#رمان_پناه
🌸
#قسمت_سی_دوم
پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ...
_یواش مادر !
لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود .
_الو لاله ؟
+سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟
_شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟
+هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن
می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم :
_وای ... آخه چرا ؟
+چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده
_الهی بمیرم
+نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه
_باز قلبشه آره؟
+بله ... یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی
_بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست
+فعلا که انگار خیلی خوشی
_کاری نداری؟
+برخورد بهت ؟
_از تو توقع ندارم
+چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال ... افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی
_تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از اش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ...
+دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم !
_ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟
+نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم
_بدتر از اینا که گفتی؟!
+خیلی بدتر پناه ...
سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید :
_زنگ بزن بهش ، منتظرته ... خدافظ
صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست ... نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را
نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها انقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ...
صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد .. بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم
زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم ... پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند ...
چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ...
اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند
به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟
"يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..."
یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود ... توسل !
سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم
"يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ "
نمی دانم چرا ... اما می شکنم ... هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده
دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه .
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید