eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
چه زمستانِ سختِ غم انگیزِ بدی💔!" -۱۳ دیماه ۱۳۹۸ ترورحاج‌قاسم‌عزیز ..🥀 -۲۸ دیماه ۱۳۹۳ ترور داداش‌جهاد ..🥀 • زیـر آوار دردهاے خـودم مـدتے مُـرده بـودم امـا بـاز دست‌هـاے تـو از دلِ آوار جسدے نیمہ جـان درآورد و آن را حیـات بخشـید ! 💔 ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
نمےدونـم‌چرا: وقت‌نداریـم‌نمـاز‌بخونیم! وقت‌نداریـم‌قــرآن‌بخونیم! وقت‌نداریـم‌بـا‌خـدا‌حرف‌بزنیم! وقت‌نداریـم‌بـا‌امام‌زما‌ن‌حرف‌بزنیم! امـا۲۴ساعـتہ‌این‌گوشۍ‌دستمونہ..! -حقیقتا‌به خودمون بیایم! ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
آب و ریحان پشت پای چشم‌هایت ریختم برنگشتن از سفر رسم مسافرها نبود...! 💔 🕊 ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادتت مبارک شهید مقاومت ✨✨✨ ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
آقای‌اباعبدالله... میشه‌مارو‌بکوبی‌از‌نو‌بسازی؟! ما‌خیلی‌درب‌و‌داغونیم اینجوری‌به‌درد‌آقامون‌ نمیخوریم💔 ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- سالگرد شهادتت مبارک داداشی 🥺❤️‍🩹:)! ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
علی لبخند زد و داخل رفت. فاطمه خیلی گرم و بامحبت سلام کرد. علی جوابشو داد و گفت: _مهمان داریم..خانوم هست. مادرعلی وارد شد. وقتی فاطمه رو دید خیلی جاخورد. فاطمه بالبخند به سمتش رفت؛با احترام سلام کرد و گفت: _بفرمایید،خیلی خوش آمدید. با مهربانی کیف و مانتو شو ازش گرفت و راهنمایی ش کرد روی مبل بشینه.علی همونجوری ایستاده بود و به رفتارهای فاطمه و مادرش نگاه میکرد.وقتی مادر علی نشست،وسایلشو آویزان کرد و کنارش نشست. به علی گفت: -بفرمایید. با دست سمت دیگه مادرش رو نشان داد.علی هم کنار مادرش نشست. -خیلی دوست داشتم زودتر باهاتون آشنا بشم.خیلی خوشحال شدم تشریف آوردید. مادر علی گفت: _منو شناختی؟! -بله شما مادر ع...افشین هستین. -الان افشین بهت گفت؟ -خیر،قبلا عکس تون رو دیده بودم....چی میل دارید بیارم خدمت تون.چای،شربت، قهوه،نسکافه یا شکلات داغ؟ مادر علی از این همه مورد برای انتخاب تعجب کرد.علی گفت: -فاطمه جان،قهوه لطفا. -شما چی میل داری؟ -منم قهوه میخورم،ممنون. فاطمه به آشپزخانه رفت.مادرش نگاهش کرد و گفت: _تو که گفتی چادریه؟! علی خندید و گفت: _وقتی نامحرمی نیست که چادر نمیپوشه!! -ولی به وضع الانش نمیاد،بیرون هم چادر بپوشه! فاطمه با سه تا فنجان قهوه،شیر و شکر و بیسکویت و کیک خانگی وارد پذیرایی شد.علی بلند شد،سینی رو گرفت و از مادرش پذیرایی کرد.مادر علی قهوه برداشت که امتحان کنه.فاطمه گفت: -شیر و شکر؟ -نه. علی گفت: _مامان تلخ میخوره. وقتی قهوه شو امتحان کرد،کمی مکث کرد.علی گفت: _چطوره؟ به فاطمه خیره شد و گفت: _خوبه. علی بلند خندید و به فاطمه گفت: _وقتی مامان میگه خوبه،یعنی عالیه. فاطمه گفت: _نوش جان. مادر علی گفت: _شاغلی؟ -بله. -کجا کار میکنی؟ -بیمارستان،پرستار هستم....بهتون نمیاد پسری به این سن داشته باشین. -بهم میاد چند سال از افشین بزرگتر باشم؟ -زیر بیست سال.حدود هفده سال. علی بلند خندید.... دومین اثــر از؛ بانـــومهدی_یارمنتظرقائم ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
علی بلند خندید. -قبلا بهش گفتی؟ -نه،اصلا. فاطمه گفت: _چطور؟ درست گفتم؟ علی گفت: -دقیقا،مثل همیشه زدی تو خال. بعد مدتی فاطمه به آشپزخونه رفت تا شام آماده کنه.علی به مادرش گفت: _خب نظرت چیه؟ -تو واقعا الان فقط با اون هستی؟ علی از یادآوری گذشته ناراحت شد. -آره. -میدونه قبلا با خیلی ها بودی؟ -میدونه. -پس چرا حاضر شده با تو ازدواج کنه؟ اونقدر زیبا و خوش اخلاق هست که نمیشه گفت چون خواستگار نداشته با تو ازدواج کرده یا عاشق چشم و ابروی تو شده.از مال و اموال هم که دیگه هیچی نداری..واقعا چرا با تو ازدواج کرده؟! -خودتون گفتین من تغییر کردم. -ولی بالاخره یه کارهایی تو گذشته ت انجام دادی که اینا با اون کارها موافق نیستن. فاطمه گفت: _بفرمایید،غذا آماده ست. علی و مادرش به آشپزخونه رفتن. فاطمه میز زیبایی چیده بود.خورشت قیمه درست کرده بود و خیلی با سلیقه تزیینش کرده بود.سالاد هم مثل تابلو نقاشی بود.حتی ماست هم تزیین شده بود.با احترام برای مادر علی غذا کشید و خورشت تعارف کرد.وقتی اولین لقمه رو خورد،علی گفت: _چطور بود؟ مادرش گفت: _خوبه،خوش مزه ست. به فاطمه خیره شد.گفت: _چرا با افشین ازدواج کردی؟ -چون خیلی خوبه. -اون موقعی که با تو ازدواج کرد،خوب بود؟ -بله. -قبلش چی؟ فاطمه متوجه منظورش شد. -قبلش هم خوب بود. -قبل ترش؟ -همه آدم ها ممکنه اشتباه کنن.کسی که متوجه اشتباهش میشه و سعی میکنه درستش کنه،معلومه آدم قوی و عاقل و باجرأتی هست.آدمی که عاقل و قوی و باجرأت باشه،قابل اعتماده. -یعنی نگران نیستی بازهم بره سراغ یکی دیگه؟ فاطمه لبخند زد و گفت:.... دومین اثــر از؛ بانـــومهدی_یارمنتظرقائم ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
فاطمه لبخند زد و گفت: _وقتی یه فرشته ی خوشگل و خوش اخلاق مثل من داره،چرا بره سراغ یکی دیگه؟ علی و مادرش بلند خندیدن. -افشین،زنت خیلی هم پرروئه. دوباره هر سه تاشون خندیدن. با شوخی های فاطمه و علی با خنده شام خوردن.بعد از شام همونطوری که صحبت میکردن،فاطمه میوه ها رو پوست میگرفت. و زیبا تزیین میکرد.با چنگال جلوی مادر علی گذاشت و گفت: _نوش جان کنید. مادر علی از این همه مهربانی و مهمان نوازی و خوش سلیقه گی فاطمه،هم تعجب میکرد،هم خوشش اومد.فاطمه با علی،هم با احترام و محبت رفتار میکرد، هم خیلی باهاش شوخی میکرد که هرسه تاشون بلند میخندیدن. مادر علی چشمش به ساعت دیواری افتاد. به ساعت مچی ش هم نگاه کرد. تعجب کرد که اصلا متوجه گذر زمان نشده بود.فاطمه گفت: _پیش ما بمونید. -نه.باید برم.دیر وقته. وقتی داشت میرفت،فاطمه گفت: _بازهم تشریف بیارید.از دیدن تون خیلی خوشحال میشم. مادرعلی با اینکه از مهربانی های فاطمه خوشش اومده بود،فقط لبخند کوتاهی زد و رفت.فاطمه کت علی رو بهش داد و گفت: _تا پایین برو باهاشون. علی لبخند زد،کتش رو گرفت و رفت. -لازم نبود بیای پایین -دستور خانومم بود. -دستور هم میده بهت؟ خندید و گفت: -نه. علی جلوی در ایستاده بود و مادرش سوار ماشین شد.شیشه رو پایین داد و صداش کرد: _افشین. علی جلو رفت و گفت: _جانم -قدر زندگی تو بدون. و رفت... فاطمه همراه دکتر مستان برای ویزیت بچه ها وارد اتاق شد.تلفن همراه دکتر شروع به لرزیدن کرد.... دومین اثــر از؛ بانـــومهدی_یارمنتظرقائم ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn