🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت54
روز موعود رسیده بود و ای کاش زمان کنترل داشت و من هی برمیگشتم عقب ،هی برمیگشتم عقب
یه گوشه نشسته بودمو به سجاد نگاه میکردم ، یه ساک کوچیک تو دستش بود و وسایلش و جمع میکرد
صدای زنگ در اومد،از پنجره نگاه کردم
مامان و بابا وجواد و زهرا بودن
برای خداحافظی با سجاده اومده بودن
پاهام توان راه رفتن نداشت
برگشتم نگاه کردم سجاد در حال پوشیدن لباسش بود با هر بستن دکمه پیراهنش جانم در میرفت نزدیکش شدم به چشمهای عسلیش خیره شدم چشمم به زنجیر دور گردنش افتاد
از زیر پیراهنش بیرون آوردم
همون پلاک ،بود پلاکی روش نوشته بود شهید گمنام سجاد دستمو گرفت و بوسید
سرمو گذاشتم روی سینه اش و گریه میکردم
بلند بلند گریه میکردم و میگفتم:مطمئنم خانم تو رو میخره
سجاد خیلی دوستت دارم، سجاد خیلی دلم برات تنگ میشه ، میدونم دیگه نمیبینمت ،سجاد قول بده اون دنیا عروست باشم، ( سجادم بغضش شکست و گریه میکرد):بهار جان ،جان سجاد گریه نکن، چرا داری با اشکات قلبمو آتیش میزنی ، چرا داری توان رفتن و ازم میگیری،نزار دلم پیش تو باشه
بلاخره بعد از کلی گریه ازش جدا شدم و رفتیم از اتاق بیرون مامان با دیدنم اومد جلو بغلم کرد
دلش سوخت برای دخترش که دوماه هم نشده که ازدواج کرده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت55
رفتم روی تخت نزدیک حوض نشستم
دیگه جانی برای ایستادن نداشتم
سجاد شروع کرد به خداحافظی با همه
مادر جون هم انگار خبر داشت که دیگه تک پسرشو نمیبینه ،پسری که با نذر و نیاز خدا بهش داده بود
انگار فهمیده بود امانتی رو باید به صاحبش برگردونه
چشمامو بستم و فقط به روزهایی باهم بودنمون فکر میکردم ،توی خیالم آینده رو هم با سجاد میدیدم با لمس دستی روی دستم چشمامو باز کردم مادر جون بود,کنارم نشست
پیشونیمو بوسید یه ظرف آب دستش بود ،ظرف و سمت من گرفت.
مادرجون: بلند شو مادر،تو که اینقدر ضعیف نبودی،پاشو پشت سر شوهرت آب بریز ،که انشاءالله به سلامت بره و برگرده ( اشکام جاری شد،انگار مادرجونم جز دلداری دادن چیزی نمیتونست بگه ،ای کاش من میتونستم اون قلب آتشینش و آروم کنم )
- چشم
سجاد اومد سمت ما ،مادر جون با اومدن سجاد بلند شد و رفت
سجاد رو کرد به فاطمه : فاطمه جان برو یه چادر بیار
فاطمه : چشم
همه چون محرمم بودن،حجاب نکردم ،ولی نمیدونستم چرا سجاد از فاطمه خواست بره چادر بیاره
بعد از چند دقیقه فاطمه با چادر اومد سمت سجاد
سجاد: دستت درد نکنه
سجاد چادر و گذاشت روی سرم
کنارم نشست
سجاد:خانومی از اون حجاب قشنگا یی که میکنی بکن منظورشو نمیفهمیدم ،حتی حوصله پرسیدن هم نداشتم
چادرو روی سرم مرتب کرد و حجاب کردم
بعد سجاد گوشیشو از جیبش بیرون آورد
و گرفت جلومون ،میخواست عکس بگیره،آخرین عکس دونفره مون...
سجاد:بهارم یه لبخند بزن
به زور لبخند زدم
سجاد :۱٫۲٫۳ -چرا اینبار با گوشی خودت گرفتی؟
سجاد:(خندید):میخوام اینقدر عکستو نگاه کنم ،که اگه شهید شدم سراغ هیچ حوری نرم (با مشت زدم به بازوش):خیلی نامردی،تو منو به زور نگاه میکردی ،حالا میخوای زود با یه حوری بپری...
سجاد:آخه شاید اون حوری هم مثل تو پاپیجم بشه ،چیکار کنم...
-نگو اینو سجاد
سجاد:الهی قربونت برم ،شوخی کردم،عکس گرفتم که دلتنگیهام کمتر بشه...
-خیلی دوستت دارم سجاد
سجاد:عع زشته خانوم ،دارن نگاهمون میکنن ،پاشو بریم ،دیرم شده -باشه
ظرف آب و گرفتم دستمو رفتیم سمت بقیه
سجاد ساکشو برداشت و در و باز کرد
یه ماشین دم در منتظرش بود
چادرمو مرتب کردم رفتم بیرون
سجاد اومد سمتم و زیر گوشم گفت:مابیشتر خانومی ،یاعلی (با گفتن این حرفش)اشکام سرازیر شد سجاد سوار ماشین شد و حرکت کردن چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشد تا اینکه از نگاه محو شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#پستهاۍامـࢪوزموטּ↑💛••
امیدواࢪیمڪھمطالب
وخوندھباشید...シ🖇!
#شبتوטּبھزیبایۍپنچرهفولاد🌼✋••
+ هنوزمقهری ؟
- مهم نیست ، ارزن رضویتو بخور : )
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
بامنبمانوسایهیمهرتوازسرممگیر؛
منزندهامبهمهرتوایمهربانمن💛:)
#آقای_رئوف
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
آرامشفقطاونجاییکهنشستی
وسطبینالحرمین...
یطرفونگاهمیکنیحرمامامحسینطرف دیگهرونگاهمیکنیحرمحضرت عباس:)♥
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
اولصبحبگوییدحسینجانرخصت
تاکهرزقازکرمسفرهیاربابرسد(:♥️
#عزیزم_حسین
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn