانِ قلدر سعودی، ندانسته به توفیق تبلیغ تصویرِ حضرت امام♥️مفتخر شدند
راوی:
#شهیداحمدمتوسلیان
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🦋
@Revayateeshg
#کلام_شهدا
#روایت_عشق
#شهیداحمدمتوسلیان
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
#شهیداحمدمتوسلیان
#روایت_عشق
#کلام_شهدا
روزى میرسد که اسرائیل چنان بترسد که مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید.
┈┄┅═●💚●═┅┄┈
@Revayateeshg
احمد متوسلیان، هر روز صبح بچهها را بلند میکرد همراه تجهیزات انفرادی، از کوهها بالا میبرد، و بعد باید پا مرغی سربالایی را میرفتیم و خودش هم همیشه در ردیف اول بود. اجازه استراحت نمیداد و زمان برگشت از ما میخواست که از بالا روی برفها تا پایین غلت بخوریم، آن هم در سرما و برف! سال 58-59.
او میگفت: فکر نکنید که من میخواهم شما را اذیت کنم، می دانم که شما را پدر و مادر ،بزرگ کرده و اینجا آمدهاید اما باید ورزیده شوید تا در شرایط سخت، بتوانید مقاومت کنید.
همین هم شد، در مریوان، پاوه، بچهها از کردها هم جلوتر بودند شاید کردها خسته میشدند اما بچهها نه خستگی سرشان نمیشد، هدفشان دفاع از اسلام و ولایت بود خرداد 59 وارد مریوان شدیم با دلاوریهای رزمندگان و مریوان را گرفتیم و ضد انقلاب فرار کرد.
حاج احمد به گونهای در مریوان عمل کرد که سپاه پناه گاه مردم مریوان شده بود. یادم هست در پاکسازیها، حاج احمد می گفت: «حق گرفتن یک لیوان آب از مردم را ندارید.»
در هر روستا که صحبت می کرد همه را برادر خود میخواهند و میگفت ما برای کار فرهنگی آمدهایم ولی متأسفانه در برابر ضد انقلاب مجبور به ایستادگی و دفاع هستیم. با رفتار حاج احمد، روستائیان آزاده هم اسلحه میخواستند تا خودشان از روستا و نوامیس و اموالشان دفاع کنند.»
#شهیداحمدمتوسلیان
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
رساندنزنبارداربهبیمارستان:
روستایی به نام جانوره در جادهی سنندج به مریوان وجود دارد که حاج احمد در آنجا عملیاتی انجام میدهد و گروههای ضدانقلاب را تعقیب میکند. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دادم.حاجاحمد بعد از پاکسازی جانوره مطلع میشود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جادهی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را میآورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمیرسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال میدهند. روز بعد که حاجاحمد برای سرکشی و احوالپرسی از آن زن به بیمارستان میرود، به او میگویند: به موقع رسیده و الآن بچهاش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است!
بعد دوباره دستور میدهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده میرسد. او تعجب میکند و با خودش میگوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی میجنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان میبرند و بعد هم او را میآورند و امکانات هم در اختیارش میگذارند!
این جریان روی این فرد اثر میگذارد و با اسلحهاش میآید تسلیم میشود...
راوی:
سردار حسن رستگارپناه🌸
#شهیداحمدمتوسلیان
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg