🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو
خونه...هرکاری میکردم خوابم نمیبرد...
با خدا درد و دل میکردم تا صبح ؛
"خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود...بفهمه که آدم بیخودی نیستم...بفهمه واقعا عوض شدم..."
نفهمیدم کی خوابم برد...
💤خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن...بدو بدو رفتم پایین...
انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم...در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن...
تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:...
_به به آقا سهیل...
و بغلم کردن...شکه شده بودم.
پرسیدم:_شما؟!
گفتن:
_حالا دیگه #رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم #دعوتت کنیم... #شلمچه منتظرتیم...ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه #ما که هستیم. #بیا پیش خود ما...
از خواب پریدم...
قلبم تند تند میزد...
یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دیدمشون و بیرونم کردن از طلائیه...
یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟!
صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا...
فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم...
اون عطر و بو و حسی که موقع حرفزدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ
جا دیگه حس نکرده بودم...
4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود.
شماره فرمانده رو گرفتم:
_سلام...
+سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده؟؟!
_نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما.
+لاالهالاالله...خو مرد حسابی میذاشتی صبح میگفتی دیگه...
_الان مگه صبح نیست؟!
+عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره...
_ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود.
+اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده.
صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم... اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم...
مامانم اینا بعد اینکه بیدار شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن...
_سلام سهیل...
+سلام مامان جان...
_آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحرخیز شدین و نون خریدینو؟؟!
+از سمت صورت ماه شما...
_خوبه خوبه...لوس نشو حالا راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟!
+برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان...؟!
_برا زن آیندت. نگفتی کجا بودیا؟!...
+هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور...
_خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده... کی میخوای بری؟!
+نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم.
_ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره...