🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم25
بله؟
-...
اخم کرد
-به مرحمت شما.
...-
-حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا...
لهجه ی مادرم لبخندی روی لب هایم آورد(
...-
-نه!
سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود.
هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا
میکرد.
نگران نشستم وبه او چشم دوختم
-یعنی چی خانوم حسینی؟!
وحشت زده زول زدم.
بازهم آشوب...خدایا
ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است.
بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را
قطع کرد و با حرص گفت:
-بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم.
به فکر فرورفتم.
در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری
خودم؛دیگر به اینکه امیراحسان چه کاره است فکر نکردم.
فقط به این فکر کردم که چقدر دراین
شرایط بد روحی نیاز به یک مرد دارم.
یک تکیه گاه.
از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم
میداد...
حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم.
-سوءِ تفاهم شده بود...پشیمونم...
اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم
..میشه بیان
دوباره؟ میخوان بیان؟
مادرم بادهان باز گفت:
گفتم ساکت...
خانوم بی زحمت دم کرده منو بیار تو اتاق.
قلبم گرفت.
گل گاو زبان و لیمویش را
همیشه من برایش میبردم.
-بابا توروخدا...
-تو روخدا چی؟
-باباجان خواهش میکنم..
-آه...برو،حوصلتو ندارم.
من پدر دختر بدجنس نیستم.
از کنارم که رد میشد با التماس دستش را گرفتم
-بذار توضیح بدم بابا.
ما همیشه دوست بودیم.چرا انقدرخشن شدین؟! امیراحسان..
یعنی همون
آقای حسینی...
گفت بعداز ازدواج نباید کار کنم ومنم گفتم مگه آرایشگری چه عیبی داره؟
اونم
گفت عیبی نداره فقط خوشش نمیاد.
منم عصبی شدم وبهش گفتم شغلم شریفه ومثل شغل اون قتل وغارت نمیکنیم!
مستی "پقی"زد زیرخنده وخودم هم خنده ام گرفت یعنی دروغ، قوت غالبم بود!
ادامه
دادم:
بعد گفتم اونم شغلشو عوض کنه؛گفت نمیشه و...خلاصه بحثمون شد منم از لجم به شما
اونجوری گفتم یعنی پر پیاز داغ...
نسیم از ختم انعامی که مادرشوهرش گرفته بود برگشته بود.
برایمان از خوراکی های سفره تبرک
آورده بود.عادت خوبی که گُلی خانم؛مادر فرید داشت،این بود که درمناسبت ها،گل هم پخش
میکرد.مثلا نیمه ی شعبان سال قبلش به بازار گل رفته بود و تعداد زیادی رز و داوودی خریده بود
وهنگامی که شیرینی وشربت پخش میکردیم؛یک شاخه گل هم به مردم میدادیم.
حالاهم سهمیه
ی گل هایمان را برایمان فرستاده بود.
نسیم درحالی که با خستگی مانتویش را درمی آورد گفت:
-هان راستی،مامان گلی گفت اون رُزِ سفید که تکه برای بهاره.
با خوشحالی گل سفیدم را ازبین رز
های سرخ جدا کردم وبا لذت بوئیدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم26
ازبینی ام جدایش کردم وبادقت براندازش.
از حس خوبی که به من داده بود غرق درفکر شدم.
واقعا
چرا من انقدر خودم را عذاب میدادم؟؟
چرا تا زمانی که این چیزهای خوب در دنیا وجود دارد من
اینقدر ناراحت هستم؟
آیا نباید شاکر همین چشم های سالم باشم که گل را میبیند یا شاکر
داشتن حس بویایی سالم که آن را میبوید؟؟
چرا بهاری نمیشدم مثل بهار گذشته؟
نه آن بهار
باشیطنت های احمقانه،بلکه بهار شاد وپرانرژی سابق را میگویم.
چشمانم را بستم ووجودم را
پرازعطر دل انگیز گلم کردم.
مسخره بود،اما حقیقت داشت.
یک گل به من تلنگر زد..
"با یک گل
بهار شدم" !
****
تصمیمم راگرفته بودم.
زندگی جدیدی میساختم و گورپدر دنیا میکردم.
شماره ی خانم حسینی را
بارها و بار ها در گوشی ام نگاه کردم.
صفحه خاموش میشد و من دوباره روشنش میکردم.
با حسی
که نود درصدش شک بود شماره را لمس کردم وتماس برقرار شد.
هنوز هم نمیدانم چرا؟
شاید
خدای زینب بود.شاید دعای او بود نه...
نفرین او بود.
اما مطمئنم چیزی بود که باعث شد من آن
روز این تماس را بگیرم.
نمیگویم عاشق سینه چاک امیراحسان شده بودم آن هم در این دوسه
ملاقات!
اما خیلی تمایل به وجودش داشتم.
دلم میخواست ازدواج کنم چیزی من را هول
میداد.
چیزی اصرار داشت تا سرنوشت مارا بهم گره بزند.
حتی به آن حسی که میگفت درست نیست دختر خودش به خواستگارزنگ بزند هم توجه
نکردم.
دائماً هم خودم را با اینکه پدر را خوشحال میکنم،راضی میکردم.
درحقیقت ناراحتی پدروسرسنگین شدنش در این مدت هم روی این تصمیم تأثیر داشت اما
خودم اعتراف میکنم نه خیلی زیاد !
یک جورهایی دلم میخواست یک مَرد در زندگیم داشته
باشم.
دیگر خسته شده بودم از این فرار وگریز...
خواست خدا بود که به دلم بیفتد.
فکر میکنی احمق شدم؟میدانم.
هیچکس نمیتواند درک کند.
زمانی که تماس گرفتم؛خودم هم نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه
بگویم.
بله؟
-حاج خانو..م..
-بفرمائید شما؟
-من بهارم.غفاری.
-هان! خوبی دخترم؟؟ مشکلی پیش اومده؟
-حاج خانوم...من...میشه ببینمتون؟
-چیزی شده؟من فردا مسافرم عزیزم.
نمیشه بعد از سفر صحبت کنیم؟
-وای نه...میشه امروز ببینمتون؟؟
-امروزم خیلی شلوغه دخترم !صداهارو میشنوی؟ برای بدرقه ی من جمع شدن..
-وقتتونو زیاد نمیگیرم.
اصلاً...بیاید نزدیک آرایشگاه،اون میدونه،فضای سبزه که روبه روی
آرایشگاهه.
-بهار؟ دخترم نگرانم کردی؟! من الآن اینارو بذارم بیام اونجا؟بگم فائزه بیاد؟
-توروخدا خانوم حسینی کمکم کنید.....
از دور تشخیصش دادم.
با آن صورت نورانی و ملیح به من نزدیک میشد.
بلند شدم وآهسته
نزدیکش شدم.
با این سنش هم قد من بود شاید کمی کوتاه تر.بی مقدمه به آغوشش رفتم.
آخ که
تنش بوی گل میداد.
دستش را پشتم کشید وگفت:
-چرا انقدر نا آرومی دختر؟ خدا مارو نبخشه اگه ما باعث این نا آرومی شدیم!
چیزی شده؟
به من
بگو دختر...
کاملاً بی پرده گفتم:
-من حماقت کردم حاج خانوم.من پشیمونم.
خودش را کنارکشید وبا مهربانی گفت:
نویسنده :ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم27
بیا بشین ببینم دخترجون.
هردوروی نیمکت نشستیم ومن سربه زیر ادامه دادم:
-حتماً فکر میکنید خیلی پررو وبی ادبم.
اما عیبی نداره...
من میخوام بگم که دلم میخواد
عروستون بشم.
اگه لیاقت داشته باشم البته.
کمی اخمهایش درهم شد وگفت:
-خانوادت ازت خواستن؟
اجبارت کردن؟؟
-نه! نه! اصلاً! من خودم نشستم فکرکردم دیدم چقدر احمقانه رفتار کردم.
یعنی یه جورایی....
وای
خدا...
ازخجالت کاملاً برگشتم
دست گرمش را روی رانم گذاشت وگفت:
-یعنی واقعاً خودت خواستی؟! من راستش میترسم!
میترسم بازم سکّه ی یه پول بشیم....
گوش
هایم داغ شد
-من....
توروخدا کسی نفهمه حاج خانوم..
دوباره زنگ بزنید به خانوادم...
خواهش میکنم.
من
استخاره کردم خوب در اومده برای اینه که اصرار میکنم.
دروغ گفتن عادتم شده بود.
با اینکه
نمیخواستم
لبخند مهربان ورضایتمندی زد وگفت:
خیالت راحت...
تا قسمت چی باشه.
پس من بعد سفرم دوباره زنگ میزنم دخترم.
بخاطر سروسامون
دادن پسرمم که شده سعی میکنم زودتر برگردم.
ایستاد وادامه داد:
-برو خیالت تخت،کسی ازاین ملاقات خبردار نمیشه.
شانه اش را بوسیدم وفوراً رو گرداندم تا بیشتر ازاین شرمندگیم را به نمایش نگذارم.
تمام مدت
درتاکسی به این فکر میکردم حالا چطور با امیراحسان روبه روشوم؟!
با آن حرف آخر...
کلّاً از
خودم متنفر بودم،اگر بعداز پیشنهاد دوباره ی مادرش دهان بازکند و آبرویم را ببرد..
شاید باید
اول خودش را میدیدم وبرایش توضیح میدادم.
نمیدانم سرم در حال انفجار بود...
هیچ فکرش را هم نمیکردم که تا این حد مورد خشم وغضب پدرم قرار بگیرم.
وقتی کلید انداختم وداخل شدم با عصبانیت گفت:
-کجا بودی؟
-سلام! دنبال کار...چیزی شده؟
-بازم خانواده سیّد زنگ زدن!
نمیدانم چرا زیردلم خالی شد.
به این زودی؟؟
-خب چرا عصبانی هستی بابا؟
-چون شرمندم کردی.
چون دیگه نمیدونم چی جوری جوابشون رو بدم.
ترسیدم نکند حاج خانم
گفته باشد خودم التماس کردم؟! اما نه نگفته بود.
حرص پدر از جواب منفی من بود
-میخوان بیان؟
مادرم متعجب از ذوق محسوس من گفت:
-آره،دو هفته دیگه.
البته اگه از الآن تکلیفمونو روشن کنی و بگی بله.
بدون در نظر گرفتن شرایط با خوشحالی کفش هایم را پرت وبه طرف پدرم پرواز کردم.
محکم به
آغوشم کشیدمش وگفتم:
-بله که میگم بله!
با جدیت سعی داشت پسم بزند:
-برو ببینم.به زور من باشه میخوام صدسال نباشه.
-نخیرم خودم عاشقشون شدم.
کمی مهربان تر شد وگفت:
-خیلی خب.پدر صلواتی بی حیا...
برو ببینم...نغمه به کی رفته این؟ چقدر پر روءِ ؟!
چقدر خوب بود.
خوشی های سطحی هم خوب بود.
چند لحظه رها شدن هم خوب بود.
بخدا خوب
بود.
من توانستم زمان کوتاهی رَها و شاد باشم.
چه اشکال داشت عروس شوم؟
مثل حوریه...
مثل
فرحناز...
شاد و خوشبخت...
نویسنده: ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم28
نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد.
حالا که نُه روز شده بود دوازده روز،حس ترس
ودلهره را به خودم نزدیک تر میدیدم.
نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب
میدانستم در کشمکش راضی کردن احسان هستند.
تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من
تماس گرفت:
-سلام دخترم خوبی؟
خودت میدانی چه حالی داشتم
-سلام..
-منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم!
-چی؟؟
-درسته بهت قول داده بودم...
چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم:
-ببخشید نمیشنوم.بلند تر میگید؟
-میگم درسته قول دادم به کسی نگم تو اومدی باهم حرف زدیم اما مجبورشدم به امیراحسان
بگم! آخه میدونی طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم
بگم خودت راضی ای...
بر پیشانی ام زدم وگفتم:
-وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟
-شرمندتم دخترم.
آخه اصلاً زیربار نمیرفت.
مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه!
-حالا چی میشه ؟
-هیچی دیگه فردا میایم.
بامامان هماهنگ کردم.
فقط خواستم حلالم کنی وراضی باشی.
-نه مشکلی نیست.خداحافظ
-خداحافظ
****
تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم ساختم که بهترین باشد،گرچه
امیراحسان نگاه نمیکرد.
دلم از تصور وجودش قنج رفت! قبول داشتم که به شدت احمق وغیرقابل
تحمل بودم.
اما من تصمیمم را گرفته بودم؛مثل حوریه پررو باشم وحق نداشته ام را با پررویی از
دنیابگیرم.
کلی جمله در ذهن داشتم که برای به دست آوردن دل امیراحسان به او بزنم.
وقتی زنگ
را زدند،از دیدن شادی پدرومادرم لبخند زدم.
تا این حد به آنها علاقه داشتند؟
یا از من سیر شده
بودند؟!
این بار مخفی نشدم ومثل بقیه برای بدرقه ایستادم.
فقط خودش وپدرمادرش آمده بودند و تا
حدودی ازدرصد مهربانی همیشگی اشان کم شده بود.اما بازهم خوب وخوش رو بودند.
این وسط
امیراحسان بوضوح ناراضی بود ومعلوم بود به زور و تو سری همراهشان اورده اند!
با اخم نگاهم کرد ولبخند محوم را بی پاسخ گذاشت.
نشسته بودند ومن ونسیم در تدارکات
بودیم.
آنقدر گند زده بودم که حالا حرفی برای زدن نداشتند وسکوت مطلق موجود در پذیرایی
تنها با گفتن "بفرمائید میل کنید"های مزمن پدر ومادرم شکسته میشد.و
قتی شربت را مقابلش
گرفتم,بدون آنکه نگاهم کند با لحن بد وکلافه ای گفت:
-تشکر!
اعتماد به نفسم را ازدست ندادم گفتم:
-چرا؟
آهسته گفت:
-ممنونم خانوم.نمیخورم.
مغلوب،کنار کشیدم ونشستم.
جو سنگین تر از آن چیزی بود که بشود
با چهارکلمه توصیفش کرد.
آنقدر سکوت بود که حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت می
آمد!
حاج آقا سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت:
-خب...من نمیدونم چی بگم ! امیراحسان جان،آقای غفاری،بهار خانوم، دیگه خودتون
میدونید...
روبه پدرم گفت:
-اجازه هست برن حرفای آخرو بزنن انشاءَالله ؟
کمی دلخوری حس
میکردم.
🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
نظرای خوشگلتون ✨ درمورد رمان برامون بنویسین✨🤍
https://daigo.ir/secret/92583243
تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
امسال هم ؛
با تمام تلخ بودن و شیرین بودنش
با سختی و آسون بودنش گذشت ..
اتفاقات رخ دادن و تموم شدن
خاطره های زیادی تو ذهنمون هک شد
لحظه های زیادی برامون درس شد
از آدم های زیادی درس گرفتیم
امسال سالِ رفتن خیلیا بود و
سالِ تولد خیلیایِ دیگه '
و حالا شروعِ سال جدید رو
با تلاش بیشتر آغاز کنیم
انگار که آخرین سالیه که زنده ایم ..
خداحافظ سالِ
بدونِ دیدنِ چهرهی
پر مهر و نورِ مهدی(عج)💔
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- اخر ساله ... ؛
ی کربلا به ما بــده آقا جان !"💔
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
بخدامنبیامحرمتخوبمیشم!
بابارضا...
#امام_رضا_جانم🥺❤️🩹
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
╔═ೋ✿࿐
'استاددانشمند'📝:⇣
❲شیرینیگناهروخوبچشیدیم
ولیشیرینیلبخندمهدےرو
نچشیدیم🥀
کارمبہجایینرسهامامزمان
بگہخستمکرد(:😔💔
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
#امام_زمان
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گفتگوی قرآنی رهبر انقلاب با دو دختر خردسال حافظ کل قرآن برنامه محفل
🔹زینب شیری جعفرزاده فرزند شهید مدافع حرم حبیبالله شیری جعفرزاده و عطیه عزیزی از استان خراسان جنوبی شهر حاجی آباد دو حافظ کل قرآن کریم و از مهمانان برنامه محفل با رهبر انقلاب دیدار و گفتگو کردند.
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn