#تلنگرانه
آرمانازغیبتکردنودروغگفتنبسیار
متنفربود.اگرجایی،غیبتمیکردند
اولازعواقبآنمفصلتوضیحمیداد ..
اواشارهمیکردکهغیبتچقدرگناه
بزرگینزدخدامحسوبوبهچهاندازه
غیرقابلبخششاست!
اومیگفت:هرچیزیکهبرایخودت
نمیپسندیبرایدیگرانهمنپسند ..
اگرادامهمیدادند،آرمانآنجمعراترک
میکرد.. 🖐🏻🚶🏽♂'!
-مادرشهید
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
شهید ابراهیم هادی:
همسر شما برای خود شماست نه برای نمایش دادن جلوی دیگران. آیا میدانید چقدر از جوانان با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه میافتند؟!
#شهید_ابراهیم_هادی
#رسم_زندگی
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
دیشبفلکدیدیچهخاکیبرسرمکر
یکباردیگررختماتمبرتنمکرد
دیشبکهاشهدگفتنتذکرلبتبود
امنیجیبوردلبانزینبتبود..!(:
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
صلــوات فرستـادن در محـو ڪردنِ
گناهان،شدیدتر است از فرونشاندن
آتش توسط آب عمل میکند ( :
- مولاعلی'؏' -❤️🩹
#بگو_یـا_عـلـے
enc_16506380143510413799868.mp3
3.59M
آروم آروم میری بابا حیدر🖤..
#مداحی|#باباعلی|#شب_قدر
#همههندزفریادستتونهدیگه
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما تا چند ثانیه دیگر یک پیام از طرف
مهدی فاطمه
خواهید داشت...
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
اگه حالت بده به این دوتا شماره
زنگ بزن:) 🥺
#امام_رضا #امام_حسین
#ماه_رمضان #امام_زمان #رمضان
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم97
آخر یونس عصبانی فریاد کشید:
-بتمرگین سر جاتون این جوری میخوان متحد باشن.! من خررو بگو فکر کردم کیسای خوب پیدا
کردم واسه ساقی شدن
حوریه که انگار قرار بود پست ریاست جمهوری را از او بگیرند؛فوری گفت:
-نه نه ما از این خل بازیا زیاد داریم...
فرحناز:-فرهادی خیلی قیمت رو بالا گفت! من موندم چطوری این پولارو ببرم خونه!
خندیدند
یونس:-باشاهین باشید ضرر نمیکنید..توپه...
قرار بر این بود که با باز شدن مدارس وراحت تر شدن رفت وآمدمان از نظر حساسیت خانواده؛هر
روز بعداز پایان درس و کلاس؛به پارکی که ازقبل بهمان گفته بودند برویم ومواد تستی ساخت
شاهین را به دست خریداران برسانیم.بعد تر فهمیدیم که شاهین نخبه ی شیمی بوده وبخاطر
اتفاقی که هیچکس جز من نفهمید؛این راه را انتخاب میکند.کم وبیش میدانستیم اکثر مقاطع
تحصیلی اش را جهشی خوانده و بورسیه ی لندن بوده است اما تارک درس و علم شده وحالا در
سن بیست ویک سالگی یک باند بزرگ قاچاق روی شاخ او میچرخید!
**
-جدیداً زیاد تو فکری.
در جایم نیم خیز شدم وخودم را بالاتر کشیدم و تکیه دادم.دکمه های
آستینش را میبست وبسیار خونسرد بود
-اجازه فکر کردنم ندارم
لحظه ای متوقف شد وزیرچشم نگاهم کرد
-دعوا نداریما؟! فقط خواستم بدونم اگه مشکلیه به من بگی....
یک آن حس کردم بسیار پوست
کلفت هستم که تا حالا دوام آورده و بدتر از آن؛همه چیز دارد برایم عادی میشود!!با نگرانی به
قدو قامتش نگاه کردم وگفتم:پرونده جدیدت در چه مورده؟ تا کجا پیشرفتی؟ همه چی روبه راهه؟ متعجب نگاهم کرد ودر
حالی که تجهیزاتش را روی کمرش میبست گفت:
-از کی تا حالا کار من برات مهم شده؟!
-اَه...امیراحسان اعصابمو بهم ریختی انقدر ادای پلیس در میاری.
ودوباره پهن شدم و لحاف را
روی سرم کشیدم
-ادای پلیس!!! خیلی خب بابا....آخه تعجب کردم خدا وکیلی تعجب نداره؟! فکر کن من یه روز
بهت گیر بدم مدل جدید کوتاهی مو که تازه یاد گرفتی چطوریه؟ ازکجا یاد گرفتی؟ چرا یاد
گرفتی؟ تا کجاها بلدی؟
دوباره از لاکم در آمدم وگفتم:
-چرا تو بپرسی تعجب داره چون تو تواین نخا نیستی اما منو که میشناسی کنجکاوم....اصلا دلم
میخواد از این به بعد تو جریان کارات بذاریم.خیلی دوست دارم
ودرحالیکه سرش را شیره
میمالیدم دودستم را با ذوق بهم کوبیدم وگفتم
من برات چای وقهوه میارم تو اتاق کارت بعد تو با
من مشورت میکنی ....هوم خیلی عاشقانست! متنفر از دوروییم ساکت شدم.مهربان کنارم
نشست وگفت:
-من هرگز روحیه لطیف تو رو با این چیزا خراب نمیکنم.
هه! ارواح عمه ام خیلی لطیف بودم!
خیلی!
-نه...من دوس دارم عشقم.
دستش را گرفتم
از این به بعد بامن حرف بزن حس میکنم خیلی تو
خودت میریزی!!
-نه بهارجان...این کارا مال خانوما نیست
حرصم گرفت..من "باید" درجریان میبودم:
-نه که نسرین؛ خانوم نیست و آقاست؟!
کم کم اخم کرد وگفت:
-تو خودت رو با نسرین مقایسه میکنی؟!
**
حوریه:-بچه ها شاهین خیلی جذّابه لا مذهب...
فرحناز-جذابه ولی خیلی بداخلاقه.
من هنوز درفکر اخرین صحنه ی ضبط شده در مغزم بودم.چرا آنطور غمگین چشم بست؟
-بچه ها دیدید چطوری نجاتم داد؟! مثل این فیلما به موقع رسیدا....نه؟
حوریه:-آره بابا خدا رحم کرد.
از اینکه حوری خدا را قبول داشت خنده ام گرفت
-به چی میخندی؟ -هیچی...بچه ها بیاید بریم خونه ی ما..
حوریه:-نه بابا زن بابام گفت زود برگردم.
-اوکی پس خدافظ...
هر دو از من جدا شدند
همین که وارد خانه شدم دیدم که مادرم رژه میرود:
-از هنرستان زنگ زدن!
-خب؟؟
-هه! میگن رد شدی! اون همه هزینه کردیم بهار!
لب هایم را گاز گرفتم:
-بابا فهمید؟
-نخیر اما بلخره که میفهمه!
نسیم کتاب به بغل از اتاق خارج شد:
-یه دقیقه بیا.
دنبالش رفتم و در رابست
-چیه؟
عصبی در چشمانم زول زد وگفت:
-برو خدا روشکر کن من گوشی رو جواب دادم!
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم98
-چرا چه فرقی کرد؟ مامان که فهمید.
یک ابرویش را بالا داد و گفت:
-مطمئنی همه چیرو فهمید
بهت زده نگاهش کردم:
-چیرو یعنی؟
-میگفتن کلّی غیبت داشتی و میپیچیدی!از ترس زیردلم تیرکشید
-تو رو خدا به بابا اینا نگو.
اخم به چهره اش نمیامد:
-چه غلطی میکردی این مدت؟
-بخدا..بخدا تقصیر بچه ها بود.
سرتکان داد و ازحرص حتی جوابم را نداد.اشاره کرد که فقط دور
شوم
***
صدای اذان صبح آمد.ترسیدم.حالا می آمد تا سجاده اش را بردارد.لحاف را تا سرم کشیدم.دلهره
داشتم ببینم بیدارم میکند؟ همیشه که بحث میکردیم؛حتی اگر قهربودیم برای نماز سرسنگین
صدایم میزد.
صدای قدم هایش آمد.یعنی چمدان را میدید؟ بدون انکه چراغ را روشن کند؛آهسته کشو را باز
کرد وبست.خودم را سفت کردم،وقتش بود که سرسنگین با آن صدای بمش بگوید "پاشو نمازه"
اما نگفت!!!! این یعنی به هدفم رسیدم.یعنی دلزده اش کردم.اما دلم نازک بود،با اینکه موفق شده
بودم اما دلم شکست. نمازش راخواند و دیگر خبری نشد. به محض خوابیدنش تا زمانی که
میخواست به اداره برود؛بلند شدم وآرام وبی صدا حاضر شدم.به آژانس زنگ زدم.هیچکس درک
نمیکند حالم را...با آن همه با دست پس زدن،دلم خواست با پا پیش بکشم!! دلم نیامد به همین
سادگی روزهای خوش وکوتاه این مدت را به گند بکشم وبا یک خاطره ی بد بروم.
یاد شعر زیبایی افتادم که بسیار دوستش داشتم.تمام حرف های دل من را میزد.تمام زندگیمان را
در لفافه میفهماند کاش میفهمید چه میخواهم بگویم.قلم وکاغذی برداشتم واینطور نوشتاز کجا آمده بودی
این چنین آرام آرام
از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم
خسته خسته راه رفته بودم
تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد
من اینجا تا تلاقی تمام خطوط موازی
تا پر شدن صدای قلبم به انتظارت خواهم ایستاد.....
مریم تاجیک
"عاشقان بهم میرسند اگر خطا کنند...قوانین هندسه خدا کند به عهدشان وفا کنند."
یکی از ما باید مسیرش را عوض میکرد.من که کار از کارم گذشته بود.برگشتی نداشتم.او هم که
تکلیفش مشخص بود...هیچوقت خطا نمیکرد. کاغذ را روی میزکارش گذاشتم. قبل از رسیدن
ماشین؛چمدان را آهسته کشیدم وبه پذیرایی رفتم.تشکی آن وسط انداخته بود و آرام نفس
میکشید. چقدر دلم میخواست پشت پلک های کشیده ومعصومش را ببوسم اما روی گرداندم
وبرای همیشه رفتم.حتی کلید وسوئیچ را نبردم.در را که بستم یک پیام برای نسیم فرستادم:
"دارم میام خونه مامانینا اگه بیدار شدی حواست به در باشه زودتر بازکنی"
نگهبان با دیدنم چشم گشاد کرد وایستاد:
-صبح به خیر خانوم.
دل او را هم شکسته بودم.جای پدرم بود.من که اول وآخرش بساطم این
بود.نباید اورا ناراحت میکردم:
-سلام.من بابت رفتارم معذرت میخوام.دخترم بخاطر حرف مفت من داری میذاری بری؟ به ولله من نمیخواستم اینجوری
بشه...نوچ
کلافه وناراحت بود
-نه...کلاً بحث چیز دیگه ایه...خدافظ.
-بابا جون سیدو تنها نذار..خداوکیلی خیلی آقاست ،خدا روخوش نمیاد.
لبخند تلخی زدم
وگفتم:
-میدونم اتفاقاً چون آقاست میخوام برم.
دیدم که متعجب نگاهم میکند.سرتکان دادم وخارج
شدم
تا سر کوچه رفتم ومنتظر ماشین ماندم.دویست وششی جلوی پایم ترمز زد.شیشه را پائین
داد وگفت:
-به به!
متعجب خم شدم وشاهین را دیدم،پریسا یا بهتر است بگویم همان سولماز را هم کنارش
دیدم
اصلاً نگذاشتند موقعیتم را درک کنم فقط دیدم که سولماز فوری پیاده شد وضربه ای به گردنم
زد.
روی تخت نرمی بهوش آمدم.چشمم به سقف بلند و مجللی افتاد.گردنم را گرفتم ونیم خیز
شدم.چمدان وچادرم گوشه ی اتاق بود.
روسریم تا شده کنار بالش بود.نه از زمان خبر داشتم نه مکان.روسری را برداشتم وسر کردم.با ناله
تقریباً فریاد زدم:
-یکی بیاد...
طول کشید تا در باز شد.
سولماز که درنقش پریسا بسیار خانم و دوست داشتنی
بود؛حالا با فجیع ترین حالت ممکن آرایش کرده بود و تاپ وشلوار تنگی تنش کرده بود.با بیرحمی
بالای سرم ایستاد وگفت:
-اگه به من بود میکشتمت..احمق ترسو..تو گند زدی به نقشه ی شیش ساله ی ما..تو..
با تمام
حال بدم با پررویی جواب دادم:
-خوب کردم.زنیکه دیوونه.
همینکه خواست کاری کند صدای شاهین آمد:
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸