ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
خودتمیدونیزندهامفقطبهامیدروزیکه..
گنبدترو ، نهتویعکس !
بلکهتوواقعیتببینم (:💔
امورم را به خدا میسپارم ..
خداست که به حال ِبندگان ِ
خود ، بیناست !
طوریزندگیکنکهحسین ِفاطمهبزنهروشونتوبگه :
- لاتَخَفْوَلاتَحزَنإنّامُنَجُّوك -❤️🩹🌱
نترس،غمگيننباشمانجاتتميدهيم .. !
#حسین_جانم
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۷ و ۸
_هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد، پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در...
وحید: _مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟!
_اگه گوش نمیدین نگم؟؟
حسن: _وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه...
وحید: _خا بابا...تعریف کن.
_من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن... #لباس_خاکی پوشیدن منتظر منن
حسن:_چی میگفتن؟؟
_ #عصبانی بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو #دعوت
میکنیم... کی تو رو راه داده بیای اینجا؟!؟... حق نداری پات رو تو #شلمچه بزاری.
حسن: _فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل.
وحید: _نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟!
سهیل:_شما هم که همه چیو شوخی میگیرین.
حسن:_خب شوخی هست دیگه عزیز من... منم خواب میبینم هر شب با یه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها.
در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد:
_بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه... بدویید.
تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد.
عرق سردی رو پیشونیم نشست. با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم.
تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه.
یه صحرا پر از خاک. تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به
زمین خوردم.
همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن
وحید: _داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که...
حسن: _فک کنم اثرات خاک دیروزه ها. پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی.
پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی #شکسته بود.
رو کردم به بچه ها و گفتم:
_امروز میخوام به حرف راویها گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید.
+اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی.
راوی داشت صحبت میکرد.:
_اینجا شلمچه هست ...اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن....
این خاکی که روش نشستید توش پر از چشمهای قشنگ و قلبهای مهربون بچههای ماست ...
اینجا همون جاییه که جوونهای مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن...
یهو دلم لرزید...
تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا
نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا
با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو #زیرنظر
دارن....
کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار...اشکام رو اروم اروم جاری کرد...
وحید: _داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟
+بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم.
_خب پس...بزار تو حال خودش باشه... اصلا نمیخواد پاشه.
+گفتم ولم کنین.
_خا باشه...بی جنبه.
+شما برین سمت اتوبوس من خودم میام...
حرفهای راوی تموم شده بود و بچههای کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن...
من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولینبار تجربه میکردم رو تموم کنم...
تو حال خودم بودم...
در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم... که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد.
نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود...
داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد... به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی
نمیتونم باهاشون حرف بزنم.
شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اشک میریخت...
میگفت :
_حاج ابراهیم این رسمشه؟؟
سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟
اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت....نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه.
دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق
بود...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم.
که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم...
_داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟
آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟!
+ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو.
_خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده.
+وحید...!!!!
_خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه... نکنه مارک چادرش اصله؟!
+یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم.
اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۹ و ۱۰
اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم.
فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم... دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم....ازش راه خوب بودن رو بپرسم... راه رفیق شدن با شهدا...
کنار اروند یه گوشه وایساده بود...
اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم...
قلبم داشت تند تند میزد..حس عجیبی بود.. با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تا حالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم..
اروم رفتم کنارش و گفتم:
_خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟
یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم...
چادرش رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد.
دلم #شکست ولی حق داره...
یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم... سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس #ظاهرت هم باید تغییر بدی.
اخرین روز سفر شد...
تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم... برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچهها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود...
_بچه ها داش سهیلمون متحول شده.
+شایدم متاهل شده.
🍃از زبان مریم :🍃
روز آخر سفر بود...
قرار بود بریم اروند کنار...وقتی رسیدیم یاد قصههایی که از اروند شنیده بودمافتادم...
اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت #بیرون_نیومدن...اینکه یه کوسه اینجا رو بعد سالها شکار کردن و تو دلش پر از #پلاک بود.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم.
شهید گمنام سلام...خوش اومدی مسافر من... خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه...یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در میآوردن...خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم.
تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم.
_چی شده مریم؟!
+ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست.
_خب بگو شاید بتونم کاری کنم.
+اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن.
_خب؟!
+یکیشون الان یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم.
_خب حالا حرف حسابش چی بود؟!
+نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو...
_میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟!
+نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا.
🍃از زبان سهیل:🍃
بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم...
داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم.
ظاهرم...رفیقام...اصلا همه چیم باید عوض بشه....
به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم... از اینکه یه سری جوون #همسن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن... اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش
میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد...
خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله
صحبت با هیچ کسی رو نداشتم...
بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ،
ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...حوصله دور دورهای #بی_هدف رو نداشتم...
لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور...
رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم
تیغ #نزنه...
چند هفته دانشگاه نرفتم ،
و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان...
ولی بالاخره دل رو به دریا زدم...
بعد چند هفته رفتم دانشگاه... برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پلهها بودم که باز اون
دختر رو دیدم. آرام و متین داشت از پلهها پایین میومد....
با خودم گفتم
برم جلو....
و بگم سو تفاهم شده...ولی خجالت میکشیدم.. اروم اروم سمت کلاسم رفتم... فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود.. انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم...
اروم رفتم و آخر کلاس نشستم ،
و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه...
بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه مینشستم هم نداشتم.یه گوشه از حیاط نشستم و مشغول چک کردن گوشیم شدم.
تو حیاط دانشگاه بودم ،
که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...انگار که میان غریبهها آشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو...
_سلام...
+سلام اخوی...بفرمایین؟!
_اگه.....
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
‹بِسـمِربَّآراـمدلِعلۍ🌿..!›
#پستهاۍامـࢪوزموטּ↑🤍••
امیدواࢪیمڪھمطالب
وخوندھباشید...シ🎧!
#شبتوטּبھزیبایۍمدینه🖐🏻••
سلامیبدیمخدمتبابامهدی🥺
روبهقبلهبخونیم:
«السَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰه
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآنایُّهاالاِمامَالاِنسُ
والجّانّسیِّدیومَولایالاَمانالاَمان»
#ذِکـرروزسہشَنـبِہ..••
«یـٰاارحَـمالراحِمیـن'🔗🌿'»
‹اۍرَحـمکُنندهرَحمکنندگـٰان..'♥️🗞'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
این روزا همش به خودم میگم :
تا محرم تحمل کن ؛
تا محرم تحمل کن ؛
تا محرم تحمل کن ؛
تا محرم تحمل کن ؛
تا محرم تحمل کن ؛
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
دلت ك گرفت سراغِ آدما نرو ،
حرف دلتُ به امام حسین بگو :) .
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn