eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما تا چند ثانیه دیگر یک پیام از طرف مهدی فاطمه خواهید داشت... ✎Join∞🖤∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
اگه حالت بده به این دوتا شماره زنگ بزن:) 🥺 ✎Join∞🖤∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌97 آخر یونس عصبانی فریاد کشید: -بتمرگین سر جاتون این جوری میخوان متحد باشن.! من خررو بگو فکر کردم کیسای خوب پیدا کردم واسه ساقی شدن حوریه که انگار قرار بود پست ریاست جمهوری را از او بگیرند؛فوری گفت: -نه نه ما از این خل بازیا زیاد داریم... فرحناز:-فرهادی خیلی قیمت رو بالا گفت! من موندم چطوری این پولارو ببرم خونه! خندیدند یونس:-باشاهین باشید ضرر نمیکنید..توپه... قرار بر این بود که با باز شدن مدارس وراحت تر شدن رفت وآمدمان از نظر حساسیت خانواده؛هر روز بعداز پایان درس و کلاس؛به پارکی که ازقبل بهمان گفته بودند برویم ومواد تستی ساخت شاهین را به دست خریداران برسانیم.بعد تر فهمیدیم که شاهین نخبه ی شیمی بوده وبخاطر اتفاقی که هیچکس جز من نفهمید؛این راه را انتخاب میکند.کم وبیش میدانستیم اکثر مقاطع تحصیلی اش را جهشی خوانده و بورسیه ی لندن بوده است اما تارک درس و علم شده وحالا در سن بیست ویک سالگی یک باند بزرگ قاچاق روی شاخ او میچرخید! ** -جدیداً زیاد تو فکری. در جایم نیم خیز شدم وخودم را بالاتر کشیدم و تکیه دادم.دکمه های آستینش را میبست وبسیار خونسرد بود -اجازه فکر کردنم ندارم لحظه ای متوقف شد وزیرچشم نگاهم کرد -دعوا نداریما؟! فقط خواستم بدونم اگه مشکلیه به من بگی.... یک آن حس کردم بسیار پوست کلفت هستم که تا حالا دوام آورده و بدتر از آن؛همه چیز دارد برایم عادی میشود!!با نگرانی به قدو قامتش نگاه کردم وگفتم:پرونده جدیدت در چه مورده؟ تا کجا پیشرفتی؟ همه چی روبه راهه؟ متعجب نگاهم کرد ودر حالی که تجهیزاتش را روی کمرش میبست گفت: -از کی تا حالا کار من برات مهم شده؟! -اَه...امیراحسان اعصابمو بهم ریختی انقدر ادای پلیس در میاری. ودوباره پهن شدم و لحاف را روی سرم کشیدم -ادای پلیس!!! خیلی خب بابا....آخه تعجب کردم خدا وکیلی تعجب نداره؟! فکر کن من یه روز بهت گیر بدم مدل جدید کوتاهی مو که تازه یاد گرفتی چطوریه؟ ازکجا یاد گرفتی؟ چرا یاد گرفتی؟ تا کجاها بلدی؟ دوباره از لاکم در آمدم وگفتم: -چرا تو بپرسی تعجب داره چون تو تواین نخا نیستی اما منو که میشناسی کنجکاوم....اصلا دلم میخواد از این به بعد تو جریان کارات بذاریم.خیلی دوست دارم ودرحالیکه سرش را شیره میمالیدم دودستم را با ذوق بهم کوبیدم وگفتم من برات چای وقهوه میارم تو اتاق کارت بعد تو با من مشورت میکنی ....هوم خیلی عاشقانست! متنفر از دوروییم ساکت شدم.مهربان کنارم نشست وگفت: -من هرگز روحیه لطیف تو رو با این چیزا خراب نمیکنم. هه! ارواح عمه ام خیلی لطیف بودم! خیلی! -نه...من دوس دارم عشقم. دستش را گرفتم از این به بعد بامن حرف بزن حس میکنم خیلی تو خودت میریزی!! -نه بهارجان...این کارا مال خانوما نیست حرصم گرفت..من "باید" درجریان میبودم: -نه که نسرین؛ خانوم نیست و آقاست؟! کم کم اخم کرد وگفت: -تو خودت رو با نسرین مقایسه میکنی؟! ** حوریه:-بچه ها شاهین خیلی جذّابه لا مذهب... فرحناز-جذابه ولی خیلی بداخلاقه. من هنوز درفکر اخرین صحنه ی ضبط شده در مغزم بودم.چرا آنطور غمگین چشم بست؟ -بچه ها دیدید چطوری نجاتم داد؟! مثل این فیلما به موقع رسیدا....نه؟ حوریه:-آره بابا خدا رحم کرد. از اینکه حوری خدا را قبول داشت خنده ام گرفت -به چی میخندی؟ -هیچی...بچه ها بیاید بریم خونه ی ما.. حوریه:-نه بابا زن بابام گفت زود برگردم. -اوکی پس خدافظ... هر دو از من جدا شدند همین که وارد خانه شدم دیدم که مادرم رژه میرود: -از هنرستان زنگ زدن! -خب؟؟ -هه! میگن رد شدی! اون همه هزینه کردیم بهار! لب هایم را گاز گرفتم: -بابا فهمید؟ -نخیر اما بلخره که میفهمه! نسیم کتاب به بغل از اتاق خارج شد: -یه دقیقه بیا. دنبالش رفتم و در رابست -چیه؟ عصبی در چشمانم زول زد وگفت: -برو خدا روشکر کن من گوشی رو جواب دادم! 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌98 -چرا چه فرقی کرد؟ مامان که فهمید. یک ابرویش را بالا داد و گفت: -مطمئنی همه چیرو فهمید بهت زده نگاهش کردم: -چیرو یعنی؟ -میگفتن کلّی غیبت داشتی و میپیچیدی!از ترس زیردلم تیرکشید -تو رو خدا به بابا اینا نگو. اخم به چهره اش نمیامد: -چه غلطی میکردی این مدت؟ -بخدا..بخدا تقصیر بچه ها بود. سرتکان داد و ازحرص حتی جوابم را نداد.اشاره کرد که فقط دور شوم *** صدای اذان صبح آمد.ترسیدم.حالا می آمد تا سجاده اش را بردارد.لحاف را تا سرم کشیدم.دلهره داشتم ببینم بیدارم میکند؟ همیشه که بحث میکردیم؛حتی اگر قهربودیم برای نماز سرسنگین صدایم میزد. صدای قدم هایش آمد.یعنی چمدان را میدید؟ بدون انکه چراغ را روشن کند؛آهسته کشو را باز کرد وبست.خودم را سفت کردم،وقتش بود که سرسنگین با آن صدای بمش بگوید "پاشو نمازه" اما نگفت!!!! این یعنی به هدفم رسیدم.یعنی دلزده اش کردم.اما دلم نازک بود،با اینکه موفق شده بودم اما دلم شکست. نمازش راخواند و دیگر خبری نشد. به محض خوابیدنش تا زمانی که میخواست به اداره برود؛بلند شدم وآرام وبی صدا حاضر شدم.به آژانس زنگ زدم.هیچکس درک نمیکند حالم را...با آن همه با دست پس زدن،دلم خواست با پا پیش بکشم!! دلم نیامد به همین سادگی روزهای خوش وکوتاه این مدت را به گند بکشم وبا یک خاطره ی بد بروم. یاد شعر زیبایی افتادم که بسیار دوستش داشتم.تمام حرف های دل من را میزد.تمام زندگیمان را در لفافه میفهماند کاش میفهمید چه میخواهم بگویم.قلم وکاغذی برداشتم واینطور نوشتاز کجا آمده بودی این چنین آرام آرام از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم خسته خسته راه رفته بودم تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد من اینجا تا تلاقی تمام خطوط موازی تا پر شدن صدای قلبم به انتظارت خواهم ایستاد..... مریم تاجیک "عاشقان بهم میرسند اگر خطا کنند...قوانین هندسه خدا کند به عهدشان وفا کنند." یکی از ما باید مسیرش را عوض میکرد.من که کار از کارم گذشته بود.برگشتی نداشتم.او هم که تکلیفش مشخص بود...هیچوقت خطا نمیکرد. کاغذ را روی میزکارش گذاشتم. قبل از رسیدن ماشین؛چمدان را آهسته کشیدم وبه پذیرایی رفتم.تشکی آن وسط انداخته بود و آرام نفس میکشید. چقدر دلم میخواست پشت پلک های کشیده ومعصومش را ببوسم اما روی گرداندم وبرای همیشه رفتم.حتی کلید وسوئیچ را نبردم.در را که بستم یک پیام برای نسیم فرستادم: "دارم میام خونه مامانینا اگه بیدار شدی حواست به در باشه زودتر بازکنی" نگهبان با دیدنم چشم گشاد کرد وایستاد: -صبح به خیر خانوم. دل او را هم شکسته بودم.جای پدرم بود.من که اول وآخرش بساطم این بود.نباید اورا ناراحت میکردم: -سلام.من بابت رفتارم معذرت میخوام.دخترم بخاطر حرف مفت من داری میذاری بری؟ به ولله من نمیخواستم اینجوری بشه...نوچ کلافه وناراحت بود -نه...کلاً بحث چیز دیگه ایه...خدافظ. -بابا جون سیدو تنها نذار..خداوکیلی خیلی آقاست ،خدا روخوش نمیاد. لبخند تلخی زدم وگفتم: -میدونم اتفاقاً چون آقاست میخوام برم. دیدم که متعجب نگاهم میکند.سرتکان دادم وخارج شدم تا سر کوچه رفتم ومنتظر ماشین ماندم.دویست وششی جلوی پایم ترمز زد.شیشه را پائین داد وگفت: -به به! متعجب خم شدم وشاهین را دیدم،پریسا یا بهتر است بگویم همان سولماز را هم کنارش دیدم اصلاً نگذاشتند موقعیتم را درک کنم فقط دیدم که سولماز فوری پیاده شد وضربه ای به گردنم زد. روی تخت نرمی بهوش آمدم.چشمم به سقف بلند و مجللی افتاد.گردنم را گرفتم ونیم خیز شدم.چمدان وچادرم گوشه ی اتاق بود. روسریم تا شده کنار بالش بود.نه از زمان خبر داشتم نه مکان.روسری را برداشتم وسر کردم.با ناله تقریباً فریاد زدم: -یکی بیاد... طول کشید تا در باز شد. سولماز که درنقش پریسا بسیار خانم و دوست داشتنی بود؛حالا با فجیع ترین حالت ممکن آرایش کرده بود و تاپ وشلوار تنگی تنش کرده بود.با بیرحمی بالای سرم ایستاد وگفت: -اگه به من بود میکشتمت..احمق ترسو..تو گند زدی به نقشه ی شیش ساله ی ما..تو.. با تمام حال بدم با پررویی جواب دادم: -خوب کردم.زنیکه دیوونه. همینکه خواست کاری کند صدای شاهین آمد: 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌99 -دست بهش زدی نزدی. با نفرت سر کشیدم واز پشت سولماز نگاهش کردم.هان...حالا شاهین بود.فقط موهایش کوتاه..اما لباس ها همان مدل شاهین وار بودند -واسه چی منو اوردی اینجا؟ خونسرد روی تخت نشست ومن پاهایم را جمع کردم -سولی برو بیرون. -شاهین بهت گفته باشم؛عشق وعاشقیتو بذار واسه بعد و... فریاد شاهین از امیراحسان هم بدتر بود: -"بیرون" عقب عقب رفت وبرگشت و من از پشت دیدم که موهای بِلوندش را به اندازه ی یک بند انگشت دم اسبی بسته. ...- -بهتری؟ دستش را آورد تا به پیشانیم دست بزند!با حرص کوبیدم روی دستش وگفتم: -بخدا قسم اگه انگشتت بهم بخوره... -خب؟ چی میشه؟ زانوهایم را نا توان جمع کردم وسر نهاده گفتم: -شاهین چرا انقدر اذیت میکنی.بخدا تو قلباً بدجنس نبودی... -خر نمیشم.خب؟ آفرین...پاشو یه چیزی بخور کلی کار داریم خانوم وفادار. دوباره سربلند کردم و با التماس گفتم: -منه ابله دست و پا چلفتی چه سودی واست دارم؟ چرا ولم نمیکنی؟ -خیلی سود داری..هه حالا مونده تا بفهمی. -مثلاً فکر کردی منو گروگان میگیری و امیراحسان با این کارتون بیخیال ادامه ماجراتون میشه؟! هه! از من میشنوی باید بگم ک اون خواهر و مادرشم تو راه کارش فدا میکنه.منو که هیچی..مخصوصا اینکه دیشب.... میان حرفم آمد وبا خونسردی گفت: جوجه یا کوبیده؟ با بیزاری ونفرت گفتم: -دردبی درمون. بلند شد وبیخیال گفت: -شاهین همیشه مهربون نمیمونه. -احمق اون تو رو دیده.دیگه تموم شد.فهمیدی؟ اون سولمازم دیده.امیراحسان من زرنگه قویه،سه سوته نابودتون میکنه. آرام وخمار نگاهم کرد: -"خفه شو" در را محکم کوبید... ** هر سه به درو دیوار خانه اش نگاه میکردیم.انگار این بار که خیالمان راحت شده بود بلایی سرمان نمیاید ریلکس تر بودیم. فرهادی دوباره گفت: -الان میاد...حوریه گفتی طلا چیکار کرد؟ -هیچی بابا دیوونه تو پارک جلوی همه میگه یا دوبسته بده یا الان داد بزنم جلو ملت...منو میترسوند بی جهت من را دخالت داد..حالا این بهار خنگ و ترسو جام بودا؛هیچی دیگه همه چیرو لو داده بود. همه زدند زیرخنده و من برای حال گیری غیرمستقیمش رو به فرهادی گفتم: -دستشویی کجاست؟ باز همگی خندیدند جز حوریه ی جلز ولز کنان -توحیاط نزدیک تره به تو..بالا هم هست. بلند شدم وبه حیاط رفتم.دوسگ کریه المنظر نگاهم میکردند. به سمت دست شویی رفتم.همین که بیرون آمدم حس کردم بو های خوبی از زیرزمین می آید.با کنجکاوی پله هارا پائین رفتم ودیدم که یک آزمایشگاه بزرگ وشیک مقابلم است.از اینکه مثلکارتون ها بود خنده ام گرفت.تجسم کردم حالا یک پیرزن جادوگر از پشت لوله های پر پیچ و خم بیرون میاید.لبخند زدم که صدای سرد شاهین آمد: -چی میخوای؟ با استرس برگشتم وگفتم: -ه ه هیچی... روپوش سفید تنش بود و دو اِرلِن محتوی مایع بی رنگ و نارنجی در دستش بود -پس بیرون. و به سمتی از آزمایشگاه راه افتاد.بی اراده دنبالش رفتم وگفتم: -چیکار میکنید؟ جوابم را نداد و محلول نارنجی را روی هیتِر گذاشت ....- -یعنی واقعاً تحصیل کرده اید؟ سرد نگاهم کرد: -همیشه انقدر ورّاجی؟ ترسیدم وکمی عقب نشینی کردم.دوباره به کارش رسید -چه بوی خوبی میدن...هم... کج نگاهم کرد: -شبیه چه بویی؟ -گل رُز. دوباره به روبه رو نگاه کرد وآرام گفت: -هوم..آفرین. کیفور از توجه خاصش لبخند زدم ...- -کلاس چندی؟ نتوانستم خودم را کنترل کنم چرا که به شدت با مزه سؤال کرده بود! مثل مرد های سن بالا که میگویند "کلاس چندی عمو؟! "زدم زیر خنده.طبق معمول بی احساس نگاهم کرد وچیزی نگفت خودم را جمع و جور کردم وگفتم: -سوم دبیرستان. 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم100 سولماز سینی را روی پایم کوبید.دستم را زیرش انداختم و بر گر داندم در صورتش.با جیغ کوتاهی عقب کشید و فریاد زد: -عوضی توجه نکردم و به سمت در رفتم شاهین جلویم ظاهر شد: -کجا؟ -چرا ولم نمیکنی؟ حداقل تکلیفمو روشن کن.دوروزه اینجا انداختیم که چی ؟؟ -پس بلخره میخوای بشنوی با زاری روی تخت نشستم وسرم را گرفتم ...- -اولش کلا خواستیم نفوذی شیمو برنامه هاشونو بفهمیم.موفقم شدیم سولماز پرحرص بین کلامش دوید: -که تو اومدی با تانک از,رو همش رد شدی. -همینکه سولماز گفت. -خب؟ -هیچی دیگه بچه ها که میگفتن از بین ببریمت اینجوری یه ضربه روحیم به آقاتون وارد میشد خوب بود... بازسولماز گفت: -که آقا شاهین دید قلبش داره واست میزنه! شاهین عصبی گفت: -نه.نمیشد کشتش نادون نمیفهمی؟ -خب بفرمائید چرا نمیشه؟! از,اینکه انقدر راحت از گرفتن جان من حرف میزدند متعجب بودم -چون زندش بیشتر به درد میخوره سولماز پشت چشم نازک کرد و جواب نداد میشه ادامه بدی شاهین؟ من الان اینجا گروگانم؟! دیوونه اون حاضر نیست یه قدمم برام برداره. -مطمئنی؟ سرتکان دادم و او ایستاد.به سمت پنجره رفت و پشت به من گفت: -پس چرا کل اداررو بهم ریخته ناباور گفتم: -یعنی چی؟ برگشت و عمیق نگاهم کرد: -اخلاقش شده مثل سگ نر با عصبانیت گفتم: -بهش توهین نکن.... تو مگه هنوز تو اداره ای؟؟ -تا هفته ی دیگه اونجا کار دارم. با نگرانی ایستادم و به سمتش رفتم: -حالش خوبه؟ پوزخند زد و دوباره روی گرداند: -سولماز پاتی اومد؟ -آره با خشم پیراهنش را به سمتم کشیدم.برگشت و به دست و پیراهن نگاه کرد -حالش چطوره؟ نگاهش بالا آمد و در چشمانم دوخته شد -حالش خیلی بده. پیراهنش را رها کردم و نالان و در مانده نشستم -شاهین...تو رو خدا....به قرآن اون سکته میکنه.... بذار یه زنگ بزنم بگم خوبم. با سولماز بهم نگاه کردند و هردو خندیدند: -فکر کردی خونه خالست؟ بهت رو دادیم؟ الان باید همونجوری باهات رفتار بشه که امیراحسان توقع داره لرزیدم و دیدم همچین بعید نیست بدبخت و بی آبرویم کنند -خب تاکی بمونم؟ زکیه اکبری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌101 تاهفته ی دیگه تکلیفتو روشن میکنم نگران نباش! بی مقدمه گفتم: -اداره مزخرفشون نمیفهمه قلابی بودین؟! به سولماز نگاه کردم و با شگفتی و نفرت گفتم -حالا چرا حامله؟؟؟؟!!!! نمیشد بچه نداشته باشید؟!!! نگاه مرموزی بهم انداختند و سولماز با پستی گفت: -چون زن علی نادرلوی واقعی حامله بود! متعجب تر نگاهم بینشان رد وبدل شد وکم کم فهمیدم چه جنایتی کرده اند! -شاهین؟! کشتیشون؟! -من نه.. حالم بهم خورد.دلم بهم پیچید از این همه رذالت.با نا باوری گفتم: -چه فرقی داره؟!! تو یا خرچنگ یا یه خر دیگه!! بدون حتی یک ذره ناراحتی از توهینم؛روی مبل داخل اتاق لم داد و روبه سولماز گفت: -آرش کجاست؟ -خوابید... -من تا کی اینجام؟ دیوونه ها! فکر کردید امیراحسان واسه من کاری میکنه؟! نه فکر کردید واسش مهمم؟ آره ناموس پرسته غیرتیه اما هیچوقت بخاطر من از کارش نمیگذره... -ده بار از اول تکرار میکنی ؟ -حالش...خوبه؟ بجای جواب به من ،سولماز را مخاطب قرار داد: -غذای آرشو دادی؟ -آره بابا..اون گربه ی تنبل بدون غذا خوابش میبره؟ از عصبانیت در حال انفجار بودم.غریدم: -به من نگاه کن... چشم به چشمانم دوخت وگفت: حالش خوب نیست. با التماس گفتم: -تو رو خدا از حالش بگو...چیکار میکنه؟ نگرانمه؟ سرتکان داد: -همَرو بسیج کرده پیدات کنن.میدونه دزدیده شدی.حدسش واسه یه پلیس سخت نیست.ولی خیلی کلّه خره. سؤالی نگاهش کردم: -چرا؟ پوزخند زد: -عوض اینکه بیخیال عاملا بشه بدتر گیرداده دنبال ما باشن..میدونه اگر دزدیده شده باشی به دست عاملای پرونده ی جدیدشه،عوض بیخیال شدن،صدبرابر جون گرفته. -هان! انگشتم را در هوا تکان دادم وگفتم: دیدی ؟ دیدی میگم من براش مهم نیستم؟ چرا هستم اما در حد دوبار باد کردن رگ غیرتش نه بیخیال شدن مسئولیتش...شاهین بخدا من براتون هیچ سودی ندارم.بذارید برم..قسم میخورم اصلا خونه بابامم نرم..میرم گم وگور میشم. شاهین من نمیخوام بیفتم زندان.دیوونه دستگیری شما دست گیری منم هست!! شاهین عصبی فریاد کشید: -خوب گوشاتو باز کن..باید با ما همکاری کنی.تا همین جاشم من نذاشتم بلایی سرت بیارن..چون...چون تو یه دوست قدیمی هستی. -چه همکاری ای بکنم؟ وای خدا کلافه صورتم را پوشاندم وبرگشتم سولماز که بوی لاکش مخم را تیلیت کرده بود در حال فوت کردن دستش گفت: -یعنی اینکه وقتی زنگ میزنیم به همسریت تأیید کنی که اینجا بد میگذره.جنبه داشته باش.حتماً نباید ... تا به حرف بیای! بهت زده از بی شرم و حیایی اش نگاهی به او ونگاه آرامی به شاهین که خندید کردم در این سه روز اقامت اجباری همین دو نفر را دیده بودم و از بیرون خبری نداشتم.این اتاق به قدرکافی امکانات داشت که نیازی به خارج از آنجا نداشته باشم.در با شدت باز شد و خرچنگ را بلاخره بعد از هفت سال دیدم.با عصبانیت گفت: -به به خوبید؟ خوش میگذره پرنسس سوفیا؟همگی ایستادیم.همیشه از او میترسیدم.پشت شاهین سنگر گرفتم واز شدت ترس حس دست شویی داشتم! ....- شاهین:-خرچنگ آروم. -بس نیست سه روز فرصت؟ تو سه روز هنوز نتونستن با شرایط کنار بیان؟ -داریم باهاش حرف میزنیم. -بیخود.من دیگه تحمل ندارم.سولماز برو بیار. بخدا دست خودم نبود از ترس آن چیزی که قرار بود آورده شود ساعد شاهین را برخلاف میلم و با تمام تعهداتم چسبیدم سولماز شانه بالا انداخت وگفت: -به پاتریشیا بگو.. خرچنگ فریاد کشید: -پاتی گوشی رو بیار. همین که فهمیدم گوشی اش را میخواسته دست شاهین را رها کردم.از روی شانه اش نگاه خونسردی به همراه یک لبخند مرموز تحویلم داد خرچنگ عصبی گفت: -تو واسه من هیچی دختر جون.چه قبلا واسمون کار میکردی چه نمیکردی الان زن اون بچه آخوندی.حقته که نفلت کنم. دختری با جثه ی نحیف وقدی متوسط داخل شد.موهایش پسرانه اما مرتب وخوشرنگ بود.رنگ صورت وپوستش من را یاد آنشرلی انداخت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم102 مسخره بود که در این شرایط به همچین چیزی فکر میکردم.گوشی عجیب غریبی که بیشتر شبیه بیسیم بود به دست خرچنگ داد و آرام آرام خارج شد.خرچنگ عصبی گفت: -الو؟ ...- -جناب سرگرد سید امیراحسان حسینی؟! و قهقهه ی عصبی زد! دل دیوانه پر کشید.از تصور آنکه امیراحسان پشت خط است دلم لرزید.با یک حس تمایل ناشناخته کمی نزدیک تر به خرچنگ ایستادم. -من؟! حالا میشناسیم همو...من که زنت رو خوب میشناسم! لب هایم را باشدت گاز گرفتم و قبل از آنکه صدایی از حنجره ام دربیاید خرچنگ انگشتش را روی بینی گذاشت نمیدانم امیراحسان چه گفت خرچنگ ابرو بالا داد و خندان گفت: -وقتی جنسارو لب مرز گرفتی؛آتیشم زدی حالا آتیشت میزنم.زنت اسمش بهاره؟ مثل بهار ترو تازه و دوست داشتنیه. نتوانستم سکوت کنم و با هین وحشتزده ای دستانم را روی دهانم گذاشتم.به والله که احسان سکته میکرد...میدانم. دوام نمیاورد قبل از آنکه کاری کنم شاهین آهسته گفت: -بخوای سرپیچی کنی بهار؛قسم میخورم این دفعه پادرمیونی نکنم با چشمان گشاد شده نگاهم را از او گرفتم و به خرچنگ دادم: -جان...همینو میخواستم.همین عربده هارو... بی صدا بغضم ترکید و با عجز ولابه رو در روی خرچنگ ایستادم و با التماس اشاره میکردم بگذارد حرف بزنیم. -ببین داد زدن ؛نه زن میشه واسه تو؛نه پیروزی میشه واسه ما..مثل بچه ى آدم جنسارو از توقیف خارج کن ،پاتم از این ماجرا بکش بیرون....چرا نشه؟ کار واسه تو نشد نداره پسر سرهنگ- -هاها...نمیدونم الان حال حرف زدن داشته باشه یا نه! وبرای لجش گفت: بهار خانوم باشما کاردارن! گویا هنوز باور نکردن پیش مایی تقریبا گوشی را روی هوا زدم و با صدای وحشتناک اشک آلودی جیغ کشیدم: -امیر.... مطمئن شدم حنجره اش پاره شد.مطمئن شدم...: -بهار...یا امام حسین.... بخدا که این داد را هیچوقت از هیچ مردی نشنیده بودم.خدا خدا میکردم یکجوری بفهمد طوریم نیست...یکجوری بپرسد یکجوری جواب دهم! ....- -حرف بزن ن ن حرف بزن که دارم میمیرم...بدبخت شدم آره ؟ بدبخت شدم؟؟ خدایا شکرت که انقدر خوب به دهانش انداختی! با گریه نالیدم: -نه... ساکت شد و نفس نفس زد ....- -..فین...ف.. با درماندگی و آرام تر گفت: -نه؟؟! -نه. -واسه دل خوشی من؟ الهی بمیرم برای بغض مردانه ى عجیبش -نه...فین... دیدم که سولماز با موزی گری گفت: -خرچنگ اینا دارن رمزی حرف میزنن بزن رو اسپیکر. خرچنگ دود از سرش بلند شد و گوشی را از دستم قاپید و قطع کرد -لیاقت اعتماد نداری؟ شاهین بیخیال تمام ماجرا روی تخت نشست و گفت: خرچنگ من که بهت گفته بودم هوشت پائینه...آخه بی شعور آدم گوشی رو اینجوری در اختیارگروگانش میذاره؟ همیشه یادم میاید خرچنگ مظلوم ترین رئیس بود چرا که تمام زیر دستانش با وجود حسابی که از او میبردند؛گاهی میتوانستند به او بدوبیراه بگویند.اما عجیب اتحادداشتند خشمگین نگاهم کرد و گفت: -چی میگفت هی نه نه نه نه نه جواب میدادی؟؟ از حرص خوردنش سولماز و شاهین به خنده افتادند ولی من ترسیدم.اگر میخواست میتوانست هیولا شود -فقط... فقط گفت حالت خوبه؟ میدونی کجایی؟ از این سوالا... با عصبانیت خارج شد و دوباره برگشت: -این دفعه اینجوری نخواهد بود.شاهین بهش بگو میتونم چقدر عوضی باشم. و در را کوبید ** -آقای فرهادی میگه شما نخبه بودی خیره به محلول های رنگی در حال حرارتش گفت: -تو از دوتا دوست دیگت مؤدب تری. گونه هایم گرم شد.شنیدن این جملات از زبان او مثل یک معجزه بود -مرسی -واسه من که فرقی نداره ساقی کی باشه.اما واسه خودت میگم؛بهتر نیست بچسبی به درست؟ -نمیدونم...هر چی فکر میکنم کار بدی میکنیم نمیفهمم.بالاخره بچه ى بچه که نیستم...پدر مادر یه چیزی یاد آدم میدن. -الان مثلا یادت دادن؟! با خجالت از این ترور شخصیتیش سرم را پائین انداخت: -به شما چی ؟ یاد ندادن؟ پدر مادرتون؟ بالاخره شما که بدتری! پوزخندی زد و گفت: 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌103 به من انقدر یاد دادن که اینجوری شدم. متعجب گفتم: -آهان از اون لحاظ...یعنی پدر مادرتون خودشونم اینکاره هستن و به شما. یاد دادن.... تنها ,سرد و سنگین گفت -نه. -پس چی؟؟ -انقدر نصیحت کردن که بدتر دلم خواست تجربه کنم. با شگفتی گفتم: -وای....الان کجان؟ میدونن ؟ -نه... -جسارتا چه کاره هستن؟ با بیحالی نگاهش را به شعله ى چراغ الکی داد و مرموز گفت؛ -بابام سرهنگه....مادرم پزشک.. بازهم سینی دست نخورده ی غذا و غر زدن سولماز: -میخوای بمیری جوابش را ندادم.دراین چهار روز فهمیده بودم نباید با او که بسیار بد دهان بود سربه سر گذاشت ...- -خرچنگ گفت حاضرشو بریم پائین. -واسه چی؟ -چه بدونم. همین که رفت،از تخت پائین آمدم.یک نگاه گذرا به آینه ی میز آرایش انداختم.به وضوح زیرچشمانم گود شده بود بی اهمیت خارج شدم وتازه فضای بیرون از اتاق را دیدم راهرویی دیدم که بیشتر شبیه راهروی یک تالار بود؛مجلل و با دیوارکوب هایی که فضای تاریک بیرون را روشن کرده بود.گیج شدم که از کجا بروم.دختر مو قرمز که میدانستم نامش پاتریشیاست از اتاقی خارج شد و بی روح نگاهم کرد.قد آنچنان بلندی نداشتم.متوسط رو به بالا.حالا درمقابل او یک سروگردن بلند تر بوم،تقریباً سرش را بالایی نگه داشت وبا لهجه ی خاصی گفت: -کجا بری؟ -پیش خرچنگ..اون خواسته برم وعصبانی ادامه دادم وگرنه به من باشه قبرستون رو ترجیح میدم. گنگ نگاهم کرد.انگار نفهمید چه میگویم. -هیچی..فقط بریم پیش خرچنگ. بی حوصلگی خاصی داشت.نمیتوانم توصیف کنم تا چه حد آرام و بیحال بود -دنبال من بیا. آهسته آهسته جلوتر از من حرکت کرد. -تو تازه اومدی تو گروهشون؟ نرده ها را گرفت ومثل یک بچه که تاتی تاتی کند پله هارا پائین رفت -دوسال. -خودت چندسالته ایستاد ونفس گرفت: -نمیدونم. یکّه خوردم وایستادم: -یعنی چی نمیدونی؟ -دلم نمیخواد بدونی. دوباره راه افتادم و این بار پرسیدم: -بهت بیشتر از شونزده نمیخوره.. -بهتره تموم کن. با تمام مشکلات فکریم از نوع حرف زدنش خوشم امد! -تو آدم بدی نیستی نه؟ من هم سن تو بودم که حالا بدبخت شدم.. دیگر جوابم را نداد وپشت در اتاقی ایستادخرچنگ: -بیا تو... پاتریشیا کنار ایستاد تا داخل شوم.نمیدانم چرا دلم خواست او هم همراهم باشد با ترس نگاهش کردم: -تو هم بیا. بی حس نگاهم کرد: -من کاری ندارم. شاهین:-چرا نمیای بهار؟ با ترس سرکی کشیدم ودیدم هر دو پشت میز بزرگی نشسته اند.آسوده خاطر داخل شدم وپاتریشیا بدون آنکه همراهم بیاید در را بست بلاتکلیف ایستادم وسربه زیر انگشت هایم را در هم پیچاندم. خرچنگ:-بشین. اطاعت فرمان کرده و روبه رویشان نشستم -شوهرت گورتو کنده که. چهار چشمی به لب هایش نگاه کردم شاهین:-تو راست میگفتی! امروز سرت باهاش معامله کردیم فروختت! دستم را روی میز کوبیدم وگفتم: -مثل آدم حرف بزن شاهین. ضعیف تر و بدبخت تر نگاهش کردم: -چی گفت؟ البته من میدونستم واسش ارزشی ندارم... انگار شنیدش سنگین تر بود خرچنگ:-عملاً باید بکشیمت اما شاهین میگه نگهت داریم.هه! اما من فقط دلم میخواست از احسان بدانم. روبه شاهین با چشمانی امیدوار گفتم: -دیگه انقدرام که میگی نامرد نیست نه؟ جالب بود که دراین مدت همه مدل گریه را یاد گرفته بودم.حالا بدون آنکه صورتم جمع شود،با حالتی عادی؛گوله گوله اشک میریختم. زکیه اکبری 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌104 اینجوریم نیست نه شاهین؟ اصلا بهش زنگ بزنید بشنوم.. شاهین نگاهش ناراحت بود اما تلاشش را میکرد تا بی اهمیت باشد.با بی احساس ترین لحن ممکن گفت: -نه.کاملا اعلام کرد که تا پای جونش با ما میجنگه. دودستی چند بار روی میزکوبیدم وعصبانی تر از هروقت داد کشیدم: -ازمن چی گفت؟ چشمان گشاد شده ودریده ام را درچشمان متعجبش دوختم.انگشتم را تهدیدگر بالا آوردم وگفتم: -در مورد من چی گفت. حتی خرچنگ از این عکس العملم متعجب شد وبه شاهین نگاه کرد خیلی صادقانه جواب داد: -آروم باش...رُک و راست نگفت براش مهم نیستی فقط تو جواب ما که گفتیم یا تو یا ادامه مأموریت؛غیر مستقیم کارش رو انتخاب کرد. مسخره نکنید.خل نبودم.به خدا خلم کرده بودند...اشکم دم مشکم نبود فقط روزگار داغانم کرده بود.با وجود آنکه میدانستم همچین انتخابی میکند؛اما روبه رو شدن علنی با این انتخاب دیوانه ام کرد. دودستم را روی صورتم گذاشتم و نالیدم: -خیلی بی معرفتی. خرچنگ:شاهین میگه زبر و زرنگی.اما من تصویری که هفت سال پیش ازت تو ذهنم دارم یه دختر ترسوی احمق بود..در هرحال میخوام بهت فرصت بدم..میشی یکی از بچه های خودمون.اینم ازشانسته که از بروبچه های خودمون بودی وگرنه زندگی با اون امامزاده واست سود که نداشت ضررم داشت. همانطور که گریه میکردم در دل گفتم باز هم مرام و معرفت مجرما! شاهین آرام گفت:فعلا برو تو اتاقت،از فردا برنامه داریم. اصلا در باغ نبودم.هیچ متوجه حرف هایشان نمیشدم.فقط حس میکردم به شدت قلبم تیر میکشد. حقیقتا اگر شاهین وساطت نمیکرد یا من نا آشنا بودم چه بلایی سرم می آمد؟! امیراحسان که نمیدانست من گناهکار هستم یعنی الان برای منی که بخاطر او دچار دردسر شده بودم ناراحت نبود؟! بی رمق مسیر امده را برگشتم و روی تخت خوابیدم.صدای پاتریشیا آمد: -به نظر من خودت صحبت کن با اون. متعجب برگشتم ودیدم ملحفه به دست از سرویس بهداشتی داخل اتاق خارج شد. اشک هایم را پاک کردم وروی تخت نشستم. -چشم بسته غیب میگی؟ در حالی که ملحفه ی روی تخت را میکشید تا وادار به ایستادنم کند گفت: -نفهمیدم.. -هیچی..منظورم اینه اگه میتونستم حتما باهاش حرف میزدم. دست به کمر ایستاد وهمانطور بی حال گفت: -سنگینی.نمیتونم ملحفرو بردارم. تازه به خود آمدم ونشستم.یک آدم هایی بودند ناخودآگاه به دل مینشستند.از اینکه همزبانم شده بود کمی خوشحال بودم: -فکر میکردم با غیرته. نیم رخ نگاهم کرد ودوباره به کارش رسید: -این هم نفهمیدم. فراموشم شد.فقط یک لحظه فراموش کردم چه شده بود..با لبخند گفتم: -یعنی دوستم داره.یعنی براش مهمم. کمر صاف کرد وخیره در چشمانم گفت: -پس خودت باهاش حرف بزن.اونا درست نمیگن شاید. امیدوار یک قدم نزدیکش شدم وگفتم... 🌼زکیه اکبری🌼 🌸🌸🌸🌸🌸