eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
لا اِلٰهَ اِلّا هُوَ فَاتَّخِذهُ وَكيلا خدا همیشه بهمون میگه بسپرین به خودم به من تکیه کنید و دیگه فکر چیزی نباشید... مزمل _ ۹
یه‌چَندشَب‌باهات‌حَرف‌نَزَدَم کُجایِ‌کارُخَراب‌کَردَم؟ غَلَط‌کَردَم حسین💔
🌸 صدای پارسا حواسم را پرت می کند : _دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی بیشتر از امثال کیانه . تو همینجوری هم تقریبا از همه دخترایی که تو اون جمع بودن اوکی تری ... بدون هیچ عمل زیبایی و لباس های آن چنانی و ... +دوست دخترای شما رو هم دیدم ، مثلا اون شب تئاتر ! راهنما می زند و با آرامش می گوید : _این بچه بازی ها مال یکی مثل نریمان و افشینه نه من ! اونی هم که تو دیدی همکارمه شانه بالا می اندازم +به من چه اصلا _خب ، کجا بریم ؟ +من دم یه آژانس پیاده کنید لطفا _شوخی می کنی ؟ یعنی نمی بینی من به افتخار شما از مهمونی دل کندم و اینجوری می خوای تشکر کنی ؟! +کار اشتباهی کردین، آذر ناراحت میشه ! بلند می خندد و می گوید : _حسادت ؟! +به چی باید حسادت کنم ؟ _پس پا رو دمش نذار که بد چنگ و دندون نشون میده +من دیگه با هیچ کدومشون کاری ندارم ! تا همینجام غلط کردم ... _بگو تجربه کردم ، خب حالا کجا بریم ؟ چیزی نمی گویم و خودش یکی از بهترین رستوران ها را انتخاب می کند برای شام . تقریبا مجبورم می کند که مخالفتی نکنم ... دو سه ساعتی که با او هستم واقعا خوش می گذرد ... برعکس تصورات این مدتم ، فوق العاده آدم خوش مشرب و مهربانیست . با کیان و پسرهایی که تابحال دیده ام فرق دارد ... طوری دست و دلبازی می کند برای سفارش غذا که مطمئنم هنگامه هم چنین تدارکی برای مهمانانش ندیده بود . گوشی ام را می گیرد و شماره اش را سیو می کند . احساس می کنم کلی انرژی مثبت نصیبم شده ... خداروشکر می کنم که با آن حال خراب خانه نرفتم و از پارسا ممنونم که شب خوبی برایم می سازد . با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز می کنم و خمیازه بلندی می کشم . کش و قوسی به بدن خسته ام می دهم و یاد اتفاقات دیشب می افتم ... گوشی ام را چک می کنم که ببینم از پارسا پیامی رسیده یا نه اما فقط دو میس کال از لاله افتاده ... با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره اش را می گیرم . نور موبایل کم شده و ارور باتری می دهد ... _الو ... هیچ معلومه کجایی دختر ؟ +علیک سلام _سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟ بلند می شوم و پرده را می کشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده ام می گذرم و به آشپزخانه می روم ، دلم چای تازه دم می خواهد . +چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن _سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم +بگو _صبحانه خوردی ؟ +نه الان بیدار شدم کارتو بگو _باز قندت نیفته لیوان را توی سینک می گذارم و دلواپس می پرسم : +قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟ _همه که آره ... چیزه ، دیشب یعنی نه پریشب تقریبا صدای بوق می آید _خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟ +بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده دستم را روی قلبم می گذارم _خب ؟ +بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع... صدا قطع می شود ، قلبم می خواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده ... لعنتی طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی تاب احوال بابا شده ام . دل توی دلم نیست ...فکری به سرم می زند، شالم را از روی مبل برمی دارم و تمام پله ها را پرواز می کنم تا پایین . در می زنم و دست های سردم را درهم گره می کنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟ صدای پوریا را نشنیده ام ؟ در باز می شود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را می برد ... انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند می زند و سلام می کند _سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه ازینجا زنگ بزنم ؟ از جلوی در کنار می رود و با دست به داخل اشاره می کند . +بفرما دخترم ، گوشی توی سالن زیرلب مرسی می گویم و تازه یادم می افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده ام ! با دیدن تلفن هول می کنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم . ادامه دارد ...
🌸 پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ... _یواش مادر ! لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود . _الو لاله ؟ +سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟ _شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟ +هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم : _وای ... آخه چرا ؟ +چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده _الهی بمیرم +نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه _باز قلبشه آره؟ +بله ... یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی _بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست +فعلا که انگار خیلی خوشی _کاری نداری؟ +برخورد بهت ؟ _از تو توقع ندارم +چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال ... افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی _تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از اش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ... +دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم ! _ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟ +نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم _بدتر از اینا که گفتی؟! +خیلی بدتر پناه ... سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید : _زنگ بزن بهش ، منتظرته ... خدافظ صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست ... نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها انقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ... صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد .. بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم ... پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند ... چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ... اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟ "يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..." یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود ... توسل ! سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم "يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ " نمی دانم چرا ... اما می شکنم ... هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه . ادامه دارد ...
🌸 بر می گردد و نگاهم می کند . دستش را دراز و آغوش باز می کند .مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر می کشد برای عطر گلاب همیشگی اش دلم سبک شدن می خواهد و حرف زدن . ناله می کنم _برای بابام دعا کنید ...خوب نیست احوالش گرمای وجودش دوباره و هزار باره یاد عزیز می اندازدم . کنار گوشم می گوید : +چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش اشک هایم بیشتر می شود ،می داند از خدا دورم و این را می گوید ؟! یاد دیشب می افتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم ! یاد هنگامه و دست دادنش با کیان ... یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ... یاد همه ی سرگرمی های این مدتم و دور شدن از همه ی کس و کارم _ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست ... +مگه میشه خدا بندشو یادش بره ؟ _رفته ! حالا که شده ... خیلی وقته که گم شدم و گور ... خدا منو می خواد چیکار اصلا ! +کفر نگو مادر ... به قلب و دلت رجوع کن .. هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه ... زنگاری اگر هست پاکش کن دختر گلم ... اونوقت تو آینه ی دلت نه فقط خودت رو که خداتو می بینی نمی فهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه می زنم _از سر دلخوشی اشک شوق نمی ریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم ... قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بی انصافم می سوزه مثل بابام و برای بابام +مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله _اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد ... خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا می خوندم حواسش به همه بود جز من +نه با تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم می دونی جز خیر برای بنده هاش نمی خواد ولی ما از سر بی خبری گلایه می بریم براش _گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم ... چیز تازه تر می خوام برای شنیدن +اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که ان شاالله شفا بگیره زودتر _من ولی دستم خالیه ... +دست خالی هم بالا میره عزیزدلم _میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟ +تا هر وقت که دلت خواست بمون ... اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره ! دست مهر که به سرم می کشد می شوم همان یتیمی که سال ها بی مادر بوده ام ! آخ افسانه ... چقدر تو با من مدارا نکردی ... آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی ..وای افسانه ... تو از من هم روسیاه تری دوباره زمزمه ی توسل بلند می شود . به آرامش رسیده ام چشم هایم را روی هم می گذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب می شوم ... چشم که باز می کنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده . تسبیح تربت را بر می دارم و بو می کشم ... قطره ی اشکی از کنار گونه ام می لغزد و تا روی گوشم راه باز می کند . زیرلب می گویم "من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن ... من طاقت بی بابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه ... بدترش نکن _سلام فرشته است ...بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش . خجالت زده روسری را روی صورتم می کشم ادامه دارد ...
‌ماه هَم تَنهاست کِنارِ هِزار سِتارِه! شبتون‌ بخیر✨🌙
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
‌«بِسْــــم‌ِاللَّھ‌ِ‌الرَّحمَٰن‌ِالرَّحِیمِ . . . 🤍»
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ:)🫀 یه‌نیم‌نگاهی‌به‌پست‌ها شبتون‌در‌پناه‌اللّٰه .❤️
enc_17186636382491661672591.mp3
2.75M
گریه‌نمیزاره‌شبا‌بخوابَم؛ اگه‌میشـه‌یه‌شــب‌بیا‌به‌خوابـم..💔 ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
یا ایهاالرسول به نام خدا بخوان اقْرَأْ بِاسْمِ ربّ و به نام خدا علی..