eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
31 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @reyhane_al_hosseyn «2k... 🛩 ...3k
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۷ و ۸ _هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد، پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در... وحید: _مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! _اگه گوش نمیدین نگم؟؟ حسن: _وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه... وحید: _خا بابا...تعریف کن. _من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن... پوشیدن منتظر منن حسن:_چی میگفتن؟؟ _ بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو میکنیم... کی تو رو راه داده بیای اینجا؟!؟... حق نداری پات رو تو بزاری. حسن: _فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل. وحید: _نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟! سهیل:_شما هم که همه چیو شوخی میگیرین. حسن:_خب شوخی هست دیگه عزیز من... منم خواب میبینم هر شب با یه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها. در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد: _بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه... بدویید. تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد. عرق سردی رو پیشونیم نشست. با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه. یه صحرا پر از خاک. تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم. همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن وحید: _داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که... حسن: _فک کنم اثرات خاک دیروزه ها. پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی. پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی بود. رو کردم به بچه ها و گفتم: _امروز میخوام به حرف راوی‌ها گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید. +اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی. راوی داشت صحبت میکرد.: _اینجا شلمچه هست ...اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن.... این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم‌های قشنگ و قلب‌های مهربون بچه‌های ماست ... اینجا همون جاییه که جوون‌های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن... یهو دلم لرزید... تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو دارن.... کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار...اشکام رو اروم اروم جاری کرد... وحید: _داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟ +بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم. _خب پس...بزار تو حال خودش باشه... اصلا نمیخواد پاشه. +گفتم ولم کنین. _خا باشه...بی جنبه. +شما برین سمت اتوبوس من خودم میام... حرفهای راوی تموم شده بود و بچه‌های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن... من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین‌بار تجربه میکردم رو تموم کنم... تو حال خودم بودم... در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم... که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد. نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود... داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد... به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم. شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اشک میریخت... میگفت : _حاج ابراهیم این رسمشه؟؟ سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟ اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت....نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه. دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم. که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم... _داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟ آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟! +ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو. _خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده. +وحید...!!!! _خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه... نکنه مارک چادرش اصله؟! +یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم. اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۹ و ‌۳۰ موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه...هرکاری میکردم خوابم نمیبرد... با خدا درد و دل میکردم تا صبح ؛ "خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود...بفهمه که آدم بیخودی نیستم...بفهمه واقعا عوض شدم..." نفهمیدم کی خوابم برد... 💤خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن...بدو بدو رفتم پایین... انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم...در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن... تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:... _به به آقا سهیل... و بغلم کردن...شکه شده بودم. پرسیدم:_شما؟! گفتن: _حالا دیگه نمیشناسی؟!اومدیم کنیم... منتظرتیم...ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه که هستیم. پیش خود ما... از خواب پریدم... قلبم تند تند میزد... یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دیدمشون و بیرونم کردن از طلائیه... یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟! صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا... فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم... اون عطر و بو و حسی که موقع حرف‌زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم... 4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود. شماره فرمانده رو گرفتم: _سلام... +سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده؟؟! _نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما. +لااله‌الاالله...خو مرد حسابی میذاشتی صبح میگفتی دیگه... _الان مگه صبح نیست؟! +عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره... _ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود. +اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده. صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم... اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم... مامانم اینا بعد اینکه بیدار شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن... _سلام سهیل... +سلام مامان جان... _آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحرخیز شدین و نون خریدینو؟؟! +از سمت صورت ماه شما... _خوبه خوبه...لوس نشو حالا راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟! +برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان...؟! _برا زن آیندت. نگفتی کجا بودیا؟!... +هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور... _خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده... کی میخوای بری؟! +نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم. _ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره...