فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی سجاده خونی کسی می آید؟!!🖤
باباعلی..💔
#مولایم
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
به هر کی حال میدی بده
ولی به شیطون حال نده!
و حال هرکیو میگیری بگیر
ولی حال امام زمانو نگیر!
#حاج_حسین_یکتا
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
شُكراً لِعنايتك الدَائِمَة بِروحِي
المُتعَبَة سَيدِي حُسَيْن...
از مراقبت دائمی شما برای
روحِ خستهام سپاسگزارم
آقای امام حسین((:❤️
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🥀#شهید_سید_مرتضی_آوینی:
نماز، بلندترین فریادهاست.. و بجزنمازگزاران هیچ ڪس نیست ڪه جرأت فریاد ڪشیدن در برابر ظلم داشته باشد.#نماز_اول_وقت
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچی از زیبایی این کلیپ بگم کم نمیشه :)))))
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
ازقشنگۍهاۍسجدہ اینہ کہ توگوش
زمینپچ پچ میکنۍولۍ..
توآسموناصداتومیشنون🗞🤍'
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا تو آفریده شدی محضِ دلبری♥️ .
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊❤️🩹 #عاشقانه...
🌙 اجرای زیبای احسان یاسین
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
طلا.mp3
11.21M
بچهها
خوشکل خودتونو بسازید؛
امام زمان طلا با عیار بالا میخره!
تو نمیتونی مس به جای طلا
بهش بدی.
او ۲۴ عیار میخواد،
زین الدین میخواد،
زینتِ دین میخواد.
#حاجحسینیکتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم79
نمیتونم حوری روم نمیشه..
-بهار،من...متأسفم واسه اون کتک کاری.اصلا دست خودم نبود..میدونی..
-بیخیال.تازه حساب بی حساب شدیم...
-برو رو حرفام فکر کن.تو حالا حالا ها فرصت داری.حتی تا جایی که میشه با شاهین برخورد
نداشته باش.اصلا نیازی نیست باهاش هم کلام بشی،هیچی عجیب و اتفاقی نیست.یه مشت پلیس
وخلافکار این وسطن که به هرحال باهم روبه رو میشن.دنیا کوچیکه.
-حرفای عاقلانه بهت نمیاد..ما تاوان میدیم.هممون.
دستم را محکم روی معده ی سوزانم فشردم
وطوری که با خودم حرف بزنم گفتم.
شاهین اومده جفت گوشم! معجزه اس دیگه نیست؟ آه و
نالس...هوم؟ نفرینه...حقته بکش...
گوشیش را در آورد و جلویم گرفت:
-فرزام وفریاد...اینم بابای کچلشون...
-راست میگن کچلا پول دارن؟! واسه خودت زندگی ای بهم زدی!
-میخوای بریم چیزی بخوریم؛خداحافظی آخرمون حساب بشه هان؟
-چقدر مطمئنی که گیر نمیفتی! شاید تو زندان هم سلولی شدیم!
-من همیشه مثبت فکر کردم.مثبت هم جذب میکنم.تو دقیقاً برعکس منی.
-بریم بگردیم....دلم گرفته حوری...
در سکوت رانندگی میکرد و من هم خیابان هارا تماشا میکردم.
بعداز یک دور دور غم آلود که بدتر دلمان گرفت؛گفتم که من را به خانه ببرد.صدای زنگ موبایلم
بلند شد.همزمان بهم نگاه کردیم.جدی شده بود و من حوریه ی جدی را دوست نداشتم.نمیدانم چطور بگویم.دلم نمیخواست انقدر
همه چیز ترسناک شود.
-اگه امیراحسانه؛از همین الان شروع کن.بخدا بجون بچه هام این دفعه دیگه خوبتو میخوام.
-چی کار کنم یعنی؟؟
-اگه اعتراض کرد تا الان کجا بودی و فلان...بتوپ بهش.بداخلاقی کن.بذار کم کم سرد
بشه.
درحالی که به سر کوچه امان رسیده بودم مثل برده ای فرمان بردار از حوریه جواب دادم
-الو؟
-کجایی؟
-بیرون بودم.
-علیک سلام!
-چرا تو سلام ندادی؟!
...-
...-
-ماشینت تو پارکینگه،پیاده...هوای تاریک...
حوریه با اصرار اشاره میکرد بی ادبی کنم و بگویم به
تو چه اما نمیتوانستم.برایم محترم بود
-میام.نزدیکم.
وناگهان شاخ به شاخش ایستادیم.
حوریه:- اوه اوه ! سریع پیاده شو الان منو میکشه.
گوشی را آرام پایین آوردم و از همان داخل
باسر سلام دادم.
-حوری...بدبخت شدم..چه بهتر اصلا.الان میخواد بهت گیر بده چرا با من بودی؟ حسابی دعوا کن...بجنب دیگه!
امیراحسان که نمیتوانستم حالتش را ازچهره اش بخوانم؛ازماشینش پیاده شد
در ماشینش را با ضرب کوبید و با قدم های بلند به سمت ما آمد.
حوریه جیغ خفه ای کشید و با
سرعت دنده عقب گرفت
-روانی منو پیاده کن! !
امیراحسان میدوید.
حوریه ترمز کوتاهی کرد ومن سریع پیاده شدم.میتوانم بگویم حوریه تقریباً غیب شد.امیراحسان
نفس نفس زنان غرّید:
-همون خانوم بکتاش بودن نه؟
جواب ندادم که برای اولین بار در ملأ عام فریاد زد:
-"نه"؟؟؟
زهره ترک شدم.بند دلم پاره شد.
-آر...آره
-برو خونه.بدو.
از خجالت دوهمسایه ی واحد روبه رویی وکناریمان که با ترس مارا دید زدند و رد
شدند؛سرم را تا یقه پائین انداختم
همین که وارد راهرو شدیم؛منتظر آسانسور نماند و محکم به راه پله ها اشاره کرد.یعنی که زود تر
برویم تا تکلیفم را روشن کند!
کلید انداخت وبازهم محکم در را هول داد وکنار ایستاد تا اول من داخل شوم.
در را پشتم کوبید که از ترس چشمانم را روی هم فشردم.با صدایی که فرکانسش ازشدت فشار
دائم تغییر میکرد غرّید:
-همون بود که زدت آره؟ همون که اگه نرسیده بودم جنازتو تحویلم میدادن..آره؟
-...
باز فریاد کشید:
نویسنده: ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم80
-"آره" ؟
نمیدانم جرأتم را از کجا آوردم.احتمالاً تأثیر حرف های حوریه بود
برگشتم و با پررویی
چشمانم را دریده کردم ودر چشمان عصبی اش زول زدم . حس کردم یک لحظه شوکه شد:
-دفعه ی اول وآخر بود سرمن داد زدی
چشمانش تنگ شد و ناباور گفت:
-نشنیدم...
-پس بشنو آقای سرگرد.اینجا آگاهی نیست منم مجرم نیستم،داد بزنی؛ زندگی رو جهنم کردم!
چشمانش دیگر تنگ نشد،بلکه به گشاد ترین حالت ممکن در آمد..خندید..یک خنده ی پر از
فحش و حرص:
-بهار اون روی سگ منو بالا نیار دختر خوب بذار آدم باشم آفرین.
صدای جیغم خودم را هم اذیت
میکرد:
-من دلم میخواد با دوستام بگردم . خوش باشم.با هرکدومشون که دلم بخواد . هرکدوم که عشقم
بکشه..اصلاً ببینم...اون دوستت کی بود؟
نادرلو...اهان آره...واسه چی اومد تو خونه ی من؟ چه کارس؟ کجاییه؟ کیه؟ زن داره؟ واسه چی
مرد مجرد میاد اینجا؟
بخدا که دست خودم نبود..میدانستم یک داد که بزند تمام مردان اداره مدهوش میشوند اما
آقایی کرد.لب هایش را برهم فشرد تا حرف نا مربوط نزند.انگشت تهدید گرش را چند بار در هوا
تکان داد و در سکوت از خانه خارج شد
تازه فهمیدم چه غلطی کردم.خودم از خودم متنفر بودم دیگران که حق دارند دارم بزنند.چرا به
مجرد بودن شاهین اشاره کردم؟! حالا اگر میپرسید ازکجا میدانم!! تازه اگر پرسیدنی در کار
بود...با این حساب میدانستم مدتی قهر هستیم.نادم وسرخورده همانجا باهمان لباس روی مبل
نشستم و غمبرک زدم.حوریه خانه ات آباد !!
آرام و سنگین وارد شد.دستش که میرفت برای روشن کردن هالوژن ها با صدای سلام من لحظه
ای متوقف شد و دوباره حرکت کرد.واضح تر دیدمش.
-سلام.
ازسرمای صدایش یخ زدم
بدون توجه به من به اتاق رفت.
پشتش رفتم و به در تکیه دادم.با همان لباس ها طاق باز روی تخت خوابیده بود و چشمانش را با
اخم بسته بود.
-گرسنته؟
...-
-من تند رفتم.
گوشه ى چشمش یک لحظه پرید.انگار که از حرف زدنم ناراضی بود
...-
-امیراحسان...
با چشم بسته گفت:
-دلم نمیخواد حرف بزنیم.
-چرا؟ من دارم عذر خواهی میکنم!
-من عذرخواهی نشنیدم.در ضمن.... حرمتمون اونقدری شکسته که با عذر خواهی حل
نمیشه.حالا بیرون.
-پس تکلیف من چیه؟؟
عصبی شد.چشمانش را باز کرد و باهمان اخم به سقف زول زد:
-من مسئول تکلیف تو نیستم.از این که صداتو واسه من بردی بالا هنوز تو بهتم.متأسف که اینو
میگم ولی دیگه اونجور که باید روت حساب نمیکنم.
طبق معمول با ضعف گفتم:
-چطور تو داد زدی...
نشست.تند و خشن.زول زد در صورتم و ردیف کرد:
-من مردم.من فرق دارم.آره زور گو ام.آره دارم تبعیض جنسیتی میکنم اما خیلی جاهام به نفع
زن هست رفتارام.اینکه عقیدم اینه مرد باید مثل خر کار کنه تا زنش تو آسایش باشه هم جزو
اخلاقامه.آره من املم من قدیمی فکر میکنم ولی داد مال مرده,بهت گفته بودم دلم نمیخواد
صدای بلند زنم تو خونه جز واسه خوشی وخنده بلند بشه.
ناغافل داد زد
:گفتم یا نگفتم؟؟
از
ترس سرم را بالا و پایین کردم
بلند شد و به طرفم آمد فکر نمیکردم بخواهد کتکم بزند اما غیرارادی هین کشیدم وبه در
چسبیدم.
بی توجه به من وحالم با جدیت ادامه داد:
-فردا شب خودمونو به زور دعوت کردم خونه علی تا ببینی من اینجوری
و کف دستش را به
معنی صافى و یکرنگی جلویم گرفت
تا ببینی من با بد آدمی رفت وآمد نمیکنم.تا ببینی من آدم ناپاک و بد دل تو خونم راه نمیدم.
-امیر....
آنقدر ازم بدش آمده بود که تذکر نداد"امیراحسان"صدایش بزنم.
برگشت و لباس هایش را زیر نگاه غمگین وبغض آلود من عوض کرد.
مسخره بود اما تمام استعداد وهنر آرایشگریم را به کار بستم تا در عین کمرنگ بودن آرایش
حتی الامکان چهره ام را دورتر از آنچه که بودم بکنم.امیراحسان با وجود ناراحتی و کم محلیش با
جدیت گفت:
-عروسیش نیست.فقط شام دعوتیم.
با خجالت گفتم
-آرایش نیست که.گریمه.
همانطور که حاضر آماده روی تخت خوابیده بود و با گوشیش ور میرفت
من را هم زیرنظر داشت که دائم جلوی میز توالت عقب و جلو میرفتم و دوباره مشغول مرمت
میشدم!
-ببینمت.
با شرمندگی نگاهش کردم.ابروهایش بالا رفت:
-چقدر فرق کردی!
-خوب یا بد؟نمیدونم.
و دوباره باگوشی مشغول شد.عادتش بود که زیاد از چیزی تعریف نمیکرد. نمیدانم چرا
انقدر عجیب غریب بود.
.....-
-مثلا میخوای با زنش چشم و هم چشمی کنی؟؟
متعجب گفتم:
-زن داره مگه؟؟
متعجب تر از خودم ؛نگاهم کرد:
-خب آره! زن داره! مگه چیه؟!مثل ابلهان به زبان آمدم:
-چطوری آخه؟! مگه میشه؟؟؟
اخم کرد.....خاک برسرم که رشد عقلی ناقصم را جدی نگرفته
بودم.نشست و گفت
-نمیدونم ! واقعاً عجیبه که زن داره !
دستش را زیرچانه اش گذاشت و به مسخره به فکر فرو
رفت
-نه نه منظورم اینه الان خونه خودش نمیریم؟ یعنی خانواده داره؟؟!
نمیدانستم تا چه حد مسخره
حرف میزنم که امیراحسان را تا این حد متحیر میکردم!:
نویسنده:ز.الف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸