eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
[ وَ مَكَروا وَ مَكَرَ اللَّهُ ۖ وَ اللَّهُ خَيرُ الماكِرينَ ] هرچی که از حیوان صفتی صهیونیست ها بگیم بازم کمه ! تجاوز دسته جمعی به زنان در بیمارستان شفا و بعد قتل عام اون ها ؟ لعنت الله علیه . شما ها نزارید صدای مردمان غزه خاموش بشه . از طریق هر شبکه مجازی که دارید ، اینستا ، توییتر ، سایت خبری ، حتی یه کانال ساده توی روبیکا یا ایتا ! شما صدای اون ها باشید . در ملع عام به ناموس بچه شیعه ها جسارت میشه ! سکوت در برابر این قضایا رسما بی غیرتیه . ساکت نشینید . فریاد همه ی ما باید به گوش جنایتکاران اسرائیلی برسه ! - | #😭😭😭 ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
چی شد که ما انقدر بی خیال شدیم؟ دیگه باید اسرائیل چیکار کنه که به خودمون بیایم! کی وجود میکنه دیگه از این حیوونا حمایت کنه؟ بابا، مولای ما میگفت خلخال زن یهودی! یادتونه اغتشاشات پارسال؟ الان شده تجاوز به زن مسلمانِ باردار در مقابل چشم شوهر،فرزندان و اعضای خانواده… یعنی هیچ کاری نباید بکنیم؟لالیم ما؟ ماه رمضونم هست! مسلمونیم ما؟ ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- به رقیه‌ۜ‌ منِ جامونده رو کربلا ببر . 💔 . ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
✨لیست رمان ها✨ ☘رمان سرباز ☘ قسمت اول https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/2161 🌱رمان پلاک پنهان 🌱 قسمت اول https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/4319 🍃 رمان راهنمای‌سعادت🍃 قسمت اول https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/6624 🌿تا تلاقی خطوط موازی 🌿 قسمت اول https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn/8104
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌59 آره مادر گفت گوشی رو بده بهشون. بعد از اینکه گوشی صد دور بینشان چرخید در آخر رضایت دادند و قطع کردند. همینکه بچه هارا به خانه رساندم؛باز صدای گوشی بلند شد. شماره ناشناس بود: -بهار؟ -بفرمائید ؟ -درو بزن. -شما؟؟ -من فرحنازم.درو بزن. صدایش آنقدر غمگین ولرزان بود که نشناختم -من خونه نیستم. -پس بیا خونه. -دیگه چیه؟؟ -بیا...با حوریه جلو خونتیم. -الو...الو...! احمق ها جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان به من افتاد و کم کم بلند شدند.با استرس شیشه را پایین کشیدم وگفتم: -مگه نگفتم.. حوریه:-مبارکا باشه,داشتی یا تازه خریدی؟ از اینکه لحنش عادی بود و تمسخرهمراهش نبود تعجب کردم :حالا هر چی.... فرحناز:-ماشین ما پایین پارکه... دستش را به سمت دستگیره برد و عقب نشست حوریه هم جلو نشست و من نا خودآگاه حرکت کردم.بی هدف و بی حرف خیابان هارا چرخیدم. حوریه:-ما سه تا دوستیم لامصبا...چرا انقدر دشمنیم؟ -شما که باهم خوبید! با من دشمنید. -ما با تو دشمن نیستیم..امروز به این نتیجه رسیدیم میتونیم دوباره دوست باشیم.بابا ما بهترین دوران زندگیمونو باهم بودیم. احساساتی شدم..در واقع خر شدم! -بچه ها یادتونه چقدر خانوم ریاحی رو سرکار گذاشتیم؟! فرحناز:-اوهوم....ما دیدیم نمیتونیم بد هم رو بخوایم.مثلا الان تو راضی میشی زندگی من بهم بریزه؟ کم کم دستم آمد...خاک بر سر من ساده دل نگاه خصمانه ى حوریه به فرحناز؛حدسم را به یقین تبدیل کرد. -هان چیه؟! زود رفت سر اصل مطلب؟! حوریه:-اون چرت میگه تو توجه نکن. کناری پارک کردم و فریاد زدم: -گم شید پائین. حوریه صدایش را صدبرابر کرد: -حماقت نکن... ما نمیتونیم رو هوا زندگی کنیم! اینو بفهم نفهم. فرحناز طبق معمول گریه و میانجی گری کرد. بهار...وقتی تو روی پارسا نگاه میکنم....بخدا میمیرم و زنده میشم..بهار من با چه اعتمادی بذارم تو کنار اون مرد زندگی کنی؟ پارسا فقط پنج سالشه بهار...به اون رحم کن. -فرحناز یک بار گفتم,من حواسم جمعه.تمومش کنید.توروخدا انقدر به من استرس ندید. سرم را روی فرمان گذاشتم صداها تمام شد.سکوت مطلق بود.صدای خیابان گاهی سکوت را میشکست.صدای تق در باعث شد برگردم و به فرحناز نگاه کنم. حوریه با چشمان سرخ برگشت و گفت: -کجا فری؟جوابی نداد. .هر دو نگران بهم نگاه کردیم و بعد به جلو. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد,فرحناز مثل مرده ها مستقیم و آرام وسط خیابان ایستاد! قبل از هر عکس العملی از طرف من و حوریه؛مزدای سیاه رنگی زیرش گرفت... حوریه هراسان پیاده شد ودر همان حال گفت: -بلخره کار خودشو کرد. کمربند را باز کردم وبا شتاب به سمتشان رفتم... مردم دور فرحناز جمع شده بودند و حوریه تنه زنان کنارش نشست.نگاهم به مزدا افتاد. راننده اش گیج ومبهوت پشت فرمان نشسته بود.با عصبانیت سمتش رفتم وبه شیشه زدم: -واسه چی خشکتون زده؟! نمیخواید بیاید؟؟متوجه شدم رنگ پسرجوان به شدت پریده است در را باز کرد وبا ترس به جمعیت نزدیک شد... -چیکارکنم خدا.. این را زیرلب گفت ومردم را کنار زد...حوریه سر خون آلود فرحناز را بغل گرفته بود وبه هرکسی که دوروبرش بود پرخاش میکرد وفریاد میزد آمبولانس کجاست... نویسنده: 🌼ز.الف🌼 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌60 آره مادر گفت گوشی رو بده بهشون. بعد از اینکه گوشی صد دور بینشان چرخید در آخر رضایت دادند و قطع کردند. همینکه بچه هارا به خانه رساندم؛باز صدای گوشی بلند شد. شماره ناشناس بود: -بهار؟ -بفرمائید ؟ -درو بزن. -شما؟؟ -من فرحنازم.درو بزن. صدایش آنقدر غمگین ولرزان بود که نشناختم -من خونه نیستم. -پس بیا خونه. -دیگه چیه؟؟ -بیا...با حوریه جلو خونتیم. -الو...الو...! احمق ها جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان به من افتاد و کم کم بلند شدند.با استرس شیشه را پایین کشیدم وگفتم: -مگه نگفتم.. حوریه:-مبارکا باشه,داشتی یا تازه خریدی؟ از اینکه لحنش عادی بود و تمسخرهمراهش نبود تعجب کردم :حالا هر چی.... فرحناز:-ماشین ما پایین پارکه... دستش را به سمت دستگیره برد و عقب نشست حوریه هم جلو نشست و من نا خودآگاه حرکت کردم.بی هدف و بی حرف خیابان هارا چرخیدم. حوریه:-ما سه تا دوستیم لامصبا...چرا انقدر دشمنیم؟ -شما که باهم خوبید! با من دشمنید. -ما با تو دشمن نیستیم..امروز به این نتیجه رسیدیم میتونیم دوباره دوست باشیم.بابا ما بهترین دوران زندگیمونو باهم بودیم. احساساتی شدم..در واقع خر شدم! -بچه ها یادتونه چقدر خانوم ریاحی رو سرکار گذاشتیم؟! فرحناز:-اوهوم....ما دیدیم نمیتونیم بد هم رو بخوایم.مثلا الان تو راضی میشی زندگی من بهم بریزه؟ کم کم دستم آمد...خاک بر سر من ساده دل نگاه خصمانه ى حوریه به فرحناز؛حدسم را به یقین تبدیل کرد. -هان چیه؟! زود رفت سر اصل مطلب؟! حوریه:-اون چرت میگه تو توجه نکن. کناری پارک کردم و فریاد زدم: -گم شید پائین. حوریه صدایش را صدبرابر کرد: -حماقت نکن... ما نمیتونیم رو هوا زندگی کنیم! اینو بفهم نفهم. فرحناز طبق معمول گریه و میانجی گری کرد. بهار...وقتی تو روی پارسا نگاه میکنم....بخدا میمیرم و زنده میشم..بهار من با چه اعتمادی بذارم تو کنار اون مرد زندگی کنی؟ پارسا فقط پنج سالشه بهار...به اون رحم کن. -فرحناز یک بار گفتم,من حواسم جمعه.تمومش کنید.توروخدا انقدر به من استرس ندید. سرم را روی فرمان گذاشتم صداها تمام شد.سکوت مطلق بود.صدای خیابان گاهی سکوت را میشکست.صدای تق در باعث شد برگردم و به فرحناز نگاه کنم. حوریه با چشمان سرخ برگشت و گفت: -کجا فری؟جوابی نداد. .هر دو نگران بهم نگاه کردیم و بعد به جلو. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد,فرحناز مثل مرده ها مستقیم و آرام وسط خیابان ایستاد! قبل از هر عکس العملی از طرف من و حوریه؛مزدای سیاه رنگی زیرش گرفت... حوریه هراسان پیاده شد ودر همان حال گفت: -بلخره کار خودشو کرد. کمربند را باز کردم وبا شتاب به سمتشان رفتم... مردم دور فرحناز جمع شده بودند و حوریه تنه زنان کنارش نشست.نگاهم به مزدا افتاد. راننده اش گیج ومبهوت پشت فرمان نشسته بود.با عصبانیت سمتش رفتم وبه شیشه زدم: -واسه چی خشکتون زده؟! نمیخواید بیاید؟؟متوجه شدم رنگ پسرجوان به شدت پریده است در را باز کرد وبا ترس به جمعیت نزدیک شد... -چیکارکنم خدا.. این را زیرلب گفت ومردم را کنار زد...حوریه سر خون آلود فرحناز را بغل گرفته بود وبه هرکسی که دوروبرش بود پرخاش میکرد وفریاد میزد آمبولانس کجاست... نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌61 پسرک که تازه به خودش آمده بود؛ فوراً فرحناز را از آغوش حوریه گرفت ودر یک حرکت بلند کرد به سمت ماشینش برد. ملت "هو" گویان معترض شدند ومن وحوریه جیغ کشان دنبالش دویدیم: حوریه:-مرتیکه کجا؟! واسه چی بلندش کردی؟! اگه آسیب ببینه؟! پسرک که رگ و پی اش ورم کرده بود واز شدت پریشانی سرخ کرده بود غرید: -من پزشکم.بلدم خودم شما برو کنار. حوریه خودش را کنارکشید وپابه پای پسر دویدیم فرحناز را روی صندلی خواباند وحوریه خود جوش کنار راننده نشست! من هم به سمت ماشینم دویدم ودنبالشان حرکت کردم. ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم خوب نمیتوانستم به دنبالشان که مثل جت میرفتند بروم. نزدیک بیمارستان نگه داشت و بازهم خودش فرحناز را بغل کرد و دوید. من وحوریه هم مثل مرغ بال وپر کنده پی اش بودیم. فرحناز را روی تخت گذاشتند و ازجلوی چشمانمان بردند. هرسه ازپشت شیشه دور شدنش را دیدیم. حوریه:-حالا بچش چی میشه...مطمئنم بچش میمیره. -خدانکنه بمیره! احمق. -با اون ضربه ای که خورد؛قطعاً میمیره. -اولاً که فقط بیهوش شده ثانیاً پسرش بی مادرم میتونه زندگی کنه تو دلت واسه اون نسوزه. حوریه با تمسخر نگاهم کرد: -اونوقت خانوم دکتر از کجا تشخیص دادید بچه پسره؟؟ متعجب نگاهش کردم: -مگه اسمش پارسا نبود؟ همون که عکسشم نشون داد. سرتکان داد وگفت: -بچه توی شکمش دختر بود.امروز فهمیدیم.ندیدی شکمش باد کرده؟ بهت زده نگاهش کردم.چشمان آبی اش کاسه خون بود صدای پسر باعث شد برگردم ونگاهش کنم. دست روی سرش گذاشت وبا ناباوری گفت: -باردار بودی؟! حوریه سرتکان داد ...- -یا امام غریب... سرش را گرفت ودرمانده روی صندلی های انتظار نشست حوریه نزدیکم شد وآرام گفت: -توی احمق باعث وبانیشی میفهمی؟ حتی توان آن را نداشتم از خودم دفاع کنم فقط به چشمان سرخ ترسناکش نگاه کردم ...- -از صبح که فهمیده بچش دختره صدبرابر ترسیده .میفهمی؟ از بی مادری بچش ترسید.از بی مادری دخترش ترسید.میخواست سقطش کنه،از دوست داشتن میخواست دخترشو سقط کنه.من نذاشتم.گفتم شاید حرف تو کله ی پوکت بره میفهمی؟ میخواست بچه‌رو بکشه بعدشم خودشو بکشه بخاطر پارسا. میگفت مادرش بمیره بهتر از اینه که بره زندان. دهانم باز ماند.ازقصد پریده بود جلوی ماشین! -بچش... انگشت اشاره اش را چند بار روی پیشانیم کوبید وگفت: -آره! بچش..بچش..بچش.. و با حرص ازکنارم ردشد نگاهم روی پسر رفت.سرش را دو دستی گرفته وخم شده بود.حسش را درک کردم.یاد آن روزهای خودم افتادم.تازه او بیگناه تراز من بود.کنارش نشستم: -عیبی نداره. انگار که منتظر درددل باشد با چشمهای تر وسرخ نگاهم کرد: -بخدا قسم من ندیدم چی شد.من اصلا تند نمیرفتم.بخدا...وای... دوباره سرش را گرفت وخم شد. نگاهم روی حلقه ی براقش افتاد:نامزد دارید؟ سرش را چندبار بالا وپائین کرد -داشتم میرفتم دنبالش ..مثلا فردا عروسیمونه.. -شما مقصر نبودید. امیدوار اما غمگین نگاهم کرد: -ممنون که میفهمید اما کی باور میکنه؟ حق عابر همیشه بیشتره... بی فکری کردم.نمیدانم سوپرمن شدم.شاید برای همین بود خانمها قاضی نمیشدند: -شما برید.من دیدم تقصیر دوستم بود. -چی!؟ -تقصیر اون بود.اون میخواست بچش رو بندازه دیواری کوتاه تر از دیوارشما پیدا نکرد. ابروهایش بالا پرید.به سمتم متمایل شد و گنگ و مبهوت چشمانم را کاوید: -یعنی چی؟! بچه خودشو؟ -بله! -همین بچشو که تو دلش بود؟ از معصوم حرف زدنش خوشم آمد . حس کردم خیلی پاک باشد -آره.. مشکلش یادش رفت: -مگه آدم بچه ی خودشو میکشه؟؟؟؟ بسیار خوشم آمد.از اینکه مرد بود اما اینقدر با احساس حرف میزد . از اینکه یک جنین هم برایش حرمت داشت وکشتنش را فاجعه میدانست -گفتید پزشکید،مطمئنید؟؟ مگه از این موارد کم دیدید؟؟ سرش را به دیوارتکیه داد وچشمانش را بست: -چرا ندیدم...دیدم...آخه این چه کاریه... -حالا نمیخواید برید؟ مگه عروسیتون نیست؟ نویسنده: ز.الف 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم62 واسه شما درد سر میشه... -بیخیال برید... چیزی نمیشه. دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من میشناسمش. ایستاد وگفت -خیلی ممنونم خانوم.پس شماره منو داشته باشید که مشکلی پیش اومد زنگ بزنید. -نه...برید...مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟! برید... عقب عقب رفت و درحالی که هنوز گیج بود برگشت و دورشد حس آزاد کردنش برایم خوشایند بود,اما عواقبی داشت که تا مدتها در ذهنم ماند.تا مدت ها قلب و روانم را چرکین کرد.نشسته بودم و خبری از حوریه نبود.پرستار عصبی و پا کوبان نزدیکم شد: -شما همراه بیماری؟ مبهوت از لحن بیانش ایستادم: -بله -چرا حواستون به اون راننده نبود؟! رفته! -میدونم.خودم گفتم بره. -چی؟! پس خودتون پاسخگوی پلیس باشید. و از کنارم گذشت دنبالش رفتم و گفتم: -متوجه نمیشم خانوم؟؟ پلیس چی؟؟! جوابم را نداد و با وارد اتاق شد.با حوریه تماس گرفتم: -تو کجایی حوری؟! بیا دیگه ! -من نمیام.تو هم برو.شوهرش آدم نیست. -چی؟!!!! من برم؟! تنهاست حوری! منم تنهام! -به ماربطی نداره.بنداز گردن رانندهه پاشو برو خونه. دود از سرم بلند شد -من فکر میکردم فقط با من مشکل داری! -فرحناز خودش میدونه شوهرش آدم نیست به ما گیر میده ,ناراحت نمیشه از دستم.قبلا تجربه شده که نباید منو ببینه.تو هم بیا. با حرص از بی وجدانیش قطع کردم و نشستم با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان افتادم.فوری گوشی را از کیفم برداشتم ودیدم که چند پیام و تماس از دست رفته از او دارم.حتماً به شدت نگران بود. -الو؟ -بهار!! -سلام -بهار تو کجایی؟! حالت خوبه؟! بهار کشتی منو! از کلافگیش تعجب کردم چراکه دراین مدت زندگی مشترک هنوز نمیدانستم دوستم دارد یا نه -خوبم نگران نباش -با ماشینی؟ بهارجان خوبی؟ کجایی؟ صدای چیه اون ؟! نامی را پیج میکردند -ببین من بیمارستان ...هستم اما نه واسه خودم نترس,دوستم رو اوردم. - "یا حسین" ! الآن خودمو میرسونم. -لازم نیست,جزئیه مشکلش اما از اینکه دروغ بگویم و رسوا شوم؛فوری تصحیحش کردم یعنی راستشو بخوای تصادف کرده. -وای! تو پشت فرمون بودی؟با من نبود,یعنی بود...باید حضوری ببینمت... قطع کرد! یعنی انقدر دوستم داشت؟پس چرا همیشه معمولی رفتار میکرد؟دلم قرص شد.خوشحال از اینکه رویم حساس است وبرای کمکم میاید ایستادم و قدم زنان منتظرش شدم.سرچرخاندم و دیدم که یک سرباز ویک افسر به سمتم میایند. -سلام -سلام. -راننده شما بودید؟ -خیر همراه بودم. -راننده کجاست؟ -مقصر نبود,رفت. -رفت یا پرش دادید؟ -درسته من گفتم بره. -شما اشتباه کردید.این رو پر کنید. -چی ؟؟؟ جواب ندادند و دور تر ایستادند نام و پیشه را نوشتم و شرح ماجرا را هم به جز نیت فرحناز را نوشتم و این کارِ از روی قصدش را حواس پرتی ومشکلات روحی ذکر کردم . دلم نمیخواست شوهرش بفهمد از قصدبچه را ازبین برده . در آخر شماره ى خودم و فرحناز را نوشتم. -بفرمائید. پرستار که نمیدانم چرا بامن پدرکشتگی داشت برگه را گرفت .مأمورین نزدیک شدند و سرباز گفت: -آقا الآن میفرستن. نویسنده:ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌63 خیله خب... گلو صاف کردم: -ببخشید من باید چیکار کنم؟ -صبرکنید تا نیروی خانوم بفرستن. -واسه من؟! میخواین منو ببرین؟! ...- -هه! من عمراً نیام.شدم آش نخورده ودهن سوخته. -اولا آروم تر دوما اینکه دوستتون به هوش بیاد هروقت رضایت داد ما هم با شما کاری نداریم.شاید خودتون اصلا بهش زدید. شوخی که نیست,بچشم مرده. پرستار: -شماره شوهرشو بدید زنگ بزنیم. حرصی که از خود پرستار و ماجرای پیش آمده داشتم را سرش خالی کردم.سرش داد کشیدم(: -"شماره ی شوهر اونو از کجام بیارم؟!" با ترس نگاهم کرد وفهمید این دختر آرام اگر بخواهد میتواند دیو شود تا یاد بگیرد حس پزشکان به او دست ندهد!. سرچرخاندم ودیدم زنى چادر به سر با مانتوی نظامی نزدیکم میشود. -یا خدا... -بریم خانوم. -توروخدا یه ذره واستید الان به هوش میاد خودش رضایت میده. -نمیدونم..لطفا بیاید. هیچ چیز به اندازه ى دیدن امیراحسان خوشحالم نمیکرد. با آن قامت رشیدش از بین جمعیت تشخیصش دادم,پریشان و نگران. مضطرب و ناراحت.از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد میدانستم که هرسه مأمور کنارم ؛ جلویش تعظیم میکردند... میدانستم کلی رتبه اش بالاتراست. پر غرور جلو رفتم و به صدای زن که گفت کجا توجه نکردم: -امیراحسان جان. من را که دید قدم هایش تند تر شد و مقابلم ایستاد. حاضر بودم قسم بخورم که زیرلب خداراشکر کرد! وقتی دید سرپا هستم دیدم که لب هایش شکر گفت. -بهارخوبی؟؟ عزیزم. این اولین بار بود که درشرایط عادی انقدر مهربان شده بود -خوبم بخدا میبینی که.فقط بیا بریم اینارو راضی کن. از پشت شانه ام نگاهی انداخت وگفت -کیارو؟! -پلیسا -پلیس ؟!! -آره پلیس.بیا یه دقیقه.. دستش را کشیدم و نشستیم -ببین من با همون دوتا دوستم بیرون بودم.یعنی با ماشین من بودیم. چشمهای نگرانش که روی صورتم تکان تکان میخورد باعث شد لحظه ا ى سکوت کنم -خب؟؟ -بعد فرحناز گفت که باشوهرش مشکل داره و حالش اصلا خوب نبود. از ماشین پیاده شد تا یه ذره قدم بزنه که ماشین بهش زد,یعنی مشکل از خودش بود,ما شاهدیم که راننده مقصر نبود,بعد من رانندرو رد کردم که بره حالا اینا اومدن منو ببرن!! میگن شاید خودت زدی!! با عصبانیت گفت: -ردش کردی بره؟! تو چه کاره بودی؟! -من میدونم خود فرحنازم بهوش بیاد رضایت میده. -اگه نیومد چی؟! تنم لرزید -میاد... . . . -باشه.هر وقت اومد که تو هم راحت میشی. -یعنی چی؟! منو میخوان بازداشت کنن!؟ متوجهی؟ -خب من چه کاری میتونم بکنم؟؟ -چه کاری؟! بیا بگو سرگردی خودت... -بگم سرگردم؟!! بهار حالت خوبه؟ نگاهم به خط بین دو ابرویش افتاد و بعد به چشمانش -بچه توی شکمشم مرده . میدونی جرم من چی میشه؟ من حتی شماره ى اونم ندارم که ثابت کنم من نزدم.. اما تو که میدونی من نزدم. -نه من از کجا بدونم؟ شاید خودت زدی.بعید نیست. -امیر..؟؟ -امیر احسان.حالا پاشو برو معطلشون نکن. مأمور به سمتم آمد -خانوم بلندشید. با التماس به امیر احسان نگاه کردم: -لج نکن! -برو. آهسته تر گفت:من واسه خودمم پارتی بازی نمیکنم . برو. بیزار شدم از خودم,شانسم,کسی نمیفهمد چه میگویم . حالم بهم ریخت..بلند شدم و همراهشان رفتم. نویسنده: 🌼ز.الف🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸